نواي ان پيانو...

به خاطر مياورم نواي ان پيانو را

چه نواي دلپذير و غريبي بود

چه احساس يگانه و چه اشفتگي عاطفي

Rainy Days Never Say Goodbye

بنام شيشه مي

بنام هرچه باده نوشست

بنام مستي مدام

بنام تمام حقيقتي كه در شراب است

فارغ از هرچه ادمست

بتو پناه اورده ام

احساسي كه تو به من ميدهي

يگانه و بي همتاست

و منرا از خيال ادمها دور نگه ميدارد

و من اين اشفتگي عاطفي را

دوست دارم

وقتيكه همه جملگي دروغ ميگويند

من خودم را به شعله هاي فراموشي تو ميسپارم

وقتيكه باران ميبارد

گرمي تو خونم را داغ ميكند

و من اين اشفتگي عاطفي را

دوست دارم

به خاطر مياورم نوشيدن مدامم را

وقتيكه همه دنيا براي من ريزش باران است

و اين نواي دلپذير و غريب

منرا از هرچه تعلق است دور ميكند

به سلامتي هر چه مست و ناهوشيارست

حميد

مردي شبيه باران... ابر رويا زده...

به كناره دريا خواهم رفت...به جائيكه رد پاهاي من بر ماسه هاي نرم يادگاريهائي كوتاه مدت خواهند بود و هر موجي انها را بي اثرتر و ناپديد خواهد كرد...انجا بيشتر خواهم ديد...بيشتر خواهم شنيد و مغز من از صداي غرش امواج دچار سمفوني رويازدگي خواهد شد...و من در نشئه ناگهان يك فراموشي خودم را در كنار احساساتم رها خواهم كرد تا انها انچه ميخواهند بر سر من بياورند و منرا در توهمات عاشقانه تسخير كنند...در جائيكه نه عشق و نه دوستي و نه انسانيت معنائي جز بيهوده گوئي ندارند من خودم را به ماسه هاي نرم فراموشي خواهم رساند و با صداي برخورد امواج به سنگهاي ساحلي سيگاري اتش خواهم زد و براي همه روياهايم ارزوئي خواهم كرد...

زندگي را دوست داشتم...و شايد اين زندگي بود كه منرا نفهميد و از ارامشها دورم كرد...در بهت رويا زده ساحلي من خودم را به بال سفيد پرندگان دريائي خواهم اويخت تا اسارتم را بپرواز در بياورند و بغضم را از ان بالا به دريا بيندازند تا ماهيها بدانند كه كسي دلش گرفته است...كسيكه اسارت را با پوست و خونش درك ميكند و ميداند كه فهم زيبائيها به اندازه تمامي انها غم انگيزست...و من ميدانم كه هر زيبائي جز اشتياق و دوري چيزي نخواهد داشت...و ميدانم كه تا چه اندازه احساساتم را به پاي همه زيبائيها برده ام و زنده به گورشان كرده ام...اما ترك اغوش خواسته هايم دليلي بر مرگ ارزوهايم نيست...

من همواره ارزومند ميمانم كه شايد دوباره متبلور بشوم و شايد دوباره ابرك من راه اين شاليزارهاي غم انگيز را پيدا كند و بر سر همه ساقه هاي برنج انقدر ببارد كه همه دنيايم را نشاهاي برنج فرا بگيرد و جز سبزينه ها چيزي نمانده باشد كه به زجر كش دقايقم بيايد...

اينجا روي ماسه هاي نرم ساحلي مردي تنها ايستاده است كه در نگاهش يك افق پيوستن به دريا جاريست...مرديكه در خوابهايش پرواز ميكند و در بيداريش اسمان ها را بدنبال يك كبوتر ميگردد و چه تنهاست دستانيكه به جاي گرمي يك دست هميشه بدنبال پاكتهاي مچاله سيگارش ميگردد تا فقط لحظه اي با ارزوي روياهايش گوشه اي ارام بنشيند و ترانه هايش را مرور كند...اما من يقين دارم كه روزهاي باراني هرگز به هوسهاي شور انگيز ما بدرود نخواهند گفت...و ميدانم كه اين اشفتگي عاطفي منرا سبكتر و بي تعلقتر از هميشه خواهد كرد...حتي ديگر ارزوي روز ديگري را در بهشت ندارم...براي من ماسه هاي نرم زير پاهايم تنها بهشت خداست كه هميشه رد پاها را بر قلبشان ميپذيرند اما باور نميكنند و انرا به كمك امواج محو مينمايند...زيرا ساحل تعلقي به اشنائيها ندارد و ساحل هميشه بدنبال امواج اشفته و عاطفي به دريا زل ميزند...و اين اوج رويا زدگيست وقتيكه من نياز دارم و همواره سعي ميكنم كه انها را از دور ديد بزنم زيرا براي من تنهائي سايه افكن شده است...به كناره دريا خواهم رفت...و در اين اشفتگي عاطفي خواهم ماند...شايد در دورترين احساساتم هنوز كسي مانده باشد كه براي نامم اشكي بريزد و همواره با ريزش باران بياد بياورد مرديكه بيش از همه دنيا باران را دوست داشت...حميد

وسوسه پرتگاهي كه پائينش يك درياچه بود...

پستوهاي ذهنم...خرابه هاي من...باراني نيامد...

اهاي تو...خسته ام...بگذر...شعر اين ميلياردها ادم همه از قفس خداونديست كه انها را با دردهايشان محبوس كرده است!!! اما نه...انگلها كم نيستند و هنوز بجاي ما نفس ميكشند و تنفس ماراهم ميگيرند...اهاي تو خسته ام...باراني نيامد...بگذر...اين راهها به هيچ كجا نميرسد...جز به تباهي و تنهائي اين ابراه به جائي نميريزد...

اهاي تو خسته ام...بگذر...شعر دوباره باريدن را در گوش من نخوان...ذهن من پر است از بدنهائي كه براي سكه اي عريان ميشوند...و عشق حرفي بيهوده مينمايد...اهاي پشت زيبائي تو گرد پيري خوابيده است...روزيكه مثل يك كاغذ مچاله زشت و منحوس خواهي شد...انوقت مگسها هم بدورت نميگردند...اهاي تو...خودت را به رخ من نكش...تو شناسنامه ايام كهولتت هستي...وقتيكه مرغ و خروسهاي خانگي هم براي دانه ريختنت بدورت نميچرخند چه رسد به ادمها...اهاي تو...خسته ام...اسكناسهايت را به رخ كسي نكش...عمر دلارها اندازه ادمها كوتاه است...همه انها به صرف يك تصادف پائين دره خرج ميشوند و بر گورت دسته گلهاي بد رنگ و پژمرده خواهند شد...تو و اسكناسهايت همه با هم به گور خواهيد رفت...حتي سكه اي از انها يك روز ترا به جوانيت باز نخواهد گرداند...اهاي تو...خسته ام...اين حوالي يك پرتگاه است كه چشم انداز سبزي دارد...اگر تمامي انرا بسرعت بدوي و چشمهايت را ببندي و سقوط ازاد را تجربه كني ان پائين درياچه اي در انتظار توست...من افتاده ام...در سقوط ازادي كه خود اگاه بود و نه ناگهاني خودم را به فراموشيها دادم...مغزم از الكل داغ شده است...اهاي تو...خسته ام...قصه ادميزادي برايم تهوع اور شده است...تكثير...زاد و ولد...زندگي كردن...هوشيار بودن...خدا را جستجو كردن...اهاي تو...من قصه ادمها را از بر دارم...همه انها با كم و كاستيهائي درست همانند همديگرند...همه دست و پا ميزنند كه جفتي بيابند...زاد و ولد كنند...دعا كنند...براي بهشت از نردبان اسمان بالا بروند...براي من اسمان سقف اين اتاق دودادودست...براي من حقيقت اين اتش سيگار است...اين لحظه پر اندوه تنهائي كه التماس كسي نميكنم...و محبت كسي را هم نميخرم...و نه به اسكناسهاي مچاله جيبم خوشبينم و نه حساب كثافت بانكيم كه از ان نشخوار ميكنم...حقيقت همين گوشه هاي تنهائيست...كه حرمتش را شكسته اند...كه حريمش را له كرده اند...كه نانش را دندان زده اند و حرمت صاحب نانش را در سر مستراح ادرار كرده اند...اهاي تو...خسته ام...باراني نيامد...ذهن من به وسعت همه چشم اندازها فضاي بي تعلق دارد...چشمهاي من اندازه همه نفرتشان هنوز عاطفه را ميشناسد...اما...تو...نگاه كن كه چه در دستمان باقيست؟!!! جز رويا زدگي و وحشت ندانستنها...جز اندوه دقايق چه در دستان من باقي مانده است...كدام مسير باقي مانده تا اخرين قدم را بروي ان بگذارم و كدام ادم لحظه اي كنار دل خواهد نشست و گوش خواهد داد و سرانجام از پشت نخواهد زد؟!!! ماهها...سالها...شايد تمام اوقات حرفهاي مفت عاشقانه كار دشواري نيست...دلواپسيها گاهي دروغينند...همانها كه بيشتر دلواپسي ميكنند اسانتر از كنار ادم ميگذرند!!! غذايت را خورده اي؟!!! نگراني نداري؟!!! دوستت دارم!!! براي من تكرار ناشدني هستي!!! و فردا روز همه اين اشغالها تحويل كس ديگري خواهد شد...و اين حرفها به مهماني يك ساده لوح ديگر خواهند رفت...چه فرقي ميكند؟!!! سالهاست اين اشغالها را ميشنوم...ميبينم...دلواپسيشان اندازه دلواپسي يك ياكريم براي تخمهايش نميارزد...عشقشان هم بدرد زور زدن كنار مستراح ميخورد...حرمتي براي عاشقي نمانده است...ترسوها نه عاشق ميشوند و نه عشق را باور ميكنند...دروغگوها هم اسان به زير پوست عاطفه ميخزند و اسانتر لباسشان را تغيير ميدهند...اين روزگار وارونه شده است...من هنوز هم اعتمادم را از دست نداده ام...اما نه به ادمها...من به سگها...به گربه ها...به سيگار لاي انگشتم بيشتر از نان و نمك خورهاي كثافت اعتقاد دارم...حرمتي نمانده براي هم صحبتي...برهوتست...اينجا مهماني خار و خاشاك است...دلي مهربان و صميمي زير پاها له ميشود...دلي كه دوست بدارد تكه تكه ميشود...زباني كه رفاقت را جاري كند پشيماني ميگيرد...اهاي تو...خسته ام...پشتم از كشاكش اعتمادهايم شكسته است...از ازار لاشخورهائيكه طعمه شير را نظر كرده اند...چشمم از اينهمه نا رفيقي پر ابست...دستانم ميلرزد از گردش روزها...من محبت را گدائي نكرده ام...تنها سهمم را ميخواهم...همان كه برايش متولد شده ام...كاش قلب منهم پاره سنگي ميشد تا در هجوم اين نارفيقها اينگونه ازرده و دردناك نباشد...كاش در اين روزگار رنگارنگ ساده نميماندم...ساده نميديدم...كاش فريب رفاقت منرا از خودم اينگونه بيزار نميكرد...اما مگر جرم دارد با كسي نان و نمك خوردن و يك عمر پشيمان شدن؟!!! كجاي دنيا رفاقت جرم دارد كه اين گوشه همه لحظات منرا درد خنجري از پشت كور و كر كرده است...كجاي دنيا نانت را ميخورند و قلبت را ميدزدند؟!!! كجا به فردا اميدوارت ميكنند و فردا را بر سرت اوار ميكنند!!! كجا اينهمه دوستت دارم را ميگويند و به اندازه پرت شدن يك ادم به گودال پوچي جا خالي ميدهند!!! به من بگو كجا؟!!!

اهاي تو...خسته ام...بگذر...بيگانگي گرفته ام...اما هنوز قلبي در سينه ام ميطپد...قلبي كه عادت به دزديدن ندارد و تنها همه چيزش را داده است...حميد

صدای رودخانه...

اگر نباريدي بر من و اگر دورترين اشتياق اشنايم را به دست سرنوشت دادي و تصوير منرا از شب دلتنگيهايت از ياد بردي چه باك كه قلب من همواره در طلب عشق باقي خواهد ماند...و چه ترس از شب مرگيهاي هميشه كه منرا احاطه كرده اند...

مگر قلب عاشق ميميرد؟!!!

مگر فاصله كارساز خواهد بود وقتيكه اندوه و تكرار حريف رويا نميشود...و مگر ميتواند رودخانه اي را بازداشت كه نخروشد و همواره در جريان نباشد...مگر ميشود مقابل رود با سدهاي مقوائي ديوار كشيد؟!!!

چه خيال خامي كه من مرده ام...كه من در خاطره فراموش شده يك عشق وا مانده ام...مگر قلب عاشق ميميرد؟!!! حتي اگر عشقي نمانده باشد اين رودخانه ميرود و ميرود تا به دريا بپيوندد...چه باك از مترسكهاي پوشالي و خيالي ذهن من وقتيكه سخاوتي در نگاهشان نيست...چه باك دارد ابي اين رودخانه از بي تفاوتي اطراف و واژه هائيكه مايوسند...بيمارند...دلگيرند...مگر رودخانه براي ادمها ميجوشد؟!!! مگر دلسردي اين ايام ميتواند كه روح يك رود را اسير كند...رودخانه چه در اطرافش باشند و چه نباشند باز ميخروشد...و كسي نخواهد فهميد كه چرا و چه وقت روح سركش اين رود اسير شد...اما فقط دريا ميتواند كه رود را در اغوش بگيرد و نهرهاي حقير و كوچك مقصد اين رودخانه نيستند...اگرچه نباريدي و صحبت مهربانيت چون بهار كوتاه و چون نسيم گذرا بود اما كسي جز تو منرا نفهميد...ندانست...جز تو كسي به اندوه هاي درون من راه نيافت و ميدانم كه اجبار در ميان امد كه نماندي...و ميدانم كه خدا هم حريف تو نبود اگر اين تنگ چشمان حسود ميگذاشتند...يقين دارم در گوشه تنهائيت به اين رودخانه مي انديشي...و ميدانم كه خيسي اشكت داغتر از زبانه هاي اتش است...ميدانم كه دلتنگم هستي و اگاهم كه چقدر فشار دقايق خرد كننده هستند وقتيكه دو معشوقه در دست فراموشي به خاطرات بپيوندند...اگر نباريدي بر من و اگر دورترين و اشناترين اشتياقم را به سرنوشت واگذار كردي اما نميشود كه با شكوه ترين گريه هاي شوق و عميقترين عاشقانه هاي دور را از ياد برد...در اين هياهوي بي كسي نميشود حتي بيدل زنده ماند...نميشود كه دقايق را بدست مستي سپرد و نشست و سوختن پروانه ها را ديد...نميشود اشناترين صدا و ارامترين نگاه را بدست ابرها داد تا دلتنگيهاي منرا ببارند و همه جا را خيس كنند...

كدام عاشق از جلوه عشق روگردانست؟!!! كدام جادو ميتواند كه ژرفاي عشق را داشته باشد؟!!! كدام عاشق چشمان معشوقه خود را فراموش خواهد كرد مگر در زير سردي خاك گورش...كدام شاعر از باران ميسرايد و پشيمان ميشود؟!!! كدام نويسنده شبهاي دودادوش را از خاطر ميبرد؟!!! چه كسي ميتواند سالها حسرتش را و سالها عاشقانه را در افيون...در الكل به فراموشي بسپارد؟!!! اگرچه عشقي باقي نمانده است اما قلب عاشق همواره جستجو گر خواهد ماند...عاشق هميشه عاشق خواهد ماند حتي اگر بر اين خشكيها كسي نبارد...حتي اگر پوچي تمام پيكر و وجودش را فرا بگيرد و حتي اگر اتش زمانه اورا خاكستر نمايد...عاشق هميشه عاشق باقي خواهد ماند...شايد در گوشه هاي دلتنگ اين زندگي كسي پيدا شود كه معني يك نگاه را بداند و براي عاشقترين دل مرهمي بياورد و در نزديكترين نگاه ژرف به دورترين زواياي دل نفوذ كند و ابديت را گواهي دهد...شايد باران ببارد...نه بارانيكه از ابرها ميچكد...نه...بارانيكه همه اشتياق و انتظار ترا بر پوچي من ميريزد تا دوباره در اين زمستان سبز بمانم...با صداي پر اندوه و خروش اين رودخانه مانوس باش...اين رود با شوقي غم انگيز بدنبال عاشقترين قلب بسوي دريا رهسپار شده است...عاشقي در تارو پود اين رودست...چه معشوقه بماند و چه نماند...اين رود به منتهي عليه عاشقيها پيش ميرود و با همه اندوهش ميخروشد و چه بماند و چه بميرد عاشقانه جان داده است...پدرم ان رود بزرگ عاشقانه زيست و جان داد و من اين رودخانه كوچك نا اهلم اگر در مرام يك رودخانه در عشق نميرم...و جاودانه نشوم...بنام عشق...بنام رودخانه...بنام اندوه...بنام عميقترين احساسات انساني...بنام اتش...بنام دل...هنوز با پشت خميده و اندوه دل بپيش ميروم...يا ميميرم و يا خواهم رسيد و در عاشقي مردن و رسيدن يك معني دارد و ان جاودانگيست...حميد

باران نيامد اينجا...

هر بار نوشته اي و اينبار قطعه كوچكي سرودم كه فقط چيزي گفته باشم...اگرچه: هرچه كه هست پيش تر از اينها گفته يا نوشته شده است...اينهم به حساب بيهوده گوئيهاي هميشگي...

شبهاي بي تعلق

روزان بي علاقه

اندوههاي مبهم

يك شعر يك ترانه

باران نيامد اينجا

خشكست دفتر دل

گفتم كه خسته ام من

اينجا قرار من نيست

صد حرف نا نوشته

ارامش دلم كيست؟!!!

هر شب مسير اين رود

تا صبح در خروش است

چون روشني بر ايد

اين حرف گنگ و پوچست

رفتن هميشه رفتن

مقصد نشد پديدار

اين راه بي عبورست

اين درد بي خريدار

پيمان و عهدهامان

از ساقه تردتر بود

بادي نبود در كار

اين ساقه ريشه كن بود

در حسرت شبي خوش

هر لحظه ميله اي شد

در پشت ان نفسها

تكرار مبهمي شد

شبرا كنار دفتر

اندوه و دود سيگار

بن بستهاي جاري

ديوار... در... قناري

حرفي اگر بگويم

درمان درد من نيست

اين زخم در درون است

كس باخبر از ان نيست

وقتيكه حرفها را

نشنيده ميگريزند

ديگر چه سود گفتن

اين درد گفتني نيست

مردي كنار معبر

در انتظار باران

بيهوده بود صبرش

ابري نشد پديدار

باران نيامد اينجا...حمید

تو خیال کردی بری...

حرف بيفايده را نميگويم...بودن و نبودن منهم به جائي از قانون دنيا برنخواهد خورد...پس گور پدر دنيا...

با هوشياري غصه هر چيز خوريم

چون مست شديم هرچه بادا بادا

اين قطعه را تقديم به بيشعور ترين احساس زندگيم ميكنم كه شايد روزي بخواندش و بداند كشتن احساسات يك ادم درست مثل كشتن جسم و روح اوست و من نه روحي دارم و نه ارزوئي...پس خاك بر سرت بزبان بسيار ساده كه زندگي منرا از هم پاشيدي...واگذارت ميكنم به سرنوشت و دنياي دروغگو تر از تو و امثالت...حميد

تو خيال كردي بري دلم برات تنگ ميشه

باغ خونه بي تو خشك و بيرنگ ميشه

فكر ميكردي كه بري دلم پر از رنج و غمه

بعد تو رنگ گلا رنگ سياه ماتمه

تو خيال كردي بري دلم برات تنگ ميشه

نميدونستي دلم بسختي سنگ ميشه

فكر نكردي ميتونم ترو فراموش كنم

مثه بادي بوزم شعلتو خاموش كنم

راه بين منو تو دورترين فاصله شد

براي بهم رسيدن دلم بي حوصله شد

حالا امروز ديگه من اسم تو يادم نمياد

ديگه حتي دل من خاطره هاتم نميخواد

تو خيال كردي بري دلم برات تنگ ميشه

نميدونستي دلم بسختي سنگ ميشه

فكر نكردي ميتونم ترو فراموش كنم

مثه بادي بوزم شعلتو خاموش كنم

ميدونم توي دلت تلخترين گله هاست

حسرت وا شدن كورترين گره هاست

تو خيال كردي

بري

بري

تو خيال كردي

بري

بري

دلم برات تنگ ميشه

نميدونستي دلم بسختي سنگ ميشه

پس برو به جهنم جائيكه همه بايد برن...بيخيال زندگي شدم...هرچه بادا بادا...

 یکی از اکواریومهای من

اکواریوم دیگرم

مثل لاك پشت تو خودم قايم شدم...

هر كسي كار خودش

بار خودش

اتيش به انبار خودش

اين حرفيست كه از خيلي قديمترها بر زبانها ميگشته است...انها كه قديميترند شايد كه عوام باشند اما الفاظي اينچنيني را بيهوده بر زبان نمياوردند...پدرم هميشه ميگفت موي سر در اسياب سفيد نكرده ام...ميگفت: با اين كارهايت تنها ميماني...ميگفت گليمت با اين طرز تفكر از اب بيرون نميايد...ميگفت: جنگل است...راست ميگفت و من در خامي جواني گم شده بودم...او راست ميگفت و منهم حق داشتم كه همانند او نبينم...نشنوم...و نخواهم كه عوام بمانم...شايد بهتر بود خيلي ساده تر و معموليتر همانند همه به اطرافم نگاه ميكردم...شايد بهتر بود به فكر يك زن بودم و چندين بچه و روزمرگيهائي كه معني زندگي شده اند...اما دست من نبود...من از همان كودكي ميدانستم كه بر خلاف اب شنا ميكنم...كودك من باهوش تر از خيليها بود و مغرورتر از انكه دنيا شكستش بدهد...هوش سرشار هميشه هم خوب نيست...كار دست ادم ميدهد...اگر در رياضيات و طبيعي با هوش باشي پيشرفت خواهي كرد اما اگر بطرز نا خواسته اي دچار احساسات عجيب و درك فضاهاي غير طبيعي بشوي زود ديوانه خواهي شد...و من ندانسته و ناخواسته اسيرشان بودم و هستم...حتي كسيكه نامش را همخانه گذاشتم از درك اين حالتها عاجز ماند و ندانست و هرچه ميديد انرا بپاي گوشه گيري من ميگذاشت...و نميدانست كه چرا فاصله من هر روز از ادمها و او بيشتر ميشود...وضعيت دشواري بود...نه انروزها ارامشي داشتم و نه اينروزها كه به اجبار او بسوي خودش رفته است و من با خودم مانده ام...تنهائي يا ترس يا شوق يا نياز يا هر زهر ماري را ميشود درمان كرد اما احساساتيكه ديگران دچار ان نشده باشند و انرا نشناسند نه گفتنش اسان است و نه ميشود درمانشان كرد...درد كهنه ريشه در سلولهاي ادمها دارد...و من فكر ميكردم كه شايد دوائي مانده باشد و يا كسي و يا ناگهاني اتفاق بيفتد كه اين سرخوردگي ازاردهنده را برطرف كند...اما نه...همه چيز كاذب بود...درست مثل فضاهائيكه يك ماده مخدر در ذهن ادم ميسازد...يك ادم ميايد...ابراز علاقه ميكند...خودش را نزديكتر و هم احساس جلوه ميدهد...همه احساسات ادم را كمابيش ميبيند و ميشنود و قلب ادم را بطرف خودش معطوف ميسازد...ساز ميزند...به حالتهاي روحي ادم توجه خاص ميكند...گريه ميكند...همدلي ميكند...و ميخواهد كه در قلب ادم بزندگيش ادامه دهد...اما درست وقتيكه ادمي مثل من كه اين حرفها را دور انداخته است اسيرش ميشود جا خالي ميكند...و وقتي متعجب ميشوم فقط ميگويد كه نشد...و واي اگر ادم يك زندگي در پشتش را فداي اين نشدن كرده باشد...و واي اگر ادم همه پلها را براي همين احساسش شكسته باشد...و وقتيكه كسي بر سر غلطي كه خودش اغازش كرده و ارام ارام رخنه اش را بيشتر كرده نماند ادم از همه چيز متنفر ميشود...صحبت از چشم و ابروي خيلي قشنگ نيست...صحبت از كارخانه و اموال و ثروت هم نيست...حرف حرف چيزيست كه معمولي تر از خيلي چيزها بود و فقط ادعاي فهميدن احساساتم را كرد...و منكه كسيرا انهمه نزديك نميديدم به اساني گول خوردن يك بچه فريب خوردم...زيرا همه بيجوابي من احساساتي بودند كه كسي نميدانستشان...و حالتهائي كه ارامشم را ميبردند و منرا در فضاي خلسه قرار ميدادند...و كسي امد كه همانند من در همان خلسه و بي تعلقيها زندگي ميكرد...تفاوت داشت و من ميدانستم كه تفاوت دارد...و يقين داشتم كه ميماند و هر انچه مانده بود را فدايش كردم...و امروزم و هر روزم تف و لعنتيست كه نثار خودم ميكنم...كه چرا خزعبلاتم را از روي دفترچه هايم به اينجا كشانيدم و علاج بي درمانيهايم را از اين ادمها طلب كردم كه سخاوتي در كارشان نيست...رفاقتي هم ندارند...حرفشان هم كشكي تر از هر كشكيست...و من خيال ميكردم كه چون خودم صادقانه رفتار ميكنم مخاطبم هم همينگونه خواهد بود كه نبود...كه اشتباه كردم...كه برگشت ممكن نيست...كه شكستم را پذيرفتم...كه ضربه اي خوردم كه تا عمر دارم فراموشش نخواهم كرد...همينجا بود كه همه چيزم را باختم و همينجا بود كه تجربه اي بدون بازگشت بدست اوردم...راه برگشتن نيست...

پشت سر خراب

روبرو سراب

ساكت و صبوري دل من

مثل بوف كوري دل من

تا به كي سراپا حقيقتي

تا به كي خراب محبتي

ما كه نيامده بوديم به به و چه چه بشنويم...دلمان را گذاشتيم بيخبر از انكه جاي دل اينجا نبود...چهارتا بچه ميامدند و قيمت ميگذاشتند دلي را كه تكه تكه بود...بچه بازي در اورديم...و ندانستيم كجاي زندگي نفس ميكشيم...و نفهميديم كه دل اي دل دير زمانيست كه جايش را به الهم اني داده است...نفهميديم كه خداهم ديگر ان خداي سابق نيست...صفائي هم ندارد...كرمي هم نميكند...به كاهدان زديم...حميد به كاهدان زد...نه خدا دارد و نه دل...نفرتش هم مايه خنده ديگران شده است...خودم را فراموش ميكنم...كه نقد را به نسيه فروختم...كه به لنگ كفش ميخ دار راضي نشدم و امروز پايم روي خار و خاشاك از راه رفتن باز مانده است...چه كسي لنگ كفش ميخ دار بپايش ميكند؟!!! چه كسي تحمل پاي برهنه روي خارها را دارد؟!!! جز خرها كه منهم از جمله انها هستم چه كسي اينهمه ميبازد و باز رويش كم نميشود...اما من ايندفعه رويم كم شد و حرفي هم نخواهم زد...گه خوردي روزگار كه منرا گه خور زندگي كردي...لعنت به تو و من...حميد

بارون از ابرا سبكتر ميپره

هركسي سر بسوي خودش داره

مثل لاك پشت تو خودم قايم شدم

ديگه هيچكس دلمو نميبره

تیک تاک....تیک تاک...

دكتر من معده ام خراب شده است...من شبها دچار كم خوابي و بي خوابي ميشوم...

تيك تاك...تيك تاك...

دكتر من كمرم درد ميكند...انگار تمام استخوانهايم خرد شده است...

تيك تاك...تيك تاك...

دكتر من فكرم اشفته است...احساس ميكنم كه دچار ديوانگي شده ام...شايد هم به عشق نياز دارم...

تيك تاك...تيك تاك...

دكتر همه اينروزها از پريشاني افكار حرف ميزنند...خيليها درد لا علاج گرفته اند!!! خيليها وا داده اند...خيليها به ته بن بست رسيده اند...و من ميدانم كه تو نيز هيچ درماني در نسخه هايت نداري!!!

تيك تاك... تيك تاك...

ساعت عقربك دار مچي را روي دستش كوك ميكند...انگشت سبابه وشصت انگشتش ترك خورده است...لاي مهره كوك ساعت ميرود و نيش دردناكي انگشتانش را ميچزاند...كفشش را ور ميكشد و مثل گه درون كوچه سرازير ميشود...اشغالها را با نوك كفش قراضه اش شوت ميكند...خودش هم همانند اشغالها هميشه به اين طرف و انطرف پرتاب شده است...

تيك تاك...تيك تاك...

همه چيزها همانطور كه از قبل بوده اند خودشان را نشان ميدهند و در چهره كريه اينجا و انجا قه قهه ميزنند...بوي كثافت سرب داخل مشامش پيچيده است و حتي پرواز كبوترها برايش زيبا نيستند...زمين زير پايش سست مينمايد و او ديگر كاري به اسمان بالاي سرش ندارد...هر چه كه هست همينجا و روي اسفالت زير پايش قدم به قدم در رفت و برگشتهاي موذيانه تكرار ميشود...

تف مياندازد...

از بد شانسي اب دهانش به لباسش مينشيند و او با دستمال چرك داخل جيبش انرا روي كتش ميمالد و اوضاع را گهتر ميكند...پاكت مقوائي سيگار را بيرون مياورد و با بي ميلي يكي از انها را به لبش ميچسباند...

تيك تاك...تيك تاك...

فيلتر زرد سيگار به خشكي لبهايش ميچسبد انگار وقتيكه حرف ميزند هم از ان جدا نميشود...همينطور روي اسفالتهاي داغ سر ميخورد تا به راهرو و دالان كثيف بالاخانه ميرسد...پله ها را قدم به قدم بالا ميرود...

تيك تاك...تيك تاك...

ففل فلزي انبار بالا خانه را با كليد ميچرخاند...صداي خش و خش كليد سردست...انگار بعضي ادمها بايد هميشه متروكه باقي بمانند...قفل باز ميشود و او وارد انباري ميگردد و كليد چرب كنار دستش را لمس ميكند ميكند و لامپ صد و كمسوي انباري روشن ميشود...در گوشه انباري سماور برقي را روشن ميكند و با دستهاي خشكش دو كف دست چاي خشك نا مرغوب را داخل قوري ميريزد و منتظر ميماند كه اب بخار كند و جوش بيايد...از فرط كم خوابيهاي هر شبش سرش را روي ميز ميگذارد...با دستش چرخ گوشت و اب ميوه گيريهاي تعميري را از روي ميز كنار ميزند...هنوز چشمانش گرم نشده كه صداي غل و غل سماور بيدارش ميكند...قوري را زير شير ميگيرد و لبالب اب ميبندد...مينشيند و سيگارش را روشن ميكند...

تيك تاك...تيك تاك...

استكان و نعلبيكيش را زير اب سرد ميشويد و يك چاي دهن سوز در ان پر ميكند...از جيبش يك حبه ترياك بيرون مياورد و در چائي حل ميكند...بعد يكضرب انرا بالا ميكشد...سراغ انبردست و لوازماتش ميرود و از كيف چرب و اويزان كنار ديوار انها را در مياورد...نشئگيش بالا ميزند و او در حالتي بيخيال گونه محو تعمير لوازمات روي ميز ميشود...از فرط نشئگي گذشت زمان را هم نميفهمد...تا اينكه چشمش به ساعت ميفتد و دلش زوزه ميكشد...سه تخم مرغ اب پز شده را از ميان كيسه اش بيرون مياورد و لاي نان ميپيچد و با ولع گاز ميزند...با انگشتان ترك خورده نمك بر ميدارد و روي لقمه اش ميپاشد...تصورات او گنگ و معلقند و او در حاليكه ماتش برده است اخرين لقمه غذايش را ميبلعد و با استين دستش دور دهانش را پاك ميكند....الحمد الله...و سپس از شير اب يك ليوان پر ميكند و سر ميكشد...

تيك تاك...تيك تاك...

تا غروب او نه ستاره اي دارد و نه شوق ستاره باراني و نه حتي دليل صحبت كردني...همه چيز دوباره تمام ميشود...كليد را خاموش ميكند و درب انباري را پشتش ميبندد و يك حبه كوچك ترياك را دوباره بالا مي اندازد و سيگارش را روشن ميكند...و دوباره به خيابان سرازير ميشود...نه بهشت خدارا ميشناسد و نه از جهنمش ميترسد...فقط براي نان و تخم مرغي و چند حبه ترياك كه خمار نماند همواره با تيك تيك ساعت راه ميرود و راه ميرود و فرسوده ميشود و تكرار ميكند...و كسي دلش به حالت سرگشتگي او نميلرزد...و شبهائيكه از فرط نشئگي راهش را گم ميكند كسي دستش را نميگيرد و حتي خداي بالاي سرش هم نميبيند و ميگذارد كه او هر روز له تر بشود...و شايد خداي شما فقط خداي شما باقي بماند كه راهتان هرگز همچون من به چنين پستوهائي كشيده نشده است...و چشمتان از شدت نفرت درد نگرفته...

تيك تاك...تيك تاك...

من خسته تر و وامانده تر شده ام...من بيهوده تر راه ميروم...وحشت دارم كه اين سرگشتگي به زجر كش من امده باشد...وحشت دارم از نام ادميت...كردار ادميت...انديشه هاي ادميت...وحشت دارم از خدائيكه شما تكرارش ميكنيد...در كلاف سردر گم خود وحشت زده ميخزم...انصاف و مروتي در شما نيست...ميدانم...ميدانم...ميدانم...و سكوت خواهم كرد...چيزيكه درمان نيست اما اگر قرار به خفگي من باشد بايد بتنهائي و بي نياز از هر كسي خفه بشوم...حميد

رنگين كماني بنام دوستی...

نامه اي بي تمبرو تاريخ

پاكت بي مهر و امضا

كوچه دلواپسيها

برسه بدست بابا

با سلام خدمت بابا

عرض كنم كه غربت ما

ديگه نميشه نوشت خوبه الحمد الله....نميشه نوشت راضيم الحمد الله...ولي با رنگ رنگين كمان مهرباني دوست همه چيز ميگذرد هنوز بابا...

بابا برادري دارم كه تازگيهاست امده...نميدانم از كدام راه امد...نميدانم از كدام جاده رسيد...نميدانم كه چرا تو نشاني اورا وقتي بودي به من ندادي!!! شايد ميخواستي خودم اورا پيدا كنم...شايد ميخواستي نشانم دهي كه هميشه با گشتن چيزي پيدا نميشود...

ناگهان

اه كه اين ناگهان را چقدر دوست داشته ام...چقدر شعر ناگهاني عشق و دوستي را دوست ميدارم...چقدر اين انعكاس ناگهاني محبت در سياهي و تاريكي پيرامون درخشنده است...مثل باران ميماند...وقتيكه ببارد همه جا به ناگهان خيس خواهد شد...خيسم كردي ارش...تن خشكم را زير اين سقف پر از دود سيگارخيس كردي...ناگهاني باريدي به واژه هاي تلخ و لرزان من...يكي ميگفت: دلنوشته ها به مفت نميارزند...ميگفت بدرد كاغذ دور سبزي اش ميخورند...اما من پاي همين دل نوشتها دلم را وسط گذاشته ام...دلرا كه نميشود دور سبزي اش پيچيد!!! ميشود؟!!!

ميگذارم درندگان بدرند همه احساسات انساني را اما نميگذارم حرمت دلنوشته بدور سبزي پيچيده شود...اگر حتي ادمها به قيمت يك پرس چلوكباب سلطاني مفت حاضر به خواندن بعضي چيزها نباشند اما من تا اخرش هنوز مينويسمشان...به حرمت و بي قراري اين شبهاي پوسيده و تنها هنوز عاشقي نمرده است...هنوز برادري نمرده است...هنوز رفاقت نمرده است...هنوز رنگين كمان يك حضور اسمان بيهودگيم را رنگ ميزند...هنوز هستم...اگرچه خيسم از اشك اما هنوز مانده ام...مگر ميشود كه برادري را ديد و عشق را پنهان كرد؟!!! مگر ميشود سخاوت دستهاي مهربان را ديد و منكر بود!!! منكه از خسته ترين گوشه هاي تنها سخن ميگويم چرا بايد در رونوشتهاي از پيش نوشته شده معطل بمانم؟!!! چرا بايد در تاخير نيامدن اين قطار يادم برود كه هنوز مهرباني هست...وجود دارد...و من در قدمهايتان احساسش ميكنم...امدم چون شبانه هاي قبل گنگيم را واژه به واژه بنويسم كه چشمم روي عطوفت تو خشك شد...تنهائيم را سرودي...تنها بودم اما امشب ترا كنارم ديدم...مثل برادري نزديك ديدم همه احساساتت را... كه پشت خميده ام را با دستت لمس كردي و در نگاهت غمي بود كه من جنس انرا ميشناختم...نبودي اما بودي...هستي...و من ترا ديدم كه همه مهربانيت را چطور واژه كردي و امشب را شب شكن شدي...ميداني و ميدانم كه زخمهاي كهنه را مرهمي نيست مگر فراموشي كه نميايد...ميداني و ميدانم كه گاهي ادم تنهاتر از احشام ولگرد ميشود...همه انچه ميدانم و ميداني را سالهاست جمله ميبنديم...شعر ميسرائيم...متن مينويسيم...اما فقط يكي واژه كافيست كه شب شكن باشد...و تو بودي...و تو امشبم را شكستي و من ديدم رنگين كمان دوستيمان را كه بر شب خاكستري پس از باران عطوفت تو تاق بست...اهاي تاقي رنگين كماني... ارش مهربانم گمان نبر كه ندانسته و از مستي چيزي مينويسم...بدان كه عطوفت تو مست و خرابم كرد كه امشبم را بجاي گنگي از رنگين كمان تو بسرايم...شب شكن شدي...گريه سر كردم...باريدي...بزيرت بي چتر امدم...صدايم زدي...در اغوشت گرفتم...رنگين كمان زدي...خيره خيره نگاهت كردم...رفاقت كردي...دلم را برويت باز كردم...مرهم كشيدي...دستانت را فشردم...واژه نميتواند كه دوستي را ستايش كند...اينها ناچيزند براي قيمت دوستيها...دلم را نشانت خواهم داد زيرا در اينجا مگر دلم و بجز احساسم لافي به گزاف نگفته ام...پس صداي دلم را گوش كن كه ميگويد: دوستت دارم...حميد

متن فوق به اندازه بضاعت ناچيزم تقديم بدوست سخاوتمندم ارش مهربان...باشد كه فقط گوشه اي از احساسم را در قبالش نشان داده باشم...و در انتها از عابران هميشگي اين رودخانه ستايش ميكنم: شادي مهربان(كوچه)...فرشته...پروين...اقاي محمد حسين ولائي...دوست خوبم از وبلاگ ديوار...نيلوفر...ليلا خانم(ابي اسماني)...شادي مهربان( وبلاگ شباهنگ)...ليلي خانم...و هركسيكه گلي در اينجا گذاشت و چشم خسته را به رد پاي مهربانيش عادت داد...من از خسته ترين و بن بستترين شب بي پنجره گلي نثار مهرتان ميكنم...گلي كه ناچيزست اما همه احساس منست...

پاي در زنجير پرواز ميكنم

با غمهاي درون اوج ميگيرم

با اشكهايم سفر ميكنم

با شكستهايم به پيش ميتازم

it is Free  love

ماهيهاي من بدون خطبه عقد و بدون حلقه و انگشتر و بي نياز از جهيزيه و بدون يك تومان مهريه و حتي بدون تفاهم در اغوش همديگر ميروند...بدون خواهشهاي مكرر و بدون عقيده و مذهب زندگي ميكنند...ارامش و زيبائيشان بدون هيچ تكلفي منرا به دنيائي ماوراي اين نكبتها ميبرد...دنيائي كه ارامش و زيبائيست...دنياي برابر ماهيها...حتي كوسه ماهيها هم به اندازه شكمشان ميكشند...ماهيهاي من در ارامش اب بدون حتي يك كلمه فريب و نيرنگ عشق بازي ميكنند...ازادند كه شنا كنند...كه عريان باشند...كه خودشان باشند...ماهيهاي من خوب ميدانند كه نبايد به پس از مرگشان بينديشند...هرچه كه هست در همينجا خلاصه ميشود...همينجا جاي عشق ورزيست...محل خوبي براي زنده بودن...زندگي كردن...ارام بودن...معاشقه كردن...انها فهميده اند اما ما هرگز نخواهيم دانست زيرا بشر نفريني تنهائيست كه با گمانهايش همه چيز را خاكستر ميكند...و خيال ميكند كه براي ابدي شدن بايد اصل زندگي را بسوزاند...چه گمان باطلي...ماهيها ميدانند و ما نه...و هرگز نخواهيم فهميد اما انها كه دانسته اند عاشقانه ميبينند و زندگي را زندگي ميكنند...چيزيكه فقط با عشق ورزيدن نام زندگي ميگيرد و گرنه جهنمي از توهمات كشنده است...كاش اندازه يك ماهي رها ميشدم...حميد

جان لنون شاعر افسانه اي گروه بيتلز در سروده افتابي تصور كن: تصور كن دنيائي را بدون مذهب و ازاد كه ادمهايش تنها عاشقند و بس...روح بزرگش پر ابهت باد كه هست و خواهد بود...

JOHN LENNON...IMAGINE

تصور کن...

 

ناگهان ببار...

توله سگ قهوه اي دمش را ميجنباند...توله سگ قهوه اي اشغالهاي بياباني را براي تكه ناني و يا يك استخوان پكيده زيرو رو ميكند...وقتيكه پدرش واق واق ميزند و اورا ميخواند توله سگ قهوه اي تند تند ميدود...

له له ميزند...

پدرش ميگويد كجا بوده اي؟!!! ولگرد تمام عيار!!! بازهم با اشغالها بازي ميكردي؟!!! مگر نميدانستي همه امروز را سگدو زده ام كه استخواني بيشتر بياورم...خاك بر سر پدرسگت كنند...اي توله سگ...

توله سگ قهوه اي ميخندد...اخر اينها كه پدرش گفت برايش فحشي نبودند...توله سگ قهوه اي ميداند كه جد در جدش سگ بوده است...توله سگ قهوه اي خيلي وقتست دلش از اين بياباني گرفته است...شايد دلش ميخواهد كنار بركه اي بزندگيش ادامه دهد...شايد دلش ميخواهد همانند ياكريمها پر بكشد...و شايد دلش ميخواهد همانند انها نوكي داشته باشد تا انرا در نوك جفتش فرو ببرد و مثل سگها ديگر دوست دخترش را گاز نگيرد!!! توله سگ قهوه اي خيلي فكرهاي ديگري هم دارد...گاهي براي من انها را ميگويد...اخر من با او از قديمترها اشنا بودم...اينروزها فكر ميكنم كه همانند او به ولگردي افتاده ام...واق واقم بجاي صحبت كردن نشسته است...مرتب پاچه ميگيرم...هيجان دارم...پارس ميكنم...و وقتي توي سرم بزنند خفه ميشوم!!! كنار اتاق لم ميدهم و مثل توله سگ قهوه اي با چشمهاي غمگين نگاه ميكنم...اشكي ميريزم...و زوزه ميكشم...معني زوزه هاي منرا كسي نميفهمد...كسي يك توله سگ را جدي نميگيرد...براي ديگران ادمها همانند همديگر هستند اما منكه ادم نيستم!!! از وقتيكه با توله سگ قهوه اي مراوده دارم قانون سگان را شناخته ام...بيهوده پارس ميكنم...ولگرديهايم بي غرض و مرض است...شبها هم لم ميدهم و در روياي هيچ با چشمهاي درشت غمگينم خيال بافي ميكنم!!! خيالاتم را ميبرم سر چشمه پاكي...اب مينوشم...خودم را درونش مياندازم...خيالاتم را ميبرم پهلوي ياكريمها...نوك ميزنم...نوك به نوكشان ميزنم...ميبوسمشان...خيالاتم را ميبرم به شهريكه سگها را نميزنند...ساعتي ارام ميگيرم...اه يادم ميايد كه اندازه يك سگ رها نيستم...يادم ميايد نامم ادميزاده است...غمها هجوم مياورند...من لبريز خاطره ميشوم...پارس كردنهايم فرياد ميشود...فريادم ميشكند...اشكم ميريزد...نفرتم بالا ميايد...نگاه ميكنم كه توله سگ قهوه اي رفيق خوش مرام من كجا لميده است!!! نميبينمش...پدرش به او گفته با من حرفي نزند...گفته ادمها زياد دروغ ميگويند و نبايد به انها يقين پيدا كرد!!! من تنها ميمانم...صداي موسيقي را زياد ميكنم...

    

CHRIS NORMAN                                                   

در ترانه افتابي: Some Hearts Are Diamonds

بعضي قلبها از الماسند!!!

واي كه چه ابهتي دارد...خونم را گرم ميكند...از ياد توله سگ قهوه اي بيرون ميايم و بياد دلم ميفتم...اه چه گوشه هاي پاره پاره اي دارد...انگار زخم عميق سالها يقين و اعتماد را بر ديواره ان ميبينم...چقدر در گفتن احساساتم بيچاره مانده ام...چقدر اين قلب زخمي شده از فشار يادگاريها گرفته است...ولي هنوز احساسات نابي دارد...چيزيكه در من تمام نخواهد شد حتي اگر گاهي حسرت يك توله سگ را بخورم!!! چه اشفتگي مرموزي گرفته ام...چقدر اين ترانه منرا به اوج ميبرد...انگار معلقم...اما چه كسي ميداند كه اين مرد خاكستري هنوز دلي سرشار دارد كه يك ترنم ناگهاني ميتواند درش را بگشايد...و بسوي باغي فراتر از ذهن ادمها دوباره بخروش دراورد...چه كسيرا يك ترانه اتش ميزند بجز قلب عاشق پرست من كه سخت دردناك شده است...بدرخش اي الماس خوش تراش...دلتنگم از نفس كشيدنهايم...بدرخش اي ناگهان...من هواي ناگهان ترا دارم...نه بازي با توله سگها...در اخرين نفس...قبل از غروب...بسراغم بيا...اينجا مردي در ترانه هايش دلتنگ مانده است...دلتنگ مرده است...دق مرگ گرفته است...بدرخش كه از وحشت توهماتم ميلي بزندگي در من نيست...ناگهان بيا...اي قطره...اي زلال...ناگهان بيا...من شعر ناگهاني دلدادگي را ميپرستم...بر من ببار...بر من بتاب اي ناگهانترين احساس... كه در بندم...كه زوزه هايم به جائي نميرسد...كه ديگر خدائي ندارم مگر شور دلدادگي...همه مقدسات من همين ترانه ها و البومهاي خاطره انگيزست...پيغمبر و خدايم زخمه گيتار كريس نورمن شده است...شبها با ترنمش گريه ميكنم...به ابهت اين نوا و اعجاز اين ساز ناگهاني بر من ناگهان ببار...من مرد عبادت نبوده ام...من مرد ساغر و پيمانه ام...مرد ساز...مرد عشق...ناگهان ببار...ناگهان بيا...جاني نمانده است...اي ناگهان بر من بر اين اسير درد ناگهان ببار...من ترنم خيس ناگهاني را همچون صدا...همچون نياز...همچون غريضه...همچون نسيم...دوست داشته ام...دوست دارم...ناگهان ببار...من شعر خوش بزنگاه نگاه غريبه و عجيب ترا دوست دارم...نديده ام...اما ببار...بر اين كوير...ناگهان ببار...حميد

         

من هميشه دلم ميخواست چراغوني...بجز اشكم نيومد به مهموني...

همه ديشب را تا صبح نوشتم...ده بار خواندمش...نتوانستم...وقتيكه گفتن و نگفتن يكي ميشود چرا بايد ذهن رفيقم را معطوف خزعبلاتي كنم كه گاهي پس از خواندن ان منرا ديوانه بپندارد...وانگهي جنون كه عيب ندارد...هرچه كه باشد بهتر از مردم فريبي و مردم ازاريست...صبح شده است و من هنوز نخوابيده ام...گمان ميكنم كه روزها براي خوابيدن بهتر باشند زيرا در شب تيره نكبتيها زير تاريكي فرو ميروند اما در نور افتاب ازدحامي از هميشگيها دوباره موج ميزند...همهمه اي كه جاي معني زندگي را گرفته است...هيچ ندارد و انگار همه چيزست...پوشاليست اما خودمان بنام زندگي بزكش كرده ايم...شايد اين عجوزه با ارايش رنگها كمي جوان و ديدني بنظر بيايد اما عجوزه باطني دارد كه وقتي با اب معرفت شسته ميشود حال ادم را بهم ميزند...تحفه سراي اين زندگي عجيب بد خلقي ميكند...عجيب ديوار نمورش فرو ريخته است...عجيب پشت اعتماد و يقين شكسته است...عجيبست قناريها صداي خر در مياورند!!! عجيبست كه هنوز بايد با عجايب ماوراي هفت گانه زيستن كرد و هنوز ارزوهاي كودكانه بافت كه شايد اين مكاره دنيا روزي بكام ما بشود كه نميشود...عجيبست كه نحسي بعضي چيزها با اب هفت دريا پاك نميشوند...صبح زيبايت را به استقبال خورشيد عالم تاب برو...دست و روئي بشوي...خودت را معطر كن...كفشهايت را وربكش...صداي انعكاس روزمرگي ميايد...مواظب باش قاپ چشمانت را دله دزدهاي احساسات نربايند...مواظب باش نهارت را سر وقت نوش جان كني...حواست باشد قانون زندگي قانون جنگل شده است...اگر موشي اداي شيرها را در نياور...اگرچه شيرهاي اين جنگل نه يال دارند و نه كوپال و فقط طبل تو خاليند...من خودم را ساعتي به فراموشي خواب ميسپارم تو اما بجاي من ببين انچه سالهاست ميبينم...شايد اگر حوصله اي بود بازهم كلمات را ببازي بگيرم و اگرچه تفاوتي نميكند اما عقده اي بگشايم...هواي مبهم و اشفته اي همه خواب و بيداريم را تسخير كرده است...اگرچه چند روزيست خفقان گرفته ام اما هنوز ميبينم...و ازرده تر ميشوم...حميد

کریس نورمن مرد افتابی رویاهایم که ابهتی به اندازه رهائی دارد و صدائی به وسعت عشق

 

همخوابه با دريا...دلداده به باران...

دلتنگيم بيش از كلمات روي كاغذهاست...حتي گفتنش هم دردي از من دوا نميكند... همه امشب را مثل هر شب تا صبح فكر كردم...سيگار كشيدم و مچاله تر شدم...حميد

 

من و خودم....

ان تي وي لعنتي را خاموش كن...صداي وقو وقش حالم را بهم ميزند...توي اين اشپزخانه چيزي براي زهر مار كردن هست؟!!!

سكوت به اندازه كافي هست...

تو چيزي بنظرت ميايد كه بگوئي...حوصله ام سر رفته است...

گفتنش فايده ندارد...زياد تكرارش كرده ايم...

راست ميگوئي!!! خفه ميشويم و با هم زل ميزنيم و فكر ميكنيم...

راستي بيا اينجا اين پائين را ببين...گربه ولگرد روي سقف ماشين لنگش را دراز كرده و خوابيده است!!!

چه ارامشي دارد...چه تختخواب مجاني و بي منتي...به نظر تو در خوابهايش چه ميبيند؟!!!

نميدانم...اما اوهم دريافته است كه موجودي سرگردان و بيهوده است...از شكل بيخيال گونه اش اينطور به نظرم ميايد!!!

منو تو هم اشغال هستيم...مگر نه؟!!!

درست است...فقط نوع اشغالها تفاوت دارد وگرنه همه بدرد يك چيز ميخورند...

بيا زل بزنيم و ارزوهايمان را بر و بر نگاه كنيم و برايشان دست تكان دهيم...

راستي تو چيزي ميخوري؟!!!

من ترجيح ميدهم يك سيگار روشن كنم...

منهم با تو يكي ميشوم...كبريت بزن...بيهوده است!!!

منهم به همين فكر ميكردم...حميد

پرسه هاي بي ترانه...

بچه در ميان گهواره ارام خوابيده است...بازيچه هايش دور و اطرافش ريخته اند...عروسكهاي كوچك و بزرگ پنبه اي...اينطرف و انطرف اتاق پر شده از اسباب بازي هاي ريز و درشت...ديشب تولد بچه بود...همه امده بودند...همه ميخنديدند و بچه را در اغوش ميگرفتند و ميبوسيدند و هدايائي را برايش اورده بودند...بچه همگي انها را ميديد اما كسي چه ميداند در ذهن او انها چگونه ديده ميشدند!!!

كيك بزرگ خامه دار و چند شمع كوچك رنگي بعلامت گذشت زمان...بچه با كف دستش بروي خامه هاي كيك كوبيد...لباس و پيش بندش پر از خامه شد...ميخنديد...دلش ميخواست همه بادكنكهاي رنگي اويزان از سقف را بتركاند و ذوقش بگيرد...پدرش با اتش سيگار به زير بادكنكها ميزد تا از صداي تركيدن انها مثل يك جشن خاطره انگيز همه به شوق بيايند و بچه بيشتر بخندد...صداي موزيك بچه را برقص در مياورد...كسي چه ميدانست بچه موسيقي را چطور و با كدام احساسش درك ميكند!!!

شام را كشيدند و همگي نشستند و خوردند و سر انجام به خانه هايشان بازگشتند...بچه از شدت خستگي خوابش برده بود...او را دوباره در گهواره اش گذاشتند و كسي نميدانست او در خوابهايش چه ميبيند!!!

مرد با صورتي نحيف و زرد و لبهائي تيره از پكهاي داغ سيگار بروي تخت چوبي خوابيده است...كسي چه ميداند كه او روزي يك بچه بوده است!!! طلبكارها مرتب تلفن ميكنند...قبضهاي اب و برق گاهي پرداخت نشده باقي ميماند...طلبكارها گاهي با شرخر به درب خانه مرد ميايند...كسي چه ميداند همه انها روزي بچه بوده اند!!!

سيگارش را از پاكت مقوائي بيرون مياورد و با حسرت انرا روشن ميكند و بروي تخت دوباره دراز ميكشد...پكهاي عميق و دوديكه همه اتاق را پر كرده است...كسي چه ميداند ان مرد به چه فكر ميكند!!! به كودكيش؟!!! به امروز و يا فردايش؟!!! و يا به مرگش!!!

كسي براي مرد هديه نمياورد...كسي براي خنداندنش بادكني نميتركاند...بيشتر دوست دارند براي خنده همگاني و يك قاه قاه نفرت انگيز مخش را بتركانند!!!خودش هم شايد گاهي به اين فكر ميكند...اما زندگي جريان دارد و همچنان در گهواره هائي بچه ها را ميخوابانند تا بزرگ بشوند و سر چهار راهها به جرم سد معبر زير بساطشان لگد بزنند...تحقيرشان كنند...گاهي فحششان بدهند...براي يك تصادف كوچك يقه هم را بدرند...از له كردن همديگر احساس غرور كنند و وقتيكه حساب بانكيشان بالاي ميليارد رفت قاه قاه به ريش ديگران بخندند و در جشن تولد منحوس انگلي زيستنشان بادكنكهاي رنگي را با اتش سيگار بتركانند!!! حميد

مثل تو مثل يه كفتر
مثل من مثل يه كودك
مثل من مثل يه شاخه
مثل تو مثل يه پوپك

مثل پروانه‌ای در مشت
چه آسون ميشه مارو كشت


تو اين بيداد پهناور
تو اين شبراه سرتاسر
نه يه دست و نه يه آغوش
نه يه سنگ و نه يه سنگر

پناهی نيست جز آواز
رفيقی نيست جز ديوار

باران صدايم بزن...

اي كه به مسير دريا رهسپاري نامم را به ساحل ببر و روي ماسه هاي خيس رهايم كن...اي كه جاده را در پيچ و خمش از هزار كوه...صدها تپه...دهها گذرگاه عبور ميكني نامم را به ابرهاي متراكم و زاينده بسپار...اي كه ميگريزي از اين همهمه هاي دلگير نام منرا هم در ساكت جائي بده كنار دفتر شعر و لباسهايت...ببر اين غريبه را به غربت ابرها بسپار...دلم گرفته است...

زير غبار حسرت اسم مرا صدا كن

با من بخوان دوباره صد شعر و صد ترانه

ابهت بغضم را به دل كوه بسپار تا از انعكاس ان همه جا پر از ترانه شود...بوي هيزم ميايد...بوي چوبهاي سوخته و نمناك...بوي علف ميايد....بوي نمناك چنارها...حنجره پرندگان ازاد پر از طراوت و نمناكيست...مه گرفته است همه پيچ و خمهاي اين جاده را...نگاهم كن...در ابهام اين مه پائين كشيده به انتظار جلوه صورت تو نشسته ام...نامم را به قطرات معلق شبنم بسپار تا دوباره در يك قطره متولد شوم...دل غمديده را به نوازش دستهاي باران ببر...چشم پر اب را مقابل سخاوت اسمان شرمنده از اين اشكهاي سرد و حقير كن...

مثل تصوير ماه تلخ تبعيدی
كه رو تالاب اين پس‌راهه افتاده
مثل اين ساكت دلگيره آواره
كه تن واكرده رو دلتنگيه جاده

مارو با قطره اشكی
ميشه لرزوند و ويرون كرد

مارو با بوسه شعری

ميشه ترانه‌بارون كرد

برايم از انجا در دستانت باران جمع كن و به سوغاتي برايم بياور...نگو كه تا رسيدن تو خشك ميشود قطرات...دستانت لطافتي دارد كه باران را جمع ميكند و نگه ميدارد...ميدانم كه تا رسيدن تو باران ميان مشتت خواهد ماند...خواهد بود...برايم باران بياور كه احساسي خوشتر از ان در اين سياهيها نيست...به ابرها بگو كه مدتهاست بر اين قريه نباريده اند...بگو كه شوره زار شده ايم...بگو كه زمين خشك چاك چاك است...بگو سبزي ها كم شده اند و خارها به جاي درختان هر قدمي را ميخراشند و مجروح ميكنند...بگو بيايند...بگو ببارند...بگو كه انتظار ادم را پژمرده ميكند...

پناهی نيست جز آواز
رفيقی نيست جز ديوار
كجايی ای چراغ عشق
منو از سايه ها بردار

در اين غريبگيها كه جز گياه و اب همه چيز وارونه مينمايد و ادم تنهاتر از هميشه است و بهائي ندارد اشنائي برايم بفرست...كسيكه باران را ميشناسد...كسيكه در مشتش به سوغات برايم باران مياورد...كسي را كه درد را ميشناسد...و مرهمي در كلامش جاريست...

ميعاد ما در پايان قصه

شام بي حسرت اتمام غصه

در بستر دشت دشت پر لاله

بر بام فلك با صد ستاره

واژه ها كه تمامي ندارند...حرف من كه يكي دو تا نيست...كلاف اين قصه را از هركجا بازش كني بازهم گره اي دارد...نامم را به انطرفها ببر كه باران ميبارد دلم تنگست...

شب به شب كوچه به كوچه

در به در خانه به خانه

كوله بار گريه دارم

گريه هاي بي بهانه

بهانه دستانم باش... نميشناسمت...نديدمت...بهانه انتظارم باش...چه هستي كه جستجو گرت شده ام...نميدانم...و ندانستنش غمي بزرگ را در جانم ميپروراند...بهانه دستانم باش و مشت كوچك و خيست را برايم باز كن تا باران را از درونش احساس كنم...

با غروب خاطراتت

در طلوع من نشستي

با پريدنم پريدي با شكستنم شكستي

باران صدايم بزن كه شب بي روزنه را شوقي نمانده است...از اينهمه تكراري بي شوق بتنگ امده ام صدايم بزن...از اين رخت ژنده و رخوت انگيز احساس پلاسيدن ميكنم...تو به عطوفت و نوازشت كه ميباري و سبز ميكني منرا شكوفا كن...كه دلتنگم...كه دلتنگم...كه دلتنگم...باران صدايم بزن...حميد