یخبندانی در افکارم...
کلیدِ شماره گیرِ تلفن تیک تَک بصدا در میاید. مرد به ساعتش نگاه میکند.دو ساندویچِ و یک بطری نوشیدنی سفارش میدهد...
بیرون زمین یخ زده است. سرمایِ گزنده ای از لای شیشۀ اتاق به درونِ راهرو نفوذ میکند...
مرد به ساعتش نگاه میکند! سرمای گزنده ای به افکارش نفوذ میکند!
آفتاب اشعّه های ناتوانش را بروی زمین میفرستد! مرد به ساعتش نگاه میکند! سرمایِ گزنده ای پیرامونش را احاطه کرده است...
مرد به دیوارِ آجری زل میزند. تصاویری همچون پردۀ آپارات از برابرِ ذهنش عبور میکند! بیرون زمین یخ زده است...
مرد سیگارش را آتش میزند. سرمایِ گزنده ای در لای انگشتانِ دستش میپیچد! مرد بازدمش را بیرون میفرستد. بخار و دود در یخ بستگیِ فضا تزریق میشود...
مرد دربِ خانه را باز میکند. بستۀ غذا را تحویل میگیرد... با بی میلی دهانش را به ساندویچ میچسباند. گرمایِ مطبوعی به صورتش میخورد.
چند دانۀ درشتِ اشک از صورتش پائین میفتد. سرمایِ گزنده ای به ذهنش رسوخ کرده است! مرد بیادِ گریه های نوجوانیش میفتد! از آنروزها بسیار گذشته است...بیرون زمین یخ زده است...
صدایِ موسیقی مغزش را طی میکند! در حافظه اش دوباره پیچ و خمهای جاده را مرور میکند! با سرعتِ عجیبی راهروهای ذهنش را میپیماید. صدای موسیقی مغزش را احاطه میکند. کوبه های جاز,ضربه های نشئه آوری را بر حافظه اش میکوبد! بیرون زمین یخ زده است!
مرد بیادِ آخرین خبری میفتد که در موردِ پناهندگان شنیده بود! یک قایق ماهیگیری که مسافران و پناهندگانِ قاچاق را به مقصدِ یک کشورِ خارجی حمل میکرد غرق شد و مسافرانش در اندیشۀ آزادی خفه شدند!
مرد به فکر میفتد! برای خلاص شدن و آزادی شاید باید در زیرِ آبها خفه شد!
شاید باید در سرمای کوهستانهای غربی یخ بست! شاید باید در میانِ مسیر موردِ ضرب و شتم قرار گرفت و لُخت شد! شاید باید توسّطِ پلیس دستگیر شد و با پس گردنی بازگردانده شد!
مرد آخرین لقمۀ ساندویچش را دهان میزند و...بیرون زمین یخ زده است! مرد به ساعتش نگاه میکند! چشمانش را میبندد و در اندیشۀ رفتن خوابش میبرد!
در خواب کلبه ای را میبیند! از پشتش بارشِ برف و یخبندان منظرۀ آشنائی دارد! بیرون زمینها یخ زده است! هیچ دوست و آشنائی حضور ندارد! تا چشم کار میکند برف و زمستانست!
مرد در کنارِ شومینه خوابش میبرد! و دوباره در خواب و رویایِ خوابی که در آن فرو رفته خواب میبیند! تا چشم کار میکند زمهریر و سرماست...مرد در پیچاپیچِ خوابهایش میمیرد!
در سرزمینی ناشناخته او بیدار میشود و دوباره بدنبالِ یک آشنا میگردد! کسی وجود ندارد! آنجا زمین یخ بسته است! مرد میهراسد و سراسیمه از خوابِ خوابهایش بیدار میشود! بیرون زمین یخ بسته است! مرد چشمهایش را میمالد و قطراتِ درشتِ اشک از صورتش پائین میریزد...سرمایِ گزنده ای به پوستش نفوذ میکند! مرد به دیوارِ آجری زُل میزند و چیزی را میبیند!
اندیشۀ آزادی در یخبندانِ زندگی و مرگ یخ زده است...مرد به دیوار زُل میزند. مرد به زوایایِ زندگی خیره میشود...مرد در شش سالگیش فریز شده است! او یخ بسته به سی و پنج سالگیش پا گذاشته است. مرد منجمد شده و تنها به نمیدانمها می اندیشد...آنجا,اینجا,هرجا,زمین یخ بسته است و سرما جاریست...حمید
گلدانهایِ یخ بستۀ حیاطَ.دی ماه یخی

دستهای تاریکِ من. دیماه یخی

من دلم سخت گرفتست از این, میهمانخانۀ مهمان کُشِ روزش تاریک...

