دكتر من معده ام خراب شده است...من شبها دچار كم خوابي و بي خوابي ميشوم...
تيك تاك...تيك تاك...
دكتر من كمرم درد ميكند...انگار تمام استخوانهايم خرد شده است...
تيك تاك...تيك تاك...
دكتر من فكرم اشفته است...احساس ميكنم كه دچار ديوانگي شده ام...شايد هم به عشق نياز دارم...
تيك تاك...تيك تاك...
دكتر همه اينروزها از پريشاني افكار حرف ميزنند...خيليها درد لا علاج گرفته اند!!! خيليها وا داده اند...خيليها به ته بن بست رسيده اند...و من ميدانم كه تو نيز هيچ درماني در نسخه هايت نداري!!!
تيك تاك... تيك تاك...
ساعت عقربك دار مچي را روي دستش كوك ميكند...انگشت سبابه وشصت انگشتش ترك خورده است...لاي مهره كوك ساعت ميرود و نيش دردناكي انگشتانش را ميچزاند...كفشش را ور ميكشد و مثل گه درون كوچه سرازير ميشود...اشغالها را با نوك كفش قراضه اش شوت ميكند...خودش هم همانند اشغالها هميشه به اين طرف و انطرف پرتاب شده است...
تيك تاك...تيك تاك...
همه چيزها همانطور كه از قبل بوده اند خودشان را نشان ميدهند و در چهره كريه اينجا و انجا قه قهه ميزنند...بوي كثافت سرب داخل مشامش پيچيده است و حتي پرواز كبوترها برايش زيبا نيستند...زمين زير پايش سست مينمايد و او ديگر كاري به اسمان بالاي سرش ندارد...هر چه كه هست همينجا و روي اسفالت زير پايش قدم به قدم در رفت و برگشتهاي موذيانه تكرار ميشود...
تف مياندازد...
از بد شانسي اب دهانش به لباسش مينشيند و او با دستمال چرك داخل جيبش انرا روي كتش ميمالد و اوضاع را گهتر ميكند...پاكت مقوائي سيگار را بيرون مياورد و با بي ميلي يكي از انها را به لبش ميچسباند...
تيك تاك...تيك تاك...
فيلتر زرد سيگار به خشكي لبهايش ميچسبد انگار وقتيكه حرف ميزند هم از ان جدا نميشود...همينطور روي اسفالتهاي داغ سر ميخورد تا به راهرو و دالان كثيف بالاخانه ميرسد...پله ها را قدم به قدم بالا ميرود...
تيك تاك...تيك تاك...
ففل فلزي انبار بالا خانه را با كليد ميچرخاند...صداي خش و خش كليد سردست...انگار بعضي ادمها بايد هميشه متروكه باقي بمانند...قفل باز ميشود و او وارد انباري ميگردد و كليد چرب كنار دستش را لمس ميكند ميكند و لامپ صد و كمسوي انباري روشن ميشود...در گوشه انباري سماور برقي را روشن ميكند و با دستهاي خشكش دو كف دست چاي خشك نا مرغوب را داخل قوري ميريزد و منتظر ميماند كه اب بخار كند و جوش بيايد...از فرط كم خوابيهاي هر شبش سرش را روي ميز ميگذارد...با دستش چرخ گوشت و اب ميوه گيريهاي تعميري را از روي ميز كنار ميزند...هنوز چشمانش گرم نشده كه صداي غل و غل سماور بيدارش ميكند...قوري را زير شير ميگيرد و لبالب اب ميبندد...مينشيند و سيگارش را روشن ميكند...
تيك تاك...تيك تاك...
استكان و نعلبيكيش را زير اب سرد ميشويد و يك چاي دهن سوز در ان پر ميكند...از جيبش يك حبه ترياك بيرون مياورد و در چائي حل ميكند...بعد يكضرب انرا بالا ميكشد...سراغ انبردست و لوازماتش ميرود و از كيف چرب و اويزان كنار ديوار انها را در مياورد...نشئگيش بالا ميزند و او در حالتي بيخيال گونه محو تعمير لوازمات روي ميز ميشود...از فرط نشئگي گذشت زمان را هم نميفهمد...تا اينكه چشمش به ساعت ميفتد و دلش زوزه ميكشد...سه تخم مرغ اب پز شده را از ميان كيسه اش بيرون مياورد و لاي نان ميپيچد و با ولع گاز ميزند...با انگشتان ترك خورده نمك بر ميدارد و روي لقمه اش ميپاشد...تصورات او گنگ و معلقند و او در حاليكه ماتش برده است اخرين لقمه غذايش را ميبلعد و با استين دستش دور دهانش را پاك ميكند....الحمد الله...و سپس از شير اب يك ليوان پر ميكند و سر ميكشد...
تيك تاك...تيك تاك...
تا غروب او نه ستاره اي دارد و نه شوق ستاره باراني و نه حتي دليل صحبت كردني...همه چيز دوباره تمام ميشود...كليد را خاموش ميكند و درب انباري را پشتش ميبندد و يك حبه كوچك ترياك را دوباره بالا مي اندازد و سيگارش را روشن ميكند...و دوباره به خيابان سرازير ميشود...نه بهشت خدارا ميشناسد و نه از جهنمش ميترسد...فقط براي نان و تخم مرغي و چند حبه ترياك كه خمار نماند همواره با تيك تيك ساعت راه ميرود و راه ميرود و فرسوده ميشود و تكرار ميكند...و كسي دلش به حالت سرگشتگي او نميلرزد...و شبهائيكه از فرط نشئگي راهش را گم ميكند كسي دستش را نميگيرد و حتي خداي بالاي سرش هم نميبيند و ميگذارد كه او هر روز له تر بشود...و شايد خداي شما فقط خداي شما باقي بماند كه راهتان هرگز همچون من به چنين پستوهائي كشيده نشده است...و چشمتان از شدت نفرت درد نگرفته...
تيك تاك...تيك تاك...
من خسته تر و وامانده تر شده ام...من بيهوده تر راه ميروم...وحشت دارم كه اين سرگشتگي به زجر كش من امده باشد...وحشت دارم از نام ادميت...كردار ادميت...انديشه هاي ادميت...وحشت دارم از خدائيكه شما تكرارش ميكنيد...در كلاف سردر گم خود وحشت زده ميخزم...انصاف و مروتي در شما نيست...ميدانم...ميدانم...ميدانم...و سكوت خواهم كرد...چيزيكه درمان نيست اما اگر قرار به خفگي من باشد بايد بتنهائي و بي نياز از هر كسي خفه بشوم...حميد

