قاب شیشه ای....

به تو ميانديشم....نه به تنهائي خويش....

بلنداي يك صدا....صدائي كه در سينه جا مانده بود...چيزي و يا كلمه اي گنگ مانده بود....واژه اي در اسارت حنجره....و مهر سكوت بر لبهاي خشكيده....مثل يك گنجشك لنگ كه روي پياده رو پر پر زنان ميگريخت...مثل يك خواب اشفته.....نفس تنگتر ميشود....لاك پشت وار حركت ميكنم و گهگاهي به درون سر فرو ميكنم....خاموش و مبهوت يك خيال دوردست....فكرهايم روزي سمت و جهتي داشتند....امروز فكر هم بسته مانده است....ترديد نميكنم....اين ارزو را شايسته ترديد نميدانم....اين ارزو حقيقت دارد اما دور است....مثل كودكيهاي من دور است....اما كودكي نيست...در شريانهاي اينده جريان دارد...خيال خواب ندارم....اسمان پر ستاره شايد در ميانش اقبالي در سمت من داشته باشد!!! بي مرزترين خاكي روي زمينم....با ترانه زندگي كرده ام....با نتهائيكه هواي متفاوتي دارند....و شوق يك ارزو سالهاست در من ميتپد....فكر و انديشه را با خود خواهم برد....هنوز ريشه هاي من در اينجا هستند....درخت من روي همين زمين ميوه خواهد داد....به هر كجا كه روم ريشه هاي من در همين حوالي خواهند ماند....قصه كوچ را مسافر ميداند...اما من به ماندن ترديد نكرده ام....من پاره اي از اين اسمان پر ستاره ام...من سهمي از اين دلگيرم....من غمي از اين سفره خاليم....كوله بار من بي تفاوتي نخواهد شد....دردها را سالهاست بر پشت خويش حمل ميكنم....سرانجام قصه من پرواز خواهد شد...ستاره افول نخواهد كرد...اگرچه هوا ابري باشد...غمنامه بسيار ديده ام....و چشمهاي من بروي هر كدامشان سخت گريسته است...شب با ستارگانش معني دارد...و خاك با درختانش...و خورشيد براي زمين ميتابد....و من براي چيزي ميمانم....چشم به انتظار يك واژه....من به دنبال حقيقيترين كلام زندگي ميگردم....تنهائي حريف من نيست....من فصلهاي پر گريه را زياد در خاطرم دارم....من در كنار پوچيهايم بسيار نشسته ام...درخت و خاك و منظره تبلور توست...توئي كه نامت را نخواهم گفت...در ذهن من از كودكي زيست كرده اي...در همه شب گريه هايم در من پديدار گشته اي...ترا بايد ديد...هوايت را تنفس كرد...نام مقدس ترا اسير نخواهم كرد...ترا بايد زير باران جستجو كرد....ترا بايد بي پرده نوشت....مرغك ارزوهايم اسير است...به سراغ من بيا اي واژه ناب...دو بال پرواز من باش اي برترين حس انساني....دلگيرم از گلايه ها....صدايم محبوس مانده است...و طاقت اين بغض قديمي را ندارم....مرا به كنار خود ببر...اي همه معني پرواز...اي صداي خوش جاري در هوا...در ميان بالهاي باز پرندگان....حس خنك رهائي....دلگيرم از گلايه ها...ميترسم از انجماد....ميترسم از سكون...اي صفاي چشمه سار...اي جاري زلال....بر احوال اين مانده تو خود نظري بينداز...تا هواي تو ميدانم كه نفسي بيش نمانده است...اخرين نفس را در حقيقت تو خواهم كشيد... حميد

تن من پاره اي از ان تن توست

و قشنگترين شباي پر ستاره شب توست

حرفهاي بيخودي...

گاهيكه دلم ميگيرد و مرهمي پيدا نميشود خيال ميكنم چه چيزي منرا ارام خواهد كرد....

گاهي كه به ياد مياورم چهره ادمها را... انقدر تكراري و مايوس است كه هيچ زخمي مرهم گذاشته نميشود...

هر روز همان فحشها را به همديگر نثار ميكنيم با كمي تنوع...

هر روز همان لنگ ديروزي هستيم....فرق ندارد....همیشه بهانه ای پیدا میشود

گاهي كه نگاه ميكنم از اين بيخودانه بيشتر دلگير ميشوم....فرقي نميكند نام سرنوشت را بر ان نهاده ام!!!

گفتن انكه سمت نجاتي نمانده است شايد هميشه اغراق باشد....هميشه راه نجاتي هست...

اما اينكه ان راه هميشه مبهم وگنگ است و همراهي نيست شكايت هميشگي دل است...

شكايت به چه كار ميايد؟!!! از نق زدنهاي مايوسانه دلگيرم...

از گفتن واژه تنهائي...احتياج....با من بمانيد...از گفتن انچه نياز مياورد تنفر دارم

گاهي گلايه ها هم رنگ بيهودگي ميگيرند....جوابي نميايد.....سكوت است

اينروزها همه گرفتارند...گلايه خريداري ندارد...غم بالاي غم فراوان است

بازار مكاره پر شده است از عشقهاي موقتي...هرجائي را ميخواني همين است

هرچه سرود و ترانه ميگويند سوژه اي از خواستن و ترا ميخواهم را دارد...

زور ميزنند شعر و اهنگ ميسازند كه فقط التماس چشم سياه كنند

اندام بالا بلند و خواستنهاي شرقي...مثل هميشه...كافه را يك مست براي فاحشه اي برهم ميزند!!!

من ترا ميخواهم و تو منرا ميخواهي نقل هر مجلس جوانيست

كسي فكر هم نميكند ديگر....فكري نمانده است...مخها پكيده...چشمها جز مقابل ديده را نميبينند

تو زيبا باش...جوان باش...هميشه مشتري خواهي داشت...اينها قد و بالاي ترا ميخواهند

زور ميزنيم...پله هاي پوسيده و تكراري را بالا ميرويم...زير پايمان مرتب خالي ميشود

انچنان ميكنيم كه همه ميكنند....همه كار ميكنيم جز انديشه...جز خوش فكري

خر لنگ احساسمان با يونجه دروغهاي هميشگي سير ميشود

به نشخوار كردن و پاچه ليسيدن عادت كرده ايم....به نامردمي عادت كرده ايم

از كنار هم كه ميگذريم انگار طلبكار چندين ساله ايم!!!

نكند نگاهي مهربانانه بيندازيم...خواهند گفت ديوانه است...نميفهمد...ناقص است

نكند دست همديگر را بگيريم...نه...گاز ميدهيم اب مانده از باران بپاشد در صورت پير و جوان

جواني عشقش همين گاز دادنهاست...نكند عاطفه را بياموزيم...نه...هركه ختم نامرديست پيش ميبرد كارش را

اين قمار خانه برنده و بازنده اش هر دو پوچند

چپيده ايم كنج زندان تنهائي..گوشه اتاق...شعر و نوشته ميسرائيم

هر روز ميگوئيم...نديده ام روزي كه به شادي تمام ميشود

وقت زياد داريم...پستوي ذهنت را زير و رو كن گذشته و حال پر ميشود از گلايه ها

خوشبختي رااز پشت پنجره ديگران ديد بزن....

فقط نگاهش كن...دستت را هم دراز نكن...به ديوار خواهد خورد

چند وقتيست شك كرده ام به وجود حقيقيم...احساس ميكنم يك چيز خيالي در من زندگي ميكند

نه گفتنش شفا ميدهد و نه مخفي كردنش...بي ترديد بيهوده است

گلايه زياد نشخوار كرده ام....براي يك ارامش كوچك زياد گريسته ام

اشكم كه خشكيد فحش ميدهم...به در...به ديوار...به نيازم

ادمي كه نه شهرت دارد و نه مقام و نه ثروت سختست ارزوي زندگي بكند!!!

زندگي را براي ثروتمندان بگذار و در تاريكي راه برو

اندوهگين كه ميشوي هد فونت را بگذار و ترانه اي گوش كن

يك ورق بردار و بيخودي با رنگ سبز خط خطي كن

سيگاري دود كن...دودش را با حسرت بيرون بده...نفسي عميق بكش

دنيا بدون من و تو هم ميگذرد...كسي از نبودن ما دلگير نخواهد شد

خوب وبدش خواهد گذشت...اما تفاوتي از زمين تا اسمان دارد اين طي شدنها

جفتك اندازي هم چاره ساز نيست ارام باش

خيال كن كه در تصوراتت انچه تو ميخواهي ميسر ميشود

به خيالش خوش باش و طلب بيهوده نكن كه اين سراب سيراب نميكند

چه بايد كرد...گلايه رامينويسم وتا انتهاي صفحه سفيد را سياه ميكنم!!!

همين اندازه كافيست...فكرهاي لحظه اي من روي كاغذ ريختند...

براي نق زدنها تا ارامش مرگ فرصت باقيست...

خر لنگ جفتك ميزند...ادم لنگ نق ميزند...زندگي بيخودي كسالت مياورد

در خصلت خوك است غلطيدن در كثافت...ترك عادت موجب مرض است

همه زندگيم را بر ان گذاشتم كه خوك نباشم....حميد

با نتهاي خيال انگيز Christopher Franke فكرت را پروازي بده

دنيا با كليدهاي كيبورد و پرواز نتهاي مرموز تغيير ميكند

براي خستگيها تنها يك دوردست سبز مانده است

نشئه شب باراني...

صداي شب....امشب هوا خوب ميبارد.....ديشب را تا صبح گريستم....امشب ابرها به ياري امدند...انها ميبارند....چاي تلخ و سيگار....نتهاي ريچارد اشكرفت....اينجا لندن نيست!!! اما چشمهايم را بستم تا خودم را در يكي از بارهاي لندن احساس كنم...مست كردم....ان روبرو اسكله...مه غليظي پائين كشيده بود....نشئه بودم....سيگارم زود تمام ميشود...دوباره روشنش ميكنم....هواي خنكي زير پوستم ميرود...تلو تلو ميخورم...خوب است...دنياي بيخبري خوب است...كنار اسكله خيالي ميفتم...دود سيگار بوي خوبي دارد...و هيزم نيمه سوخته ماهيگيران....صداي كوبيدن امواج و قطرات ريز اب ميان مه غليظ.....فضاي مه گرفته بي وزني....يك نشئه تميز كه اگر تمام نشود اوج ازاديست...پنجره را باز كردم...باران تندي ميبارد...خيلي خوب است...دلم ميخواهد متوقف نشود...ساعتي در يك نشئه باراني تلخيها را با تلخي الكل و سيگار خنثي ميكنم...هوائي بهتر از هواي مستي و ريزش باران نيست...نبايد هوشيار بود...همه دروغ ميگويند...اما باران هميشه راستگو ترين است...باران را دوست دارم...و پرواز را...و بيخبري از هرچه نامش را زندگي گذاشته اند....خيس....پوچ....گنگ...باران را تماشا ميكنم....با چه نرمشي كثيفترين اوقات را ميشويد...با چه طراوتي نكبتها را دور ميكند....ميبارد...ميبارم...حميد

ترانه Break the Night With Colour با صدای Richard Ashcroft

قصه من....دل من گرفته زینجا هوس سفر نداری!!!

من اگر مداد رنگي بودم اين روزهارا سبز ميزدم...سالن و راه پله هاي دادگاه خانواده پر بود از ادمهاي شكسته شده....روزي كنار سفره عقد ان دلها عهدي بستند و كامشان را با شيريني شيرين كردند كه در ماتمهاي زندگاني دستگير و مهربان باشند....از ان خيل پراكنده امروز مردان و زناني شكسته مانده اند كه براي رهائي فال جدائي را باز ميكنند...و اندوه چشمها و صورتهاي خيس....و ان تبسم بيخودانه گذشته و ان عشقهاي دروغين كه روزگار دجال همه شوق بعد الظهرهاي گرم انتظار را شكست و اينهمه سر در گريبان را تحويل اينده داد...و منكه باورم را قدم به قدم ميان سالن سرد ميبردم كه بدرود بگويم....و ديگر هيچ و ديگر پوچ و به رسم عاشقي تفي نثار خودم كردم و فحشي به روزگار كه دل دردمند را حاجتي نمانده است جز ارامش مرگ....انها كه به تبسم كف ميزدند و قند و شكر بر سر تازه دامادها ميريختند در خانه هايشان خوابيده اند...همه ان كف زدنها را اب برد...همه باورها را مه گرفت....مثل ديروز بود...مثل ساعتها پيش كه در بزم عاشقانه دلها جمعي گرد امدند كه جاده خوشبختي را با گل مفروش كنند كه تازه كبوترها خنديدن را سرود كنند و براي كودكان فردا نام بگذارند و زندگي را بسرايند....اين خيل شكسته و اشكبار ميان اين سالنهاي پر گلايه با صورتهاي خسته و اندوهگين همان انسانهاي ديروزند كه امروز ارزوهايشان را مهر باطل ميزنند و امضا ميكنند كه جاده خوشبختي دروغ است...و من در ميان اين جمع پراكنده مصيبت زده ميايم كه همان را تكرار كنم...و روزيكه دلم را عاشقانه ايثار كردم و انرا پاره پاره تحويلم دادند سرگشته و اسير به خيال زندگي به سراغ كسي رفتم كه در شام اندوه و ويراني تنپوش عريانيهايم شود و منرا نجات دهد و ان نشد و او كه ناتوان از درك بيهودگي هاي من ماند خود نيز شكستي بالاي تمامي باختنهايم شد و همچنان ماند و تكرار كرد كه شايد دل غمگين من به زندگي بازگردد اما نشد كه قصه شادماني تكرار شود و من ميديدم كه بيهوده است و بايد تمامش كرد...براي ازادي او رهايش كردم كه نسوزد اما خود اتش گرفتم....و كوله اي از عادتها سخت و شكننده برجا ماندند و ان تن ضعيف دور شد تا در جائي ديگر دوباره سنگفرش زندگاني را بپيمايد و من ماندم كه در شب گلايه و اشك ماتم زده گريستنم را به مهماني باختني ديگر ببرم و تا صبح چشمهايم نياسودند و اشكها امانم ندادند...و من مرگم را ارزو كردم و با تمامي احساسم دلگير از اين سراب بيهودگي به درگاه خداوند شكايت بردم كه چرا شام تارم را اندوهگينتر نمود و من دوباره ميان راه جا ماندم و بروي خرابه دلم نشستم و سر در گريبان انديشه كردم كه كدام جاده ادمها را به خوشبختي ميرساند...و كدام كف زدن سرانجامي به غير از اين خواهد داشت و شب سختتر بر من وارد شد و همه پيكر پوسيده منرا به زير سيل اشك فرو برد و نفس سنگينتر و چشمهايم انقدر گريستند كه يادم رفت در كدام لحظه منرا گذاشتند و دوباره اشفته ترم كردند...پاكت كوچك سيگار تمام شد و خواب به چشمهاي من نميايد و اشكها مسير صورتم را هنوز ميپيمايند...در شب دلتنگ تنهائي ديگر حتي دشنام يك زندگي پر عادت هم برايم نمانده است....صدائي نيست اين اجرها كر و كورند اما در ميان خويش نجوا ميكنند و هنوز طعم خاطرات را در ياد دارند....روي همين بيهودگي دو استكان چاي بود و يك سفره پهن....گاهي خنده بود وگاه دشنام...كسي صدايم ميكرد...نگاهم ميكرد...اما دركم نميكرد...تنها بودم...به نام زندگي هميشه كنار اتاق با نوشته هايم تنها بودم....سيني چاي به رسم عاشقي بروي ميز ميامد و ديگر سكوت بود و سر انجام سفره غذا و دوباره پرگوئيها و نامفهوم بود و من مانده بودم ميان بودن و رفتنم....كسي به اتش من ميسوخت كه هرگز خيال نميكردم به ادامه بيهوده اين بي سر انجام فكر كند...اما ميماند...ولي چه سود كه شوق زندگاني نبود و تضاد و نا سازگاري موج ميزد...و منكه نميدانستم كجا بايد تمامش كرد...و هرگز خودم را ميان سالن دادگاه تصور نميكردم اما رخ داد و من اشكهايم را دزديم....و شب كه امد انقدر گريستم كه همه عادتها متصورم ميشدند....در مقابلم راه ميرفتند...خواب ميديدم...دلم ميخواهد كه نفسهاي اخر بودنم باشد...اشيانه اي خراب شد...مقصر هر كه بود سرنوشت اين بود....من شكستن را نميشناسم...من هنوز گريه را ميدانم...خودم را ميشكنم كه كسي دوباره پرواز كند...و هيچكدام از انهمه ادم كه روزي بروي صفحات سفيد شعر نوشتند كه كنار هم بيايند و زندگي را بسرايند هرگز نمي انديشيدند كه بايد نشدنها را بدرود بگويند...از راه نيمه رفته بازگردند...با اشك...با هزار ارزوي تمام شده بازگردند و يادشان برود همه خنديدنهاي كوتاه را...استكان چاي و سيگار تنهائي...اشكم امانم نميدهد...چندروزيست كه قد سالها گريسته ام...اخرين حرف من موجب سرزنش ميشود...من انچه را كه ميبايست ميگفتم گفته بودم و اندوه درونم را....اما لحظات داغ خواستن نميگذاشت كه او چشمهايش را باز كند و اين مرد تنها را جدا از چشمهاي گيرايش ببيند و او نديد و امد كه از پس امدنش تضاد بيايد...دشنام و فحش و دعوا بيايد و من هر روز اشفته تر و تنها تر و تحقير شده تر انقدر بمانم كه ناگزير به بدرود گفتن بشوم....لبهاي من خداحافظ را نميشناسند...دل من شيشه ايست شكسته است اما هنوز شكسته هايش ميشكنند....چشمهايم خيره ماندند....انروزها كه منرا خورد كرديد و دشنام داديد امروزتان را تصور نميكرديد...اما امروز ديديد انچه خود كاشتيد...براي خودخواهي خود اشيانه ام را خراب كرديد...دخالت كرديد...فحش داديد...حتي زديد تا يك زخم كهنه سر باز كند و ديگر تحمل بيهودگي امانم را ببرد و ناگزير همچون انهمه شكست خورده پريشان همه عادتها را با گريه به خاطره بسپارم و تنهائي خويش را تنهاتر از هميشه به سرنوشت كج واگذار نمايم....شب فشارم ميدهد...نفس كشيدن عذابم ميدهد...و سيل اشك مجالي براي پاك كردن نميگذارد...گرم و جاري از گونه ميريزد...چكه چكه و از پشت همديگر سالها عادت پائين ميريزد تا دوباره غمي سنگين خوش امد گوي دل خرابم گردد...

از من اگر اي يار گذشتي به سلامت

در جستجوي مزرعه سبز رهائي

از سرزنش خار گذشتي به سلامت

در حوصله دوست نگنجد غم دوست

از اينهمه تكرار گذشتي به سلامت

خدايا ان ده كه ان به...اما در اين ميانه نفسم تنگ است....تو نفسم را بگير كه بي ارزو در اين قفس پرنده را شوقي به خواندن نيست...گلويم پر از بغض است...رها كن مرا در اغوش مرگم كه من همه زواياي زندگي را ديده ام...خدايا به دنبال سعادت نيستم بميرانم كه دلم هواي مردن دارد...هواي رفتن دارد.....طاقت من نيست اين روزهاي پر اندوه تنهائي كه تكرار مجدد سالها اشفتگيند....وقتيكه كوبيدن سر به ديوار هم دردي دوا نميكند تنها ان دم پرواز اخرين چاره ساز من است...حلالم كن اگر چه تو خود بودي كه سالها زخمم زدي و نخواستي ارام جانت در كنار تو ارام باشد...بودنت انتهاي من بود و بيهوده....و حتي فراموش كردنت هم دردي از منرا دوا نكرد...سرنوشتم اين بود و ميدانم كه ازار خاطرات رهايم نخواهند كرد...تو نميداني چقدر گريسته ام...حتي زمانيكه با من يك نفس فاصله داشتي هم نديدي كه ساعتها گريستم و تو نديدي و نه خواستي ببيني....براستي كدام حرامزاده را بايد لعنت كنم!!! حميد

من...تو...چه فرقي دارد اين يك بازيست....

دروغهاي شاخدار...انها نميخواستند كه ما هرگز بخنديم....ذهن كوچه پر از عبور بود.....شاديها حقير بودند و غمها عميق.....اسمان بي مبالات نميبارد....ابر پر غصه دمش را روي كولش ميگذارد و بي بارش ميگذرد....همه چيزيهائيكه هميشه مارا خندانيده اند دردهاي متفاوت ادمها هستند....بچه ها طور ديگري بازي ميكنند و حتي جور ديگري دوست ميدارند....ادمها جور ديگري شده اند.....حوضي در ميان اين باغچه ها نيست...كسي براي خريدن ماهيهاي قرمز پولي نميدهد....خرده نانها كبوتران رهگذر را به اينجا نميكشاند....جور ديگري بايد زيست كرد...بايد بشقاب غذا را به كنار اتاقي برد تنها نشست و خورد...بايد كه دلتنگيت را مخفي كني وگرنه انگشت نما ميشوي....بهاي دوست داشتن سنگين است پس خودت را هم دوست نداشته باش اما مگر ميشود كه هيچ چيز را دوست نداشته باشيم!!! عشق شهوت اندام جوانيست كه زود تكراري ميشود انرا فراموش كن...روزگاري عشق بهائي داشت....روزگاري انسان حرمتي داشت....نميخواهد مسير را به خاطر بسپاري انقدر از ان عبور ميكني كه چشم بسته هم انرا به خاطر خواهي اورد....كسي با تو نيست تا كي خودت را فريب ميدهي....ولي شايد هنوز كسي مانده باشد!!!بايد بيشتر شنونده باشي اما زياد چيزي از خودت نگوئي...انها حرفهايت را نخواهند شنيد....و سكوت عمقي دارد به معناي تمامي حرفها....هيچ چيز اين دنيا عادلانه تقسيم نميشود....حسرتهاي ما براي خيليها كودكانه و معموليند....انها كه انقدر دارند كه گمان نميكنم نداشته اي را به خاطر بياورند!!! نميتواني چشمت را ببندي و تصور كني نديدنش ارامشت را بهم نخواهد زد....با چشمهاي بسته هم ان تضادها را ميتوان با هر نفس احساس كرد...تو حرفهاي منرا نميفهمي...يا خودت را به ناداني ميزني....از تكرار انهمه به تنگ ميايم...من از همه دنيا يك همخانه ميخواستم....كسيكه مهرباني را ميشناسد...اما نميدانستم كه اين نياز اوليه براي من سختترين و نا ممكن ترين ارزوها خواهد شد!!! نميدانستم وقتي مهر تفاوت بر جائي مينشيند بايد كه تمام عمر را متفاوت زيست....نميدانستم كه اين مضحكه بي سخاوت دنيا اينهمه ميتواند ناكوك باشد....هر كدام ما بيچارگان ميائيم كه اجر ديگري از ديوار باشيم تا اين ديوار بلند بالا برود....ميان اين ديوار خشكمان ميزند...متوقف ميشويم....پس مانده ها را به خوردمان ميدهند...فراموش ميشويم و اين سرنوشت همه ادمهاي گمنام خواهد بود....يادم ميايد كه روزگاري عاشقانه تنفس ميكردم....اما يادم نميايد كه انروزها در واقعيت جريان داشتند و يا همچون شاديهاي كوچك همه را در خواب گذرانده بودم!!!يادم نميايد كه كي بود من ميخنديدم....ولي خوب يادم هست كه نگاه خسته را خيلي وقتست همراه خود دارم....سير بيهوده گاهي سنگينتر ميگذرد....گاهي يك سگ خانگي ادمهاي خوشبخت بيش از من زندگي را ميچشد....بيش از من خوشبختست....گاهي ميشود كه حسرت زندگي يك جانور در ذهن من ازارم ميدهد....گاهي غصه يك حيوان باركش كمتر از ادمهاست....گاهي ادم از نام زندگي هم سير ميشود....نگاه كن...تو ميتواني همه جا را خوب ببيني...ميتواني تفاوت و تضاد را بيشتر درك كني....نگاه كن و بينديش كه هر چه بيشتر نگاه ميكني بيشتر ازارت ميدهد....و تصور كن اگر چيزي را نميديدي عالم معني در تو بزرگ ميشد و غصه هاي روزمرگي را با خود نداشتي....مهرباني تنها يك واژه نيست...ميتواند صدا باشد و يا نگاه....گاهي ياداوري نگاه كسي ادم را به درد مياورد....گاهي انعكاس صداي كسي در ذهن هواي ادم را اشفته ميكند....گاهي ساده ترينها پيچيده ترين ميشوند....گاهي فاصله خوشبختي و اشفتگي خيلي كم است....همه چيز انگار يك صفحه بازيست....تا شانس بازيگر و قمار بازش چقدر باشد!!! هر كس به اندازه شانسش از اين اشفته بازار سود ميكند....وقتي زندگي هم شانسي ميشود ما هم ميائيم كه شانسمان را محكي بزنيم....شايد بازنده ديروز برنده فردا باشد...و شايد اقبال ما برد نداشته باشد....در طول همه اين سالها دريافته ام كه ادمها هم همچون حيوانات اگرچه از يك جنس و پوست و استخوانند اما اقبالشان هميشه متفاوت است...يك سگ ولگرد شهري زباله ها را براي خوراكش جا به جا ميكند و يك سگ خوشبخت خانگي هميشه مورد لطف صاحبش قرار ميگيرد....دفتر ذهنم را ميبندم...اين حرفها تمامي ندارند....براي گفتنشان هميشه فرصتي هست....شاديها هميشه زود ميگذرند و غم جاي كمرنگ انها را هميشه پر ميكند...بازي كن...شايد كه ميز را اينبار تو بردي....و همه پولها را جمع كردي و انچه دلت خواست با برده هايت انجام دادي...بازي كن هم سرت گرم ميشود و هم پولهايت را ميبازي و اين قانون همه بازيهاست...يك طرف ميبازد كه ديگري ببرد....و من هميشه فكر ميكنم كه بهشت كجا بايد باشد!!!! حميد

ذهن خيس....پوچي دقايقم...

يك دنيا پشت سر...يك دنيا روبرو....تكراري ديروز تمام...تكراري فردا پيش رو....ديروز جان سختي بود.....اينده همدم ترديد....نگاه كردم....از پشت بام خاطره بالا رفتم....يك بادبادك ان بالا تلو تلو ميخورد....باد ميامد.....باد هرزه گرد....كلاهم را باد برد....كلاهم را خودم سرم گذاشتم باز.....تو خنده داري....نه اشتباه كردم تو خيلي مضحكي شهر شلوغ!!! خانه هايت مقابل اسمان ابي بالا رفته اند....دوردست هم زير بي قوارگي تو مخفي شده است.....راه پله ها را پائين امدم....گلدانها تشنه بودند.....اب خنك شير خاك خشكيده را تر كرد....نگاه كردم...اتاق حجم ساده اي دارد....زواياي هميشگي....راه ميروم....گوش ميدهم به صداي اجرها.....اب كتري جوش ميايد....بخار بالا ميزند....چاي تلخ و قند حبه....سرم را ميخوارانم....يك سيگار لاغر....يك اتش لازم....دود ميكنم....رولينگ استونز ترانه باران ميبارد را با صداي بلند ميخواند....باران پايئن ميريزد...تو هم به زير باران برو!!! فكر ميكنم چه تشابهي با ذهنيت يك گروه لندني سي سال پيش با ذهن يك ادم امروزي در جائي كه جهان سوم ميخوانند بايد وجود داشته باشد!!! شايد ان پريشاني ها احساسات را يكي ميسازنند....جنس پريشاني گاهي يكي ميشود....كاري نميشود كرد...گاهي بايد سردرگم دور خود چرخيد....نگاه ميكنم....همه ادمهاي پيرامونم را تجسم كردم....اورا وقتي ميبيني هميشه يك تبسم احمقانه دارد!!! انرا وقتي ميبينم نگاهش غمي عجيب دارد.....انها را كه ميبينم كسالت ميگيرم....او زياد حرف ميزند كمتر ميفهمد....ان زياد فكر ميكند كمتر ميگويد....او را هر وقت ديدم پند ميداد و نصيحت ميكرد و هميشه بيشتر از همه شكم بارگي ميكرد!!! سر غذا چيزي نميگفت تمام كه ميشد يكبند حرف ميزد!!! بشقاب من هميشه نيمه تمام ميماند....يك گربه اگر داشتم ته مانده اش را ليس ميزد!!!صبح و بيداري هميشه عذابش بيشتر است....رخوت اولين نگاه پس از بيدار شدن در من ميريزد....شب را دوست دارم....گاهي بيقرارتر ميشوم....هميشه زياد حرف ميزنيم....نميدانم شايد زياد مفت ميگوئيم....سالهاست هميشه يكجور حرف را زيادتر شنيده ام....تو منرا حقير ميداني....من عقلم نميرسد....تو بايد هميشه با ان نگاه احمقانه اندرزم بدهي...فرقي نميكند من نباشم يك گوش مفت ديگر چانه لقت را به حركت مي اندازد....كمتر فكر ميكني...هرچه كه به زبانت ميايد زود بيرون ميريزي...اطمينان داري تمامشان درستند....اگر سوالي كنم جوابم را دوباره با اندرز ميدهي...يا ميگوئي جوان است...نميفهمد...اصلا تو هرگز جوابي نداري....تو فكر نداري تا چيزي را تصور كني...نگاه ميكنم...بيشتر كه ميبينم كمتر به شوق ميايم!!! خسته ميشوم...بايد اب مخزن ماهيهايم را عوض كنم....تزئيناتش را جابه جا كنم...ساعتي كه به انها ور ميروم تمام فكرم انها ميشوند....نگاه ميكنم....سرسختي ادمها را درك نميكنم...به دنبال يك امنيت خانگيم....چشمهايم را كه ماليدم ديدم كه همه در بيداريست و خواب نيستم....چه بيداري كسالت اوري....چندمين بار است كه ترانه باران ميبارد را گوش ميدهم....تمام مدت نوشتن اينگار اطرافم مرطوب شده بود...مرتب تكرار ميكند باران پائين ميريزد!!! پير مرد گيتاريست گروه قديمي سيگارش بر لبش چسبيده بود و مست كنار يك ديوار كه از خرابيش نم باران چكه ميكرد گيتار برقيش را همچنان مينواخت...رها كرده بود خود را در ميان نتهاي اشفته و سركش ساز....من كجا بايد رها شوم!!! لبخند مضحكانه رضايتمندي تا كجا بايد منرا همراهي كند...سكوت و گوش دادن مزخرفات تا كجا بايد همخانه باشد....نه ساز دارم و نه يك ارامش كوچك....يك قلم فرسوده كه تفكرات ذهن بيمارم را هميشه بي پرده مينويسد...نگاه ميكنم....ميدانم كه تو جوري ديگري دنيا را ميبيني...ميدانم كه هنوز براي بهتر شدنش دست و پا ميزني...همه را خوبتر از تو ميدانم...نگاهت گواه مدعاي من است....براي من اما پوچ است....باران پائين ميريزد......چكه چكه ميبارد و رطوبت خوشايندي بروي همه چيز نشسسته است....باران پائين ميريزد....حميد

ساز نا كوك......بزن باران....بي وقفه و ترديد ببار...

من اگر يك ساز داشتم انرا بيهوده تر از هميشه ميزدم....و سيمهاي مسي زير ضربتهاي مضراب و ناخن مرتعش ميشدند و صداي فاصله و صداي دردم را از ميان سيمها ازاد ميكردم....و درون بيهوده كه انگار اينروزها تكيده تر مانده است را در نتي مينوشتم و خلاصش ميكردم.....ساز هميشه در دستهاي خسته و ذهن اشفته عجيبتر مينوازد....بديع ميشود...نتهايش سرگشته و فراريند...مثل حنجره يك مرغ اسير سخن به گلايه ها دارند...اگرچه ميگويند اما باز حرفها همچنان ميمانند...انچه را بر زبان و در سيمهاي ساز جاري ميسازيم همچنان برجا ميمانند و سرودن از دردها حتي مرهم هم نميشوند....تا كجا بايد نقش بيهوده اين ساعتها را ترسيم كنم!!! براي داشتن يك امنيت ساده تا كجا بايد جان سختي كنم!!! و امنيت پس از وفاتم به چه كار من ميايد زمانيكه بيشتر عمر در ارزوي رسيدن بسر ميشود و هنوز فاصله....و هنوز گلايه ها نميگذارند كه روزها رنگ خوشتري بگيرند...ابرهاي زاينده عبور كردند و امروز افتاب كوچه را مهمان گرمايش كرده است...اما زير تابش نور طلائي خورشيد ان زواياي اشفته كوچه بيشتر به چشم ميخورند....ان سر درهاي كثيف...ان شيشه هاي غبار گرفته...و اسفالت خراب و ناصافش....همه چيز زير تابش افتاب انگونه كه واقعيت دارد جلوه گر ميشود....و نور هميشه پليديها را اشكار ميكند...و شايد براي همين است كه تاريكي را استعاره اي براي پليدي و نور را توصيفي براي صداقت و حقيقت دانسته اند....چشم انداز جوي پر از كثافت و زباله هاي جا مانده از ديشب كنار پله هاي خانه ها تنها ذهن بيخودي را كثيفتر ميكند...كسي به كسي نيست....بي تفاوت تنه ميزنند و عبور ميكنند....ميليونها اسباب بازي بي فكر هر روز تنگاتنگ همديگر به سر كار ميروند....هر روز تكرار ميشوند....هر روز.....هر شب.....هر دقيقه همان است....افتاب كه ميفتد انگار همه ان در و ديوارهاي كثيف بيشتر خودنمائي ميكنند....چشم انداز يك باغچه و درختي مقابل اين خانه هاي اهني نيست...مقابل اين خانه هاي كندو وار ماشينهاي پارك شده از پشت همديگر است كه تنگاتنگ شسته و نشسته ارزان و گران منظره يك كوچه را همانند يك خيابان شلوغ كرده اند....راه گريزي نيست...بايد كوچه ها را طي كرد و به پس كوچه ها رسيد...بن بست كه باشند دوباره بايد مسير را بازگشت و همان كرد كه همه ميكنند!!! يك سير غم انگيز و اشفته كه تكرارش عادت شده است....و من دلم بيشتر ميگيرد وقتي پايان قفس اسمان ابي نيست....و من همه نيازم را غفل شده ميبينم...تنها تن ساز است كه در زخمه سيمهاي مسيش نتهاي خلاصي را مخفي دارد....و هر ناخني كه بر پشت انها ميكشي صدائي نجوا ميكند.....كليد كجاست....سمت خلاصي كجاست.....و اين ابرها بارانشان كو!!! چرا رفتند و به باريدنشان ادامه ندادند....و چرا كوچه دوباره در سكوت مانده است...صداي باران كه بر زمينش ميخورد انگار هنوز ميشود دشنام داد...و هنوز ميشود درد فاصله را در شعري سرود...از توانستنها پر ميشويم اما ترديد و يادگاريهاي پر حسرت گذشته همچون سنگي مانع از چرخش اين چرخهاي اميدواري ميشوند!!! يكبار ميروي و با مغز به چاه ندانم كاري ميفتي....با زحمت فراوان يا خودت پيكرت را بيرون مياوري و يا كسي انرا ميكشد....دوباره طي مسير ميكني و اينبار چاهي عميقتر در تاريكي زير پايت باز ميشود....وقتيكه پاي خسته سر ميخورد و به درون ان ميفتد اگرچه افتاب هست و روزها براي همه روشن مانده است اما تو در چاه غم الود سرنوشت روز و شبت تاريكتر شده است و نجواي شبانه از در پوش چاه بالاتر نميرود و اينجا رهگذري نيست كه صداي دردت را بشنود و طنابي به پائين بيندازد!!!! اگر كسي هم عبور كند نميشنود و يا گوشهايش پر شده است از اين صداهاي پر گلايه....كجاست ان معجزه عجيب كه شب را ميتاراند...كجاست امنيت يك خواب ارام و يا حتي مرگ كه همه انتظار را تمام كند و ديگر جسمي نماند كه قصه گوي تلخترين ايام تنهائي باشد.....جمعه تكراري همانند همه جمعه هاي ديگر از من عبور ميكند....و شايد رخوت و سرمايش بيش از گذشته ملموس است و دوباره پايان هر نوشته سر اغاز سرودنهاي تكراري ديگر است....و تبسمهاي ابلهانه را زياد ميبينم و رضايتمندي هاي پوچ و اينكه همه چيز خوب است...و خدا را شكر و همين....و در جائيكه محبت و مهرباني مدتهاست در زير نامردمي گم شده است چطور ميتوانم واژه خوب است و رضايت را از دهان بسته جاري كنم!!! و چشمم را بر هر انچه منرا به تنهائي و جنون ميكشد ببندم و بگويم همه چيز خوبست....و هنوز نفسي ميكشم و الهي شكرت كه همچون حيوانات بار كش وامانده ام در پيچ گنگ سرنوشتم!!! ميترسم از چاهي كه در پس چاله ها دهان گشودهاست...شايد اتاقكي گوشه ديوانه خانه امنيت خوبي براي ناسازگاريهاي من باشد....و شايد ذهن پريشان منرا هيچ مسكني نباشد و من تا امروز بيهوده چشم اميد خيره نگه داشته ام.....الهي كه منرا نا خواسته به دنيا هدايت كردي و منرا كيفر دادي و شاديهاي كوچك منرا به درد فهميدن بي اثر كردي....و همه اميدهايم را سراب نمودي تو خود واقفي كه تنهاترين و حقيرترين شده ام....شبانه در درگاهت به اتش دل با تو گفتگو كرده ام كه درهاي بسته را بروي دوستانم و من بگشائي....تو خود واقفي به حال خراب....و به ذهني كه مسدود مانده است....چشم اميد از خلق روزگارت مدتهاست برداشته ام....تو اگر بر اين ناچيز رحم ننمائي به كدام بيغوله پناه ببرم و شبهاي تاريك تنهائي را كجا به صبح برسانم....خسته ام...از سيماي پر فريب مردمانت و هر انچه نامش را زندگي كردن ميگذارند دلگيرم......

يك اسمان.....چندين ابر ضخيم و تاريك.....يك پشت بام.....يك اتاقك تنهائي.....صداي برخورد باران به كانالهاي كولر....صداي فحش....تف كردم بروي گذشته....پك سيگار و يك شيشه نيمه خالي....تف ميكنم به حال....صداي موسيقي را بلندتر كردم....تف ميكنم به اينده.....شيشه خيس.....باغچه خيس.....كوچه خيس....خاطره خيس...چشمهاي من خيس....تف ميكنم بر ديوارها.....باران ميبارد.....شر و شر و شر.....از ناودانها باران ميريزد...از چترها باران ميريزد....از صورت ادمها باران ميريزد.....در اين بيهودگي دارد باران ميبارد......مرد نيمه مست روبروي شيشه باران را تماشا ميكرد....و بر اين پوچي سرد و سنگين ميخنديد و تف ميكرد.....باران.....باران....بارش...باريدن.....باران ميبارد....حميد

Rolling Stones

زندگي از پشت عينك گاه بخار كرده من.....

ازپشت شيشه عينك من گاهي روزها افتابي بودند و گاهي غمناك....گاهي روشناي افتاب بود و گاهي ابر ضخيم و تيره و پر شكايت...گاهي تابستان شوق و كودكانه و بازيها بودند و گاهي پشت پنجره خيس كوچه را ديد زدن و يك چاي كه در استكانم سرد شده بود و سيگارهاي مكرر و نگاهيكه روي پنجره ميخشكيد...و من و احساسم و انچه كه گاهي از پشت عينك من گنگتر ميشد و نم باران قاب شيشه اي عينك را گاهي ميپوشانيد و زير ان اشكهاي من مخفي ميماندند....و من فكر ميكردم به اين روزهاي بي خاطره و اين دقايق بيخودي و همه انچه كه انگار در خوابي ديده بودم!!! هواي ابري كوچه و بارانش و بوي نم اسفالت و پرندگانيكه روي شيرواني خانه مجاور دسته جمعي زير باران نشسته بودند و چشم انداز خوبي براي لحظات فكر بسته من ميشدند....گاهي كه از پشت عينك خاطره نگاه ميكنم روزهائي را ميبينم بس بزرگ....پر از بودنها...پر از حرفهاي دلگرم كننده واميدوار و سفره ناني و پدر و زندگي و چكه چكه جريان داشتن....و گاهي از پشت عينك كه نگاه ميكنم روزهائي در مقابلم در سكوت نشسته اند كه سفره هايش ناني ندارند و پدر نيست و بال خاطره زخميست و چشمهاي من اشكبار است و من مسدود مقابل يك بهت نمناك نشسته ام و خيال ميكنم ان روزهاي افتابي كجا گريختند و ان ادمها چه بودند و امروز چگونه اين ديوارها بر پيكر من خم ميشوند و فشارم ميدهند!!! از پشت عينك زندگاني من به شكل شعله اي در مسير باد گاه ميرود كه خاموش گردم اما انگار دستي مقابل باد را سد ميكند و شعله كوچك من همچنان صادقانه قرمز و نارنجي ميسوزد!!! روي رطوبت و خيسي اين كوچه نمناك نگاه من روي زمين ميچسبد و پكهاي غليظ سيگار و قطراتيكه مقابل نور تير چراغ برق به سرعت پائين ميريزند و نم اشكي كه ارام ارام تندتر ميشود و همه صورت منرا خيس ميكند و من مقابل يك پنجره خيس و يك اسفالت خيس با صورتي خيس نگاه ميكنم....و گاهي عينك من شيشه اش كدر ميشود و مبهمات به سراغم ميايند...و زندگي همچون ابر زاينده...و من همچون كودكي گرفتار و قلم هميشه بيدار...و كاغذ هميشه سفيد براي سرودن و در سكوت نماندن!!! و گهگاهي غمي جديد خوش امد گوي تن نحيف ميشود و گهگاهي من دلم ميخواهد كه نباشم و نمانم و گاهي خيال ميكنم كه در پس اين اندوهها رازيست براي پرواز اخرين من...و من هميشه فكر ميكنم كه پايان اشكها را افتابيست كه روشن است و يك خنده عميق و يك نگاه معصوم و اخر اين قصه اغوش معصومانه عشق خواهد بود!!! و من شايد روزي در لحظه اي يادم برود چه كسي بوده ام و چه كار ميكرده ام و يادم برود كه دقايقم را با اشكها تقسيم كردم و با درد زيستم و با قلم ماندم و ترانه را به دشت غصه ها بردم و نورباران كردم و ازاد ساختم تا بمانم و براي يافتن حقيقت خود در اخرين برگ زندگي سرود رسيدن را بخوانم و پرواز كنم و در جائيكه هيچ عينكي نيست دوباره نگاهي جديد بيندازم و همه ملالتها را زير تابش افتاب صداقت و مهرباني ذوب كنم....و من...و عينك بخار كرده...و شوق...و اندوه...و درد...و اشك...و كوچه...و همه داستانهاي واقعي و خيالي ذهنم مانده ايم كه شايد لحظه ديدار نزديك باشد و من مقابل خود چشمهاي روشن عشق را ديد بزنم و اخرين هق هق عاشقي را بخوانم و تمام كنم قصه پر غصه عاشقيها را....و من هنوز نميدانم كه شاديها در گذار از سرزمينها به سرزمين من خواهند رسيد و يا از راه ديگري عبور خواهند كرد...و من نميدانم كه دستهاي من و لبهاي پر دودم ايا روزي قصه گوي شادي خواهد بود!!! و من پشت شيشه نمناك و بخار گرفته نگاهم با قطره اشكي كه بروي كوچه جاريست و پكهاي عميق سيگار در انتظار نشسته ام.... و من كه هنوز نفسي تنگتر چاق ميكنم و هنوز هستم........

اينجا قهرن سينه ها با مهربوني....

اي دريغ از اين روزهاي بي مهرباني و اي دريغ از اين اشفتگيها كه همه از سر ناداني و بي مهريند و ماكه بالهاي عشق را بستيم و هميشه فريب را دمساز دقايق بيخودي كرديم...و هميشه اسانترين راه را رفتيم و دروغ گفتيم و يادمان رفت هيچ دلي ارام نميشود مگر به مهرباني كردن و دستگيري و محبت هديه دادن....يادمان رفت فصل گريه را در ماه عشق و روز مهرباني و ساعت بوسه و دقيقه رسيدن!!!

و انسان با انديشه تنها نخواهد ماند چون چشم دل را بايد بيدار كرد و نه چشم صورت را كه هميشه اشتباه ميبيند....

ودر پشت درهاي بسته و غفل هميشه يك لحظه جادوئي و امن نشسته است و ادم روزي خلاص ميشود و تا پاكي اوج ميگيرد و نقاب پليد روزمرگي را بر ميدارد...حمید

 

يكي معلم ميشه و يكي ميشه خونه بدوش

يكي ترانه ساز ميشه يكي ميشه غزل فروش

كهنه نقاب زندگي تا شب رو صورتهاي ماست

گريه هاي پشت نقاب مثل هميشه بيصداست

در عمق اندوه فرو رفته بودم....

يادهاي اشفته در خلوت ذهن من ميپيچند....و برگهاي زرد خاطره در فضاي معلق فكر من در هوا تاب ميخورند....درهاي رابطه گاهي بسته ميمانند....ادم گاهي تنها ميماند و گاهي نه سرودن و نه گريستن هيچكدام بار سنگين خاطره را سبك نمي كنند....چيزهائي كه روزي حضور پررنگي داشتند در ذهن امروز همانند خوابي ناپديد ميشوند....دچار خوابهاي اشفته ميشويم....وقتيكه از چرت تنهائي ميپريم انگار ان خاطرات همين اطراف حضور داشتند و سردرد پس از بيداري كه انگار ان خوابها را براستي در حقيقت خود احساس كرده باشيم....مثل يك عذاب و هذيان گوئي بر روح و فكر نقش ميبندند...و من هنوز نميدانم كه چرا بودنها هميشه به سرعت باد ميگذرند ولي تنهائي و در خود نشستن هر ساعتش همچون هفته ها سنگين ميگذرد و دريچه درون و ذهن ادم انگار مسدود ميگردد و هر انچه زيبائيست گنگ ميشود و بروي صورت پرده اي از غم مينشيند و گريه هاي گرم و بيهوده كه تنها جاري ميشوند بدون انكه مرهمي و يا التيامي عميق باشند....اگر صندوقچه اي در ذهنم نبود و اين خاطرات بر باد را سالها در ان نگه نميداشتم امروزم را ارام تر بسر ميكردم و در دنيائي كه همه چيزش بيهوده است منهم همانند ادمهاي ديگر انگونه بودم كه همه زيست كرده اند...انچنان ميكردم كه ديگران انجام داده اند....جائيكه يك استكان چائي و يك قندان و يك سيني ياد كسيرا زنده نگه ميدارد چطور ميتوانم از هجوم خاطره بگريزم....وقتيكه نگاه ميكنم و وقتي جاهاي خالي را مرور ميكنم احساس ميكنم به ان دلتنگي عميق كه در من خانه زاد است رسيده ام...انجا ديگر چيزي مرهم نميشود....نه منظره و نه هزار چشم انداز نميتواند خاطرات سوخته را مرهم بگذارد و عمر مستي كوتاه است و چگونه درد هوشياري را به دوش مستم بگذارم وقتيكه در مستي راستيها بيشترند و ادم را بيش از هوشياري ميسوزانند....شب سنگين بي منظره هنوز دود گرفته است اما جاي خاليها بيش از اين بيهودگيهايش اتش ميزنند....و من هنوز نياموخته ام فراموشي را و هنوز نميدانم كه با كدام نسخه و دارو ميشود خود را به فراموشي سپرد....چشم تنگ اين روزگار هميشه همانطور تنگ نظر ميماند....و براي هر رفتاري از ما هميشه سخن به نكوهش بسيار است...كسي مرهم نميشود همه براي زخم زدن ميايند...نه چشم ديدن خوشبختي را دارند و نه بيچارگي ادمها ارامشان ميكند!!! دل كه ميگيرد علاجش گريه است اما دلتنگي علاجش چيست!!! گاهي سرعت عبور زمان انقدر زياد است كه نميتوان احساسش كرد و گاهي انچنان متوقف ميشود كه گوئي عقربكها نميگردند و همه اندوه بر دل ادم فرو ميريزد....از درك همديگر عاجز مانده ايم...مهرباني را در پستو برديم و رويش را پوشانديم و خنجرها را از رو كشيديم و تنها به مقصد ازار امديم...كينه جاي ارزو و صحبت دوستيها را گرفته است....رفيقان ديروزي دشمنان امروزي يكديگرند...من دلم گرفته است...هر دقيقه از اين شب سنگين بر سرم هوار ميشود....هنوز جاي رد پاها بر زمين ديده ميشود...باران هم انها را نشست...غمهاي منرا نيز تنها خيس كرد....باران بي سخاوت تنها زيبا ميباريد اما انهم مرهم نميشد....كنار شيشه و يك استكان چاي و نگاهي به كوچه گهگاهي خبر از روزهاي روشنتر اينده ميداد....اما امشب كه كنار شيشه رفتم و در را باز كردم اگرچه باران كوچه را خيس كرده بود و نم خوشبوئي بر مشامم ميخورد و خنكي بيرون زير پوستم ميرفت اما نمناكي كوچه غمي داشت...انگار ردپاهائي بر ان ديده ميشد...انگار كسي از انتهاي كوچه داشت بسوي خانه من ميامد و منرا ديد ميزد و روي صورت من ميخنديد اما هيچ كسي نبود و كوچه خالي و خيس بود....دلم گرفت و خواستم بلند بلند هق هق بزنم...ارامشم رفته بود....سيگارهاي پياپي ارامم نميكردند....درونم خالي شده بود...هق هقم منرا ارام نميكرد و يك فضاي سرد روحي بر من نشسته بود...طاقت نشستن در اين اتاق خالي انگار برايم دشوار تر شده است....شبهائيكه تا صبح بيدار ميماندم و مينوشتم انگار در عمق سياهي من نوري بود و من نميترسيدم اما امشب اشفتگي به سراغم امده است...مرا ارام نميگذارد...گذشت زمان را بيشتر احساس ميكنم انگار اين عقربكها كندتر حركت ميكنند....ميان نوشتن هق هقم ميگيرد...خيس ميشود دستهايم....و قطرات درشت اشك بي تحمل ميريزند....امشب انگار فشارش را بر من بيشتر كرده است....من صداي تنهائي و سكوت را بيشتر احساس ميكنم....منرا ميترساند....امشب از ان شبهاست كه دلم ميخواست كسي كنارم باشد....كسي كه به جاي صفحات با او سخن بگويم و يا صدائيكه در گوشم بپيچد و من برايش حرف بزنم و گريه كنم....شايد اين توهمات سنگين را گذشت زمان چاره ساز باشد اما در شب تنهائي زمان هم ديرتر ميگذرد....چيزي و يا كسي بايد در اطراف من حضور داشته باشد....چيزيكه من قادر به ديدن ان نيستم اما حضورش را احساس ميكنم...نميدانم كه اگر خود را به دست باد بسپارم ارام ميگيرم!!!! نميدانم كه اگر در تن تاريك شب گم بشوم ارام ميگيرم!!!براستي نميدانم كه اين لحظه چطور ميتوانم تنها اندكي ارامتر باشم....و خواب سنگين هميشه مرهمي اندك است بر اين تصورات دلتنگ اما خواب هم از چشمهاي من رفته است....انگار كه من هميشه بايد در شب طلوع كنم....كلمات دلتنگ بر صفحه سفيد كاغذ ميريزند...و در مقابل ديدگان من قدم ميزنند اما همه اين دلتنگيها اندكي كمتر نميشوند....گاهي ان چشم اندازهاي خيالي ذهن من هم پيدا نيستند!!!! كاش ميتوانستم امشب همچون بسياري شبها در هواي بسته خويش پرواز كنم...اما انگار بالهاي من قدرت پروازشان نيست...اگر ميتوانستم از دريچه اين پنجره در خيال همچون گذشته پرواز كنم اندكي از سنگيني شب كنار ميرفت....اما انگار من بهتم زده است....چيزي فشارم ميدهد....دلم ميخواهد اين هواي دلتنگ از من عبور كند....نفس تنگتر ميايد....در عمق اين شب تيره من بي نشانترين ستاره نا معلوم زندگي خود شده ام....نميدانم كه در پشت اين سياهيها روشناي يك نور عجيب و دل انگيز نشسته است و يا در انتهاي تاريكي همچنان سياهي مستقر است.....احساسات مرموز من گريبانگير تنهائيم شده اند و در يك شب بسته و باراني دلم به اندازه همه دلتنگيها تنگ است......دلم ميخواهد كه اگر دريچه اي گشوده نميشود در خواب عميق شبانه همراه روياها تا پدرم پرواز كنم و ديگر شبها و روزهائي چنين سنگين را بر شانه ام احساس نكنم....دلم ميخواهد همه اين دلتنگيها يك خواب باشد و من از ان بيدار شوم و تا خوشبختي شادمانه جست و خيز كنم....ميدانم كه خوشبختي واژه اي مبهم و گنگ است كه پيدا كردنش همانند جستن يك سوزن در انبار كاه است!!! براي بيچاره و گمنامي همچون من واژه خوشبختي بزرگتر از دهانم شده است...گلويم را ميگيرد...دلم تنگ است....و اين هق هق لعنتي هم دردم را بيرون نميريزد...دلم تنگ است....حميد

درهای رابطه...من همیشه پشت یک در خشکم زد!!!

سردم بود و فضاي بي رمق در من ميريخت و من سستر.....و زمستان يكبار پدرم را و بار ديگر باورم را از من گرفت....حرفي به جز سرما نيست و من در حال انجماد هرچه كه سرودم بيهوده بود....گرماي اشكهايم ديشب تا صبح مرا سوزاندند و امروز در اين اتاق خالي فقط رد پاي يك خاطره مانده است و من مثل يك ديوار خشكم زده است...احساس ميكنم بيش از اندازه زندگي كرده ام.....و خيال ميكنم هر چه بيشتر بمانم گنديده تر خواهم شد...اتاق خالي و اثاثيه هاي كارتن شده مثل هذيان دم مرگ.... نگاه كه ميكنم يادها در كارتنهاي پر شده پشت وانت ميروند با خود....نگاه هم نميكنم تا صبح گريسته ام و هنوز بغض رهايم نميكند...انكه بايد ميرفت رفته است و اين من هستم كه تا مرگم محنت خودم و نامردمي و بار سنگين فهميدنم را بايد بر دوش بكشم....شايد چيزي تا زوال من نمانده باشد...از مرگم نميترسم...حميد

coldPlay

دشت سرسبز تو....

چه كسي راست ميگويد؟!!! براستي چه كسي شهامت راست گفتن را دارد!!!

تو منرا يك ابله ساده ميداني كه هميشه لبخند ميزنم و هميشه در دستانم برايت شكلات دارم

تو هرگز اشكهاي منرا نديده اي....تو نميداني پشت چشمهاي من هزار و يك شب در به دريست

تو نميداني صورت ارام من چقدر زير سنگيني حرامزاده ها گريسته است!!!

تو هيچ نميداني!!! منرا يك كودن هميشه خندان ديده اي كه هرگز گلايه نميكند

احساسات من گاهي زير دست و پايت ميفتند انها را له ميكني تو عين فريبي

دوستت دارم خيلي وقتست كه زياد تكرار ميشود و بيهوده

شما هميشه زيبائي را دوست داشته ايد و اندام شهوت انگيز جواني را

شما ساده نبوديد.....دروغهايتان را هميشه نشخوار كرده ايد

براي من شعبده شما پوچ است من خيلي وقتست بريده ام

كلمات خسته اند زير دستهاي من... من انها را ازاد ميكنم

من خودم را روزي ازاد خواهم كرد روزيكه پايان ديدن ادمهاست

ادمهائيكه كسالت اور شده اند....دلم ميخواست ساز ميزدم

تنها پرواز نتهاست كه منرا ارام ميكند تنها پريدن علاج درد منست

در اين هواي گنديده توقف كردن به شكل ادمها شدن است

بايد گريخت راهي نمانده است بايد ساك را بست و در پشت سر تفي انداخت

بايد خاطره را به زباله داني سپرد انجا سگهائي هستند كه كارشان خاطره خوردن است جر زدن است احساس دزديدن است

من خاطره را تف ميكنم براي ليسيدنش بايد سگهائي در اين حوالي باشند!!!

فانوسم را بر ميدارم و نگاه ميكنم چه نور صادقانه اي دارد

همه اين راه بي عبور انرا مقابلم ميگيرم جاده نامردمي روشن ميشود

همراه فانوس با كوله اي پر از خستگي بسوي تو هجرت ميكنم

به دوردست تو براي بوسيدنت براي نگاهت و براي همه مهربانيت

نيمه جانم را به تو ميرسانم منرا ارام كن منرا نوازش كن

من خاطرات را به زباله داني فكرم سپردم و اينك مقابل كوه تو نگاهت ميكنم

صادقترين سلام....زيباترين ترانه سادگي...ترا ميان همه پوچيها يافته ام

ترا ميان همهمه ميان فريب ميان درد و صدايت مرهم است

اگر تو نيز از من بگذري دچار خويش خواهم ماند

دچار ترديدهاي مبهم و اينبار تلي از بي خاطره....بي منظره

سادگي را برايم معني كن....دوست داشتن از عاشقي برتر است

دوست داشتن را برايم معني كن و من براي ترس تو اغوش امني دارم

و من براي شنيدن حرفهايت گوش شنوا دارم

ساده بودي...ساده بمان....براي لمس تو بايد كه هجرت كنم

روزي ميايد كه از من هيچ نميماند نه خطي و نه نشاني

نشانم باش و شوق اخرين نفسم...

اگر لايق اغوشت نبودم نامم را به خاطر بسپار

در اخرين خط اين داستان گم ميشوم

چكه چكه نتها در خونم ميريزند...قطره قطره نور جاري ميشود

روي اين بي منظره با نور دوستت دارم را مينويسم....نورها بالا ميروند و به شكل پرنده پر ميكشند

چكه چكه صداي تنهائي من بر سقف اتاقم ميخورد....بگو....سكوت شب را به ترنمي بشكن

منرا به خودم نشان بده.....چكه چكه اشك بيهوده ميرود و صداي يك نت روشن ذهنم را چراغان ميكند

ياد تو چكه چكه در من ميريزد...خيس ميشوم و شب جاريست....و من خاموش و چشمم به دوردستهاست

انكه فريب ميدهد برنده هم باشد باز شرمنده است... بازنده است

سودي اگر در اين بازار مكاره باشد با فريبكاران است انها كه رنگشان زود تغيير ميكند

جاري منرا نتوانستند مسدود كنند....حريف اب نيستند....نكبتها در اب حل ميشوند

رودخانه من بسوي دشت سر سبز تو راهوار است...در راه اگر نامردمان تعفنشان را به من بسپارند همه را خواهم شست

جاري من با نكبت نا چيزها الوده نميشود...انها فراموش شده گانند!!!

روزگار دلتنگيست....و گاه واژه ها مرهم نميشوند....و گاه هر چه ميگويم باز انگار نگفته ام

انتهاي همه واژه ها اغاز دلتنگيهاي من است...دوباره سرودن و تعفنها را دشنام دادن

خوابم نميبرد و شب همچنان گسترده است....حميد

Richard Ashcrof

در فكر من ماهيها ميچرخند...

ساحل شني هوايش ابري بود....ابرهاي فشرده و زاينده....انقدر بهم ديگر فرو رفته بودند كه چند لايه تشكيل شده بود و رنگها با طيفي تاريك و روشن ادم را تسخير ميكردند....روي درياي مواج كه موجهاي سركشش به ساحل پناه مياوردند و صداي كوبيدنشان پر از گلايه ها بود بعد از صداي عجيبي ابرها باريدند...و قطرات شفاف اب بر تن ابها خوردند....مه رقيقي پائين كشيده بود....صداي پر قدرت موجها همراه با صداي ريزش باران فضاي ذهن را احاطه كرده بود....

ببار اي خوب ديروزي بر اين بازار خود سوزي

كه اين غمخانه بي مهر ندارد اب مرد افكن

كوهستان مغرور افتابي داشت بلند و روشن و بروي قله هاي سفيد از برف همواره ميتابيد....عقاب بي نيازي بر بالاي ان تاب ميخورد و زير بالهايش يك كوهستان بود و پهنه اي وسيع براي بلند پروازيهاش...و صداي خوش نسيم و بوي عطر گلهاي وحشي كوهپايه مدهوشم ميكرد و هوا خوشتر بود و منظره بي نظير...انعكاس صداي من تنها نبود وقتيكه بر تن كوهها ميخورد و بازميگشت معطر ميشد...بوي علف باران خورده ميداد و بوي شقايقهاي دامنه....و صداي پرندگان در ذهن كوهستان ميپيجيد و جاي امني بود براي فكر و كوله من درونش نان و پنيري بود و يك هيمه روشن و كتري لعابي بروي ان و چاي دم ظهر و خلوت كوهستان و تنفس كه ميكردم ششهايم پر از بودن ميشد...

اه اگر ديروز برگردد هم دم امروز من باشد

قلعه سنگين تنهائي چهار ديوارش زهم پاشد

كنار جاده در دل كوهپايه ها جنگلي بود پر از درختهاي بادام و گردو....و چشم اندازي عجيب و لاك پشتهاي بزرگ با ان لاك سنگيشان گاهي از كنار جاده عبور ميكردند و دامنه سبز پوشيده بود و جنگل عجيب در پيچ و خم معبر باريك كوهستاني جريان داشت...نگاه كه ميكردم پشت پلك من چيزي بود به اندازه عمق ان مناظر.....عشقي در مردمك چشمهايم زندگي ميكرد...قدم ميزدم و در كناره چشمه هائي از زمين ميجوشيدند و پروانه ها تن خود را بروي خيسي اب ميگذاشتند و با همه وجود تشنگيشان را سيراب ميكردند....وقتيكه غروب خورشيد كوهپايه را به پائين ميامدم غمي عجيب در من طلوع ميكرد....نگاه ميكردم...ميگريستم....پاهايم بي رمق بودند...سيگاري مرهم بود و ديگر هيچ.....لعنتي نثار دوريها و من گم ميشدم در اخرين پيچ....

بر ميگردم ديروزم را بردارم

برميگردم هنوزم را بردارم

بي ريشه ام درخت بي زمينم

بر ميگردم ميوه ام را ببينم

كوچه هاي تنگ و تكراري و يك خيابان پر ازدحام كه سيل ادمها هر روز بيشتر در ان جريان داشتند...بوي دود گرفته بود همه فضاي ذهنم...و درختها روغني بودند و برگهايشان طراوت نداشت....و ادمكها مسخ شده بودند و هواي خوشي نداشت خيابان پر همهمه و ادمهايش همه غمگين بودند...اب گل شده بود....ماهيگيرها اهن و سنگ ميگرفتند از اب گل الود و ساختمانهاي كوتاه و بلند و بي قاعده هر روز برخرابه يك باغ سر سبز رشد ميكردند....عاطفه نا پيدا بود و حرفها صحبت گلايه و دلتنگي و ادمهاي ماشيني هر روز كوكشان تا شب پر بود و شبها چراغ خانه ها زود خاموش ميشدند و صداي هيچ شوقي در انها نبود...شايد هم بود اما خفيف و بيهوده!!!در چهر ديواري بيخودي زندگي جريان داشت و فكر من دلتنگ همه جاده ها....و شوق در من زنداني بود و سكوت پهن شده بود در همه فضاها....و من فكر ميكردم...

توي قرن دود و اهن تو رفيق گل و نوري

تو عطوفت مسلم تو حقيقت غروري

عشق بال داشت....گل رزها قرمز تر بودند....ماهي تنگ بلور حوض ابي ميخواست كنار ديگر ماهيها...ديوان حافظ نجيب بود پاكيزه بود خاكش را گرفتم و بوسيدمش....گلدانها تشنه بودند كاسه ابي مهمانشان كردم خنديدند....ماهيها چشمشان دنبال دستهاي من بود غذايشان دادم....بايد ترا هم ميبوسيدم...نوازشت ميكردم....پوچ بود اما جريان داشت....من هميشه هواي خودم را نفس كشيده ام....دلتنگ ميشوم...نگاه ميكنم....بايد دوربين را بردارم به وقت چرخش ماهيها عكسي بگيرم...بايد باران كه ميبارد كوچه را خيس ثبت كنم...بايد بالاي كوهستان چشم اندازش را براي هميشه در يك تصوير به كنار اتاقم بياورم...در اين شهر دود گرفته و در همه دلتنگيها ميان صدها عكس فرو رفته ام....

اي عكس در اين جهان فاني

من فانيم و تو جاوداني

اينرا پدرم گفت....همه تصاوير را جمع كردم بر در و ديوار بيهودگي چسبانيدم....در نشئه تصاوير خوابم ميرود....سيگار هميشه روشن را دوست دارم....و هوائيكه مطعلق به من است...و عكسهائيكه پيكر گريزان منرا پناه ميدهند....ميان تمامي عكسهايم صداي نت گيتار و اتاق پر دود و من به بهشت فكر ميكنم...به يك پرواز بسته....معلق در هواي نشئگي بيخود از خويش و تنها با تصاوير عشق بازي ميكنم...اينجا كسي نيست...اما هزار منظره جاريست...ذهن من جاريست...بروي همه هيچها تصويري از چرخش ماهيها را گذاشتم!!! حميد

Rudolf Schenker

کنار پنجره هوا بارانی بود....

بشنو از زبان برگ و گل به رسم عارفان تا زنده اي

سهم ما از اين زمين پر ز اه گاه تشنگيست

غبار سرب اين سراي فكر من ز جامم تهي

از سكوت سرد سرزمين مردگان صدايم بريد

به پر كشيدن از قفس بسوي هم دلان ندارم اميد

بر بهار خواب اين پرنده شكسته بال اوج هجرتي

كنار پنجره خيس از باران يادها زنگ زده بود....و يك حسرت تلخ و يك نفرت عميق....و ديگر هيچ....اسفالت نمناك كوچه رد پاهاي قديمي را مخفي داشت....رد پاي پدرم هر صبح و هر شب بروي خستگيهايش....و روزيكه براي هميشه رفت پنجره را بستم.....و پرده را سفتتر كشيدم...و در اين خواب پريشان نشستم و دوباره نگاه كردم....نفرتم را...لبهاي به سكوت مهر شده ام را...و قلمم كه ديگر تكراري مينوشت و من به دنبال هواي تازه در نشئه ذهنم راه ميرفتم....و نكبت ديدن اين ادمها هر روز بيخودانه تكرار ميشد...و من چقدر بايد صورتكهاي كج و ماوج و احمقانه را ديد ميزدم تا شب بيايد و بي خوابي و تا صبح فكرهاي بيهوده....و خوابيكه ساعتي ارامم ميكرد....و حجم كله من پر شده بود از زباله هاي حرفها...و بيخوديها....ليوان شير داغ را برداشتم و سر كشيدم....و يك پيراشكي همراهش....خوب بود...گرم بود....براي همين نا چيز خيليها هنوز روي معبر خيس خيابان ميخزند و گدائي ميكنند....نكبت ديدن را با باران هم نتوانستم بشويم....و شايد مرگ التيام خوبيست بر اين نفرت كهنه....كرايه كردن يك اتاق گوشه ديوانه خانه هم شايد گريز از دنياي هوشياران باشد....ولي چگونه ذهن هوشيار را در هيات ديوانگان جا كنم!!!چطور ميتوانم در حياط سر سبز ديوانه خانه راه بروم و خيال كنم در باغ بهشت قدم ميزنم!!! نه نميتوانم....در هوشياري نميتوانم تجسمي بيش از نكبتيها را به ياد بياورم....در اين دنياي هزار رنگ كه ميدانم ادمهائي هستند كه از شوق و دلبستگي به ان لحظه اي حاضر به تركش نيستند من كجا گير كردم!!! خر لنگ من چرا نميتواند بار ببرد و خاموش بنشيند و به طويله اش فكر كنم و به كاه يونجه هاي تازه!!! پشت پنجره خيس از باران تنها دود سيگارم حقيقت دارد....و لذتي دارد تلخي پكهاي مكررش....در درون فكر بيمار من پر است از قصه هاي سبز...پر از فضاهاي رويائي ذهن...پر است از شهوت بوسه....و خواهشهاي دل....اما ميان درد و در اين دلتنگي گفتن انها دوايم نيست...انها در بايگاني ذهنم سالهاست كه تلمبارند....انها دستم را نگرفتند....سبزم نكردند...من خيسم...خيس از درجا زدن...نشستن و ديدن و سكوت....ديوان حافظ و دوربين فيلم برداري و هزاران نت موزيك فقط نشئه يك لحظه فراموشي هستند....بقيه و هر چه هست پشت اين پنجره خيس جا مانده است....صدايم از بالاي سقفم بالاتر نميرود....نصيحت چاره سازم نيست....حتي بالي ندارم براي پريدن....معجزه ميخواهد هواي بيكسي....و ديوار روبروي من اگر بريزد من منظره ها را با ولع خواهم نوشت....وقتي به تفاوت خود پي بردم لحظات تنگتر شدند و گذشت ايام فشارش را بيشتر كرد...ديوانه را رها كنيد بگذاريد شعر بگويد....بگذاريد اخرين نفسها را خوشتر چاق كند....نفس تنگ است ديوانه را رها كنيد...در بين نتهاي اشفتگي مانده ام....همه شما را ديده ام...شنيده ام....نگاهتان متعجب است روي چشمهايم...از شما نيستم...بگذاريد من خودم باشم....در زندان و در خلاصي باز من همان ادم غمگين خواهم ماند فرقش انست كه ميتوانم در هواي باراني بلند گريه كنم و پشت پنجره در سكوت ننشينم....هوائي خوشتر از هواي باران خورده نيست....دل تنگ اين اسمان هم پر از گلايه هاست....گلايه هائي كه رود شده اند جاريند....و من بي شباهتيم را در عين شباهتها حفظ كرده ام...از اين تنهائي منفور لذت ميبرم....از اين جا سيگاري پر....دلم ميخواهد همه ماههاي سال باران ببارد...دلم ميخواهد كه از شدت باران كسي بيرون نيايد....ديدن كوچه ها و باغها و همه انچه ميبينم بدون ادمهايش زيباتر است...و هر نگاه زنجيريست كه عاطفه را اسير ميكند و درد از تنهائي كه يادگاري از همان نگاههاي اسارت اور بود....و من در يك نگاه زنداني ماندم....و پشت شيشه خيس امروز همه چيز پوچ است و هيچ....سيگار بعدي نميگذارد اثر نيكوتين از خونم بيرون برود....دنياي بي خبري را دوست دارم....حميد

خطوط زندگي...

شوخي بود بايد اينرا درك ميكردم....عكس من روي قاب كودكي شوخي بود....بايد ميپذيرفتم.....كودك معصوم ديروز چشمهايش حيران بود.....ميترسيد اما كسي نميدانست كه يك كودك ميتواند زودتر از قرارش چيزهائي را دريافت كند و بداند.....شبهاي زيادي را كنار پدر زير كرسي خوابيده بود و قصه هاي قديمي هنوز تمام نشده چشمانش را به خواب عميقي ميبردند....همه چهار فصل انتظار را بازي كرده بود....بهارها روي گلها زنبور ميگرفت و دنبال پروانه هاي خوش خط و خال ميكرد....تابستانها كنار يك حوض و يا لگنچه اب بازي ميكرد....پائيز نقاشي ميكرد و زمستان با سنگ روي يخ ضخيم جوي اب ميزد....چهار فصل مقدر شده سالها ميامدند و كودكي را ميربودند.....اشتياق بازيها و ان سادگي عجيب تمام ميشد....بهشت و جهنم ميامد در كار....بكنها و نكنها باب ميشد....كودك پوست انداخته ديروز نميفهميد كه بهشت را به چه بها ميدهند و دوزخ را به چه....هنوز در خوابهاي مرموز رويا گونه سالها قبل جا مانده بود...هنوز به كتاب داستانهاي عكس دارش فكر ميكرد....هنوز دنبال امنيت خوابهاش ميگشت....كم كم تاريك و روشن هوا هم معني دار شده بود....جمعه ها دلتنگ ميشدند....شنبه ها كسالت بار....يكشنبه طولاني...دوشنبه تا چهارشنبه انتظار....پنجشنبه روز خوش امد گوي تعطيلي....تغييرات فصول كودك را تغيير داده بود....همه كودكها را عوض كرده بود...به فرداها ميرفتيم....به ممنوعها.....ارام ارام معناي بغض را ميفهميديم....معناي تبعيض را....فرقي نميكرد اطراف يا صفحه جادوئي تلويزيون همه گوياي تفاوتها بودند....ديوان شعر و دلتنگي جاي كتاب داستانهاي عكس دار را ميگرفتند.....راهمان از هم بازيها جدا ميشد....يكي راست ميرفت يكي چپ!!! هر دو ميگفتند درست ميرويم!!! گذشت چهار فصل مارا تغيير داده بود...شباهتمان به ديروز كمرنگتر ميشد و انگار از قالبي معصوم شكلي حيران تراشيده بودند كه هنوز همان نام كودكي را همراه خود يدك ميكشيد....كم كم ساعت روي ديوار براي ما معني دارتر ميشد....همه اوقات مارا ساعت ديواري معين ميكرد....وقت بيداري را...زمان نهار خوردن و خوابيدن را...ساعت شام را....و حتي ديدار اشنايان را زنجير به ساعت عقربه اي كرده بوديم....و اين ساعت چقدر اوقات تلخ و خوش را در حجم عقربكهايش جا داده بود....روبرويش دريچه عشق باز كرده بوديم...بوسيده بوديم....در امتداد عقربكها رفتن عشقمان را گريه كرده بوديم....امدنش را جشن گرفته بوديم و هزار تنفس عجيب زير حجم ساعت تكرار ميشد....هذيانها گفتيم...شب بيداريها...گريستنها و فحش و دشنامها به روزگاريكه زمان دگرگونش ميكرد!!! ديوار هم معني بيشتري پيدا كرده بود....كودك بازيگوش گذشته پوست انداخته بود و ميان ديوارهاي مختلف گرفتار روابط شده بود....اتاق ديوار داشت....مدرسه ديوار داشت....محل كار ديوار داشت...منو تو ارتباطمان تنها پشت ديوارها بود....و گاهي سيمهاي نازك تلفن از ديوارها عبور ميكردند و صداي اشنائي ميرسيد...دل به دل يك قصه سالها حرف ميزديم...گلايه ميكرديم...شعر ميخوانديم تا واژه پر رنگ تنهائي گم بشود....اما نميشد!!!چهار فصل عجيب همچنان ميگذشت و در هر يك از فصول عمر واژه اي جديد پيش ذهن ما پديدار و پررنگتر ميشد....از درك همديگر عاجزتر ميمانديم چراكه مسير يكي نبود و هر كس انجور كه ميخواست رفتار ميكرد....عده اي مهرباني را ميشناختند و ديگران انرا حماقت ميدانستند....همزبانهاي بيگانه با هم و چه غم انگيز بود ادمهائيكه همه يك زبان داشتند و ميليونها عقيده!!! حرف دلتنگي در درون اشفته محبوس ميماند و چهار فصل عجيب از بام زندگي ميگذشت....ما بوديم كه ميگذشتيم....از سادگي و از مهرباني و از همه واژه هاي ساده قديمي....وبراي بقاي اين نسل تكراري ما نيز عشق را تكرار ميكرديم!!! و از ما كودكاني ميامدند و جايگزين كتاب داستان زندگي ميشدند....انها نيز چهار فصل عجيب را طي ميكردند....و سلسله وار اين قصه تا ابديت تكرار ميشد....نگاهمان نا اشناتر ميچرخيد و ديگر اعتماد كودكي رنگ باخته بود بايد ميترسيديم از پشت و دشنه!!! كينه مخفي پشت يك لبخند را به سادگي نميشد فهميد....ادمها را ديگر نميتوانستيم ساده درك كنيم....دنياي پيچيده اي بودند كه تنها نامي بر جاي مانده از كودكي را همراه داشتند....دشمني هم واژه پررنگ اينده بود....و ما روزي امد كه هم بازيهايمان را دشمن ديديم.....و يادمان رفت معصوميت بازيهاي قديمي را...و ان سيب قرمز درشت را كه روزي از دست يكي از همين دشمنها گرفتيم و گاز زديم و اورا بوسيديم....امروز روز ديگري بود....واژه ها همه چيز ديگري بودند....بايد كه در را مي بستيم و به فكر ميرفتيم....بايد كه دنبال ساده بودن در داستانهاي كهنه ميگشتيم...بايد كه غفل تنهائي و تفاوت را ميديديم و سعي نميكرديم تقلائي بكنيم....چهار فصل عجيب هم ميگذشت و همچنان فصول مارا ميبردند همراه ديدنها....تغيير كردنها....روزي امد كه درهاي رابطه را بسته ميديدم...خودم را كنار ماهيها تنها و اشفته تر ميافتم....پكهاي تلخ سيگار مرهمي بر تلخكامي بودند....گاهي مستي بي وحشت...من صورتم را تنهاتر ميديدم...و چشمهايم را مبهوتتر...و صليب نقره اي را نزديكتر به خويش احساس ميكردم....صداي بغض ابرها را بيشتر دوست ميداشتم...ترانه باران برايم زندگي شده بود....غم مبهم اينده منرا تسخير كرده بود و من نميدانستم كجاي اين سياهي لشگر بايد بميرم!!! شب گريه ها و ياد خداوند ارامم ميكرد....هوا اما بسته بود....هنوز فرق ادمها سوال بي پاسخي بود كه از خداوند ميپرسيدم!!!در ان گوشه هاي دنيا ادمهائيكه پولشان را نميشد حساب كرد و جزاير خوش اب و هوا و اشرافيت و خورد و خوراك و انچه مواهب دنيا بود فراهم بود....و ان گوشه هاي تاريك فقر و بيچارگي و سرماي خشك زمستان به دور پيت حلبي اتش!!! من نميفهميدم كه چرا فاصله اي به اين شگرفي با كودكيها گرفته بودم!!! از شدت فشارش فحش ميدادم....گريه ميكردم....هنوز چيزي تغيير نكرده بود!!! دانستنش انگار اشفته ترم ميكرد...دلم ميسوخت....خود خوري مرهم نبود تنها گلايه را ميگفت....در بهت چهار فصل عجيب من با تمامي احساسات گنگم جا مانده بودم....دستان نازك عشق هم رهايم كرده بود...و لذت شهوت انگيز بوسه اي نميامد كه لحظات را به فراموشي بسپارم....من جا مانده بودم...در خيال مسدود من يك مرغ دريائي زندگي ميكرد....وقتي پاسخي براي دردهايم نميديدم ان مرغ دريائي بالهايش را بر هم ميزد....پرهاي نرم و سفيد رنگ پرواز....بايد هجرت ميكردم...بايد به جمع مرغان دريائي ميرفتم....بايد پرواز را مي اموختم حجم قفس دل ازردگي مياورد بايد ميگريختم!!! براي رسيدن به بهشت ذهنيتم بايد كه بالهاي يك مرغ دريائي را ميگرفتم و پر ميكشيدم....شب بسته در من جريان داشت....كنار اتاق به فكر عميقي فرو رفته بودم....كسي نبود و صداي نتهائي اطرافم جريان داشت....احساس خستگي ميكردم اما خوابم نميامد....در عمق تاريكي نور كوچكي را در درونم ديد ميزدم....ديدن يك روزنه كوچك هنوز منرا به ادامه واميداشت....ذهنم را بستم....يك مرغ دريائي در من زندگي ميكرد....حميد

تا توانی دلی بدست اور.....

اگرچه هرگز دوست نداشته ام حرمت دلكده و احساسم را با جوابگوئي به حسادتها لگدمال كنم اما اينبار نيز مجبور شدم بگويم چون دلم شكست!!!

توئي كه نه ميشناسمت و نه ادرسي ميگذاري شهامت داشته باش حرف گزافت را با ادرست بگو...حاضرم رودر رو پاسخت را بگويم!!!

هيچ ادعائي ندارم....اينرا بدان كه متنهائي كه تو انرا چاه متعفن ذهن من ميداني گلايه هائي كهنه از دست امثال توست....ادميكه زير بار ديدنهايش خرد شده است....ادميكه خواست منصفانه بنويسد...دل شكستن كار من نيست....من نام اينجا را جاري انتخاب كردم...لكه تو زلال منرا كدر نميكند...من جاريم...تو مسدودي كه نشناخته بدترين را ميگوئي...زخم ميزني...نيا و نخوان...اجباري نداري دلتنگي يك ادم خسته را ديد بزني....تو ميتواني شاد باشي...زندگي را انجور كه ميبيني ادامه بدهي...حرف و كلام من از حجم ادراك تو بالاتر است....نه بخوان و نه نظر بده....لا اقل اعصابم خراب نميشود. محترمانه گفتم. اگر صحبت انساني نميداني زبانهاي ديگر را نيز ميدانم. خوش باش و نيا و رودخانه منرا دلگير نكن...اين ابراه جاريست...حتي صاحبش اگر نباشد باز هم جاريست....زمانيكه نام رودخانه را برايش گذاشتم خواستم زلال باشد...لطف دوستان ان چيزي نيست كه تو ميگوئي...چشمت را باز كن...اينها وجود دارند...من نيستم كه براي خودم نظر ميدهم...اينها قطراتي هستند كه زلالند..رفيقند به شوق انها مينويسم....حرمت خانه نگه دار...در نزده داخل نيا...دلم را شكستي ....در تاريكي ايستادي وجدان داشته باش اگر ميداني چيست...تعفن ذهن بيمارم را استنشاق نكن...برو جائيكه هوايش بهتر است...متنت را ميگذارم دلم ميخواهد رفقايم خودشان را جاي من بگذارند و حالم را درك كنند....

چهارشنبه 12 بهمن1384 ساعت: 20:45 توسط:سعید

آدم با شخصیت هیچوقت دهنش رو به این مزخرفاتی که نوشتی باز نمی کنه. حتی ارزش جواب هم نداری . می دونی تو آدم بیچاره حقیری هستی که به نام های مختلف در مورد نوشته های خودت اظهار نظر و تعریف و تمجید می کنی و عقده های روحی و روانی خودت رو در چاه گندیده روان مریضت سعی می کنی تسلی بدی . کیه که ندونه خیلی از این اسامی که اینجا نظر می دن کسی جز خود تو نیستن.
پس بچه جون . اخترام خودت رو نگهدار و بیش از این خودت رو تحقیر نکن
.
من از تو ناراحت نیستم برای تو احساس ترحم می کنم. خدا شفا بده. الهی آمین

رفقا شما بگوئيد از خواندن اينهمه محبت چه حالي ميشويد...وقتي درونتان را با اشك گاهي مينويسيد و اين را ميگويند شما باشيد چه ميكنيد؟!!!! ای عقده ای بی شرم تو این نظر را شش بار زیر شش پست وبلاگ من گذاشتی!!! دوستان قضاوت کنند چه کسی روانیست من و یا تو ترسوی بیچاره!!! چقدر بدبختم اگر مثل تو بر من ترحم كند....وبلاگ را درست كردم عقده هاي روحي و روانيم را بگويم....درستش نكردم بابا كرم بخوانم....تو بيل زني باغت را بيل بزن...اينجا خانه من است...يادت ندادند صاحبخانه حرمت دارد!!! تو كه بيمارتري از من....من اگر بيمار و روانيم در خانه ام مينويسم...تو كه بيمارتر و رواني تري در خانه مردم به سيم زده اي....برو باهم سن و سالت همدم باش....فقط با واژه سر جايت مينشانم باور كن تحقير تو كار اسانيست اما دلم ميخواهد تا همينجا باشد. نه بيا و نه بخوان. بردار حرمتت را و برو... دلم تنگ است...حميد

داشتم ختم کلام میکردم چشمم به محبت دیگری روشن شد انرا هم میگذارم خدای ناکرده در نظر خواهی گم نشود همه رفقا بدانند اینهمه محبت منرا شرمنده میکند!!!

چهارشنبه 12 بهمن1384 ساعت: 21:9

توسط:رزیتا

دوستان لطفا برن مطلب این آقا تحت عنوان حرمت نان و نمک رو بخونن. من که وقتی خوندم شوکه شدم . واقعا حمید خوب خودتو نشون دادی و آخه شرم هم خوب چیزیه. اگه خوانندگان باید نظر بدن همش که نباید از تو تعریف و تمجید کنن . باید ظرفیت انتقاد رو هم داشته باشی و جلوی انظار اینقدر وقیحانه پرده دری نکنی.
شخصیتت کوچیک و شکننده ای داری توصیه می کنم به یه دکتر مراجعه کنی. بعضی مطالبت قشنگه ولی خودت شخصیت بسیار بی تناسب با نوشته هات هستی.

اسمت که جعلیست و نشانی هم که نداری ای بی نشان!!! ترسوها بی نشان میگویند همیشه و کارشان از پشت زدن است!!! انکه منرا میشناسد میداند که مرامم چیست...انکسی که منظور دارد و به قصد تخریبم میاید به او میگویم که اینجا رودخانه است!!! رودخانه دیوار نیست خرابش کنید...رودخانه جاریست...به گفته شما عمل میکنم و به دکتر میروم...البته ماه گذشته مراجعه نمودم و فرمودند کاملا سلامت روانی را دارا هستید!!! شما تشریف ببرید که لازمتر است. نادانها اینجا خانه من است...دفعه دیگر ابراز لطف تمائید و مزخرف نشخوار کنید انچه لایقتان است را خواهم نوشت. نخوانید و نظر هم ندهید. اینجا یک جمع کوچک دوستانه است. دشمن لازم ندارد. بار دیگر اراجیف ببافید ای پی ادرس شما در لیست امار من ثبت است. بنابراین جور دیگر رفتار خواهم کرد. کسی زورتان نکرده است اینجا بیائید. خانه من حرام شما اگر قصد تخریب دارید. اعصاب اضافی ندارم. گورتان را به زبان محترم گم کنید!!!!حمید

قرن ما شاعر اگر داشت هوا بهتر بود

خار هم كمتر نبود از گل بسا گلتر بود

قرن ما شاعر اگر داشت كه كبوتر با كبوتر

باز با باز نبود شعار پرواز

واي بر ما كه تصور كرديم عشق را بايد كشت

در چنين قرني كه دانش حاكم است

عشق را از صحنه دور انداختن ديوانگيست درماندگيست شرمندگيست

قرن ...قرن اتش نيست قرن يك هواي تازه است

فكرها را شستشوئي لازم است

گم شديم گر در ميان خويشتن

جستجوئي لازم است

نازنينها از سياهي تا سپيدي را سفر بايد كنيم

مسعود فردمنش

واژه ها در خلوت ذهن....

عكس سياه و سفيد من....چه تفاوتي ميتواند با عكس رنگي من داشته باشد!!! لبها كه هميشه بسته است...چشمها كه هميشه مبهم است...شايد كه تنها فرقش رنگ زمينه اش باشد...خشكمان زده است روي يك عكس....باران كه امد عكسم خيس شد....باد كه وزيد عكسم از دستانت افتاد....نميدانم كجاي اين روزها.....ميليونها ادم در يك كادر بسته يا ميخندند يا نميخندند!!! يكي زلف دارد انيكي بي موست....يكي زيباست ان يكي نيست...يكي به قدش مينازد يكي به دردش!!! يكي اما ساز دارد....كوكش كه ميكند دنيا تغيير ميكند....يكي وقتي شعر ميگويد واژه ازاد ميكند...يكي هم شعر ميگويد جيبش پر ميشود...هر دو باز شعري سروده اند....ان كجا و اين كجا!!! يكي عاشق شد از فراق دوست ناله كرد...انيكي عشقي نميشناخت منكر شد... كه عشق دروغين است....يكي كتاب نوشت فوايد ورزش كردن را گفت...انيكي درد را كتاب كرد!!!نميدانم كسيكه درد دارد چطور ورزش و يا نرمش ميكند!!! يكي ماشين داشت برق رنگش چشم را خيره ميكرد..يكي ماشين داشت كه مسافر ببرد براي يك لقمه بيشتر!!! هر دو باز ماشين داشتند!!! يكي خانه ساخت چلچراغش ميليون مي ارزيد و چشم اندازش كوه بود....يكي اجر بالا برد برف بر سرش نريزد!!! هر دو خانه داشتند!!! يكي گريه كرد لباس پارتي شبانه اش مناسب نيست...انيكي هم گريه كرد پدري نبود ديگر!!! هر دو باز گريستند....يكي رفت كنار دريا فيلم گرفت و ساحل را عاشقانه قدم زد و انقدر خنديد كه موجها دلشان گرفت....يكي رفت كنار دريا ارام ارام به درونش فرو رفت و بازنگشت و غم را به عمق اب سپرد...هر دوكنار دريا رفته بودند!!! يكي كاشت ان يكي درو كرد...هر دو زحمت كشيدند...ان يكي كاشت كه درو كند...ان ديگري كاشته را مفت برداشت!!! ميان لبخند و گريستن تنها يك واژه تفاوت بود...گريستن و خنديدن!!! كنار پنجره هميشه كنار پنجره است....نگاه تو گاهي دلتنگتر ميشود...صداي تو گاهي خسته تر ميشود.....قناري در قفس را ديد ميزني....خيال ميكني خوشحال است و ميخواند دلت ميخواهد كه از حجم غمها يك قناري بودي و تو نيز ميخواندي....كجا دانستي كه قناري غم را ميخواند و ترس گربه روي ديوار را....شايد هم كسيرا ميخواند كه تنها در افكارش زندگي ميكند....هميشه درد ما مهمترين بوده است...سردرد يا دل پريشاني فرق ندارد...درد يكيست و يك معني ميدهد....فقط جسم مريض را ميشود تا جائي علاج كرد اما روان پريشان و بيمار دشوار است ساختنش...تصوير ذهنيت كه سياه شود دشوار ميشود رويش را سفيد رنگ زد....ترانه ها همه در جائي سروده شده اند...همه انها يك چيزند تنها واژه ها هستند كه بالاتر ميپرند....ادمها هم همه يك چيزند اگر چه متفاوتند اما احساسات مشتركي هستند كه اطرافشان را خيلي وقتها مثل هم ميبينند....فقط بال ادمهاست كه وقتي در ميايد بالاتر ميروند...اوج ميگيرند....انسان ميشوند...دلشان مهربان ميشود و در ميابند كه هيچ است و بايد در اين هيچ مهرباني يادگار گذاشت...شايد پاي برهنه اي كفشي نو بپا كند و كودكي شيرين و كودكانه بخندد.....خيليها هم جاي بال دم در مياورند ورذالت برايشان روزمرگيست....انها هم نام ادم را دارند و شايد زير پوست ادم رفته اند كه ادمها را به هم بدبين كنند!!! در يك سير عجيب همه همان ميكنيم كه كرده اند....گاهي عاشق ميشويم....دل ميبازيم....دنيا قشنگ ميشود....گاهي ميبازيم....نشئه ميكنيم...دنيا بسته ميشود...و احساساتي هميشه پيرامون ما كنترل اين ابزار انسان نما را بدست گرفته اند....بر سر يك حشره اب بريزد دنيايش زير اب مانده است...دنيا سر جايش مانده اما!!!كجا قانون دنيا با من تغيير ميكند!!! من قصه گوي شبهاي بسته هستم...و فكري اسير كه بازي واژه ها را دوست دارد....و بالهاي من جوانه زده است...و شبها پرواز بسته اي دارم به خيالها....لبريز از پرسشها و اندوه درونم را به تماشا نشسته ام كه اين مرغ اسير كجا پر ميكشد!!! و چشمهايم انقدر گريسته اند كه انگار ميخندند!!! ساده نگاه ميكنم اما ساده لوحانه قبول نميكنم....دنيا نه با ناكامي ما زشت ميشود و نه با شادي ديگران زيبا!!! دنيا اسمش دنياست..ادمها تصوير گر زشتي و زيبائيند....اگر سازي داشتم انرا انقدر نكته سنجانه مينواختم كه دردم را پرواز دهد....اگر سكه اي براي اهنگم ميدادند انرا تقديم كودكي ميكردم كه ابنبات بخرد....نه ساز دارم و نه درد يك كودك با ابنباتي تمام ميشود...قلم هم سنگين ميايد گاهي....ميفرسايد بروي كاغذ خيس از اشك...سر ميخورد روي ذهن مرطوب من...قصه درد را انتهائي نيست....ادم افسانه است...و من مي انديشم كه چرا امدم!!!در افسانه اي عجيب در ذهن غمگين من روزي باراني امد....موبايلها خاموش شدند...ماشينها راه نرفتند....اسمانخراشها افتادند.....چراغها سبز شدند....از سنگ و اجر بي مغز سبزه روئيد...گل بيرون امد....همه كره زمين را پوشانيد...وقتيكه ميديدم جز پهنه سبز و يك دنيا روشني چيزي نبود.....انقدر روشن بود كه رنگين كمان جاري شده بود.....تصورات سبز من گوشه ذهن خسته مانده اند....هنوز ديوار روبرو را سبز ميبينم....چشمان عشق را سبز ميبينم....اتاق و خاطره و فردا را سبز ميبينم....و خداوند فروانرواي سبزيهاست...ذهن منتظر دريچه درون را بست و به بيرون نگريست...هنوز حجم كهنه اي از ادم و دود و ماشين جريان داشت.....هنوز قصه همان از پشت زدن بود....سيگار دود كردن بود...ترانه هوا كردن بود...خاطره اتش زدن بود....رخوت و بي حوصلگي بود و چرتيكه گاهي از سر خستگي يك لحظه ميامد و فراموشي را همراه داشت.......يك ماهي ميگفت: دريا بهترين جاست...مرغ دريائي ميگفت: اسمان بهترين جاست....لاك پشتي روي چمنها ميگفت: زمين بهترين جاست...همه انها درست ميگفتند!!!حميد

وقتیکه میبینم دلتنگتر میشوم....کاش نابینا باشم!!!

John lennon   &  سیاوش قمیشی

 

معبر تاریک...دشت افتابگردان

پياده روهاي تاريك....دو طرف معبر درختاني در تاريكي زير باد شبرو برگهايشان تكان ميخورد....صداي شب و تلالو ستارگان دوردست...معبر خالي...تاريكي....و صداي باد در ذهن عابر ميپيچيد.....تصاوير گنگ خيالي هر لحظه جان ميگرفتند و از كنار مرد عبور ميكردند.....كسي انجا نبود و براي يك پياده روي پوچ جاي خوبي براي يك نشئه رويائي بود....سيگاري اتش زد....اطراف تنها درختان محكم و قديمي بودند و سكوت شب و معبر بي رهگذر....و چقدر خوب بود تمام مسير در قلمرو درختان و ان عابر بود....هيچ چشم ازاد دهنده اي نبود و يا نگاه هرزه اي....و يا صداي ماشينها....هيچ چيز نبود جز سكوت مرموز يك معبر خالي....بايد كسي باشد اما...ذهنش را متمركز كرد...بايد صدائي باشد غير از صداي باد و برگهاي پر گلايه.....چيزي نميديد.....مسير زير پايش عبور ميكرد و هر لحظه از پشت سرش دورتر ميشد...گاهي نگاهي ميكرد.....خاطرات مرموزي از ذهنش ميگذشت...انگار اينجا را ديده بود تكرار كرده بود اما انچنان گنگ بود كه ذهنش ياد اور چيز مشخصي نبود....بوي چيزي و يا كسي ميامد.....انگار در تاريكي معبر چشمهائي اورا ديد ميزدند.....هميشه در رويايش در يك معبر تاريك با كسي راه رفته بود....دست در دست قدم زده بودند....قصه بسيار ميدانست....قصه هايش را بسيار گفته بود....اما انگار كسي چيزي دستگيرش نميشد....تنها ميشنيدند و فراموش ميكردند....تاريكي و سكوت شب را دوست داشت و از فكر بازگشت به روزهاي پر ازدحام ميترسيد.....صداي خيابانهاي شلوغ...ادمهاي بيخودي....دروغهاي شاخدار.....حرفهاي پوسيده....تمامي چيزهائيكه او را در يك قاب تكراري متوقف ميكردند اورا ميترسانيد.....نميدانست معبر تاريك و خلوت را در خواب ميبيند ويا يك نشئه رويائي!!!! دلش ميخواست با كسي حرفي بزند....دلش ميخواست دستي را در دستانش فشار بدهد.....و قصه اش را دوباره بازگو كند.......قصه اي كه مه گرفته بود....و ادميكه پشت ان مه در يك كلبه چاي ميخورد و نگاه ميكرد و دلش ميخواست ازاد باشد و بخواند و گلدانهائي به اندازه ارزوهايش دورادورش سبز كند.... و يك تنگ ماهي و يك شومينه داغ و يك امنيت عجيب....و حياطي به وسعت يك جنگل خيس چشم انداز كلبه اش باشد.....دلش ميخواست قصه مرد پشت مه را براي كسي بگويد....دلش ميخواست كسي را براي ابديت به انجا ببرد....پشت تصور ذهن او جنگلي خيس بود كه مه پائين كشيده بود...تعصبي نبود...ادمي نبود....هيچ نبود جز صداي الهام بخش طبيعت و يك جفت چشم ارام كه نگاهش ميكرد...و پرندگان و باران و بستري از گلهاي هزار رنگ وحشي.....با خود مي انديشيد ايا در ميان معبر تاريك ان دستهاي عجيب را خواهد يافت و ان چشمهاي ارام!!! انها را در جائي ديده بود اما نميدانست كجا بود و مسير را در وهم عجيبي طي ميكرد و دورتر ميشد....هواي خنك شب رازي داشت....و او انگار چيزي را بيشتر حس ميكرد...نوازش چيز عجيبي در اطرافش را....انگار ميان درختان كسي اورا ميديد....ايا مسير شب به روز ميرسيد...ايا مسير بي انتها بود....و هزار ايا اورا همچنان سرگرم راه رفتن كرده بود...لذتي داشت هواي خنك و مرموز شب كه خالي از هر چيزي بود....معبر تاريك زير قدمهاي عابر طي ميشد.....تصاويري انگار روبرويش ميامدند و ظاهر ميشدند.....عكسهاي عجيبي كه انگار انها را بسيار ديده بود....باد سرد شب ميوزيد و سرماي خوشايندي زير پوستش ميرفت....روبروي معبر تاريك تصوير يك دشت افتابگردان ظاهر شد....پايش را انطرف گذاشت....خورشيد به اندازه همه دنيا روشن بود....و زردي خيره كننده گلهاي افتابگردان روحش را نوازش ميداد....اينگار ارزوهايش در عمق يك معبر تاريك بر اورده شده بود...و عمق ان تاريكي دشتي بود كه تابناكترين خورشيد را داشت....هنوز در رويايش راه ميرفت...چشمهايش زير نور جمعتر ميشد...گرمائي زير پوستش رفته بود....و فكر ميكرد...حميد

توی این بیهودگیها....

چه بايد بگويم كه درقسمت مجنونان عشق شادي كمرنگتر از هر واژه ايست

و دشت هيج...و دنياي پوچ عالمي دارد كه تنها يك بازنده ميشناسدش

و ما گاهي در اين قمار خانه تنها ميبازيم.....و تنها ميگرييم

پول و احساس از كف رفته و قمار باز خسته بي رمق و بيهوده باز ميگردد

و دشت دنيا را اگر شاديست بسيار كمرنگ است....و غمهايش وسيع

و ادم موجود تنهائيست و ادم تنها ميماند وقتي بيشتر ميداد

و ادم فكر ميكند كه كجا دل دردمندش را باز كند كه نشنوند و زخم نزنند

و ادم فكر ميكند كه اسير است.....و فكر ميكند كه بيهوده تكرار ميشود

دمي به شادي....مدتي به درد...بيشتر به خشم راه رفتيم نفس كشيديم

فحش داديم...دشنام شنيديم...روزگار را تف كرديم دق كرديم مسدود مانديم

هوا كم بود...نفس تنگ شد....نگاه بيهوده....دست خالي...پا بي رمق

نشستيم به زانو كمي از راه را كشيديم خود را بر زمين خالي

از پس درد غم ديگري شاد باش ميگفت مارا و ما مجبور

در ارزوي گل دستمان به سرزنش هزاران خار خون الود شد

گل را ديگري بوئيد ان يكي كندش ما تماشا كرديم

هر چه مردم داشتند ما تماشا كرديم...غم فرسوده خويش رو به هر بيهوده هويدا كرديم

درد دل پيش جفا كار برديم....طلب نسخه و دارو از دست ستمكار كرديم

ديگران تشنه نبودند ولي صورتك زير نقاب تشنگي ميكردند

لب خشكيده ما ديد زدند...حرف دل دزديدند....خوب لذت بردند...دست اخر هر و هر خنديدند

بهر دل سوي هر بيهوده...بيمنظور...بي فطرت...دست تمانا برديم

بشكند ان دستي كه به رفاقت امد...ما سخاوت كرديم...اووقاحت ميكرد

بشكند هركه دلي مي شكند....گر بگيرد دل صياد...كه هر لانه امني اتش زد

و من امروز در اين حجم قفس... تنگتر...مسدودتر...تنها تر در انديشه تو گيج ماندم

چشمم فاصله را ديد ميزند....

شب اگرچه گسترده و پيروز است...اما در پس ان روزست....

لعنت به دلهاي سياه....لعنت به هركه زخم ميزند...و فرداها مال ماست

براي دردمندا....حاجتمندا....اسيرا....مونده ها...رونده ها

اگر صبحي نباشه در پس اين شب.....ناله اي و گلايه اي نميمانه....

گلايه خودش نشانه فرداهاست كه ميايند....ناله خودش نشانه صدازدن يه همصداست...

فرداها از ان ماست......حميد

ميشود اندوه شب را از نگاه صبح فهميد

يا به وقت ريزش اشك شادي بگذشته را ديد

ميتوان در گريه ابر با خيال غنچه خوش بود

زايش اينده را در هرخزاني ديد و اسود

ميشود هر لحظه هر جا عاشق و دلداده بودن

پر غرور چون ابشاران بودن اما ساده بودن

هدف شايد رسيدنه....منظور ما اما همدليه...زندگي عشقش به زير يه سقف رفتن و سال بعدش بچه و سفر و زيارت نيست....زندگي عشقش به هم دليشه...زير يك الونك سرد دل هم غصه داشته باشه در اوجه....يه هم صدا....كسيكه نيامده عشقت باشه...امده تكميلت كنه

نيامدم براي بهشت توشه جمع كنم...امدم هم نفسم را پيدا كنم...هم غصه ام را...براي بقاي نسل نيست عاشقي كردن بگذار اين نسل تباه زودتر تمام شود...براي هم صدائيست قصه عشق براي ماندن يك صدا روبروي تو.....قصه پر غصه را به ترنم زيبائي رنگي بزن...دستي بر سر خستگي بكش كه هوا مسدود است...و من اشفته تر از ديروزم....حميد

جمعه خالی...

جمعه حرف تازه اي برام نداشت........هر چه بود پيش تر از اينها گفته بود......ابرهاي خاكستري و هواي نيمه تاريك و ابري ظهر جمعه همچون همه دقايق گذشته و در حال جريان خالي بودند.....و در ان جز انعكاس تكرار و روزمرگي چيز جديدي پيدا نميشد....و از هيچ خانه اي صدائي نميامد و شهر مردگان را حرفي نبود مگر صحبت بي مهري و تنهائي....و هيچ ادمي نميخنديد و در ميان اين كوچه قديمي شوق بازي كودكانه اي جريان نداشت....زير ابرهاي فشرده و خاكستري باغچه حياط در انتظار رطوبت باران بود و برگهاي برجا مانده از تاراج پائيز شهوت خيس شدن در جانشان جريان داشت.....منهم شوق رسيدن در رگهايم جاري بود اما ميان اين جمعه تهي شده و تكراري چيزي و يا اشاره اي نبود كه روزگاران اسايشم را به تصوير بكشاند.....همه فضاها را ديده بودم و لحظه به لحظه اتاق را تنفس كرده بودم و انگار يك برزخي گنگ ميان فشار اطراف داشت پوست مي انداخت....باورهايم رنگ حقيقتشان پريده بود.....دروغ اما بال و پري داشت به وسعت تمامي اينروزها!!! ورفاقت درد عجيب...و صداقت سخت...و انديشه مسدود....و ادم بيشرم.....و انسان خالي.....و من تنها...و تو بي تفاوت....و واژه ها مبهم و الوده....و دست نقاش بوم را غم انگيز رنگ ميزد.....و همه دردهاي مشترك مرا پاسخي نبود جز پشت و دشنه.....و همه ارزوهاي منرا يك جمعه خالي بي رويا دوباره تكرار ميكرد....من همان بودم....و پس از سالها سال دوباره با خود تنها نشسته بودم و فكر ميكردم و تصور ميكردم كه گذشت زمان تنها ادميان را بي رحمتر كرده است و تنها نامردمان بيشتري را در اين كارزار بدون برد روانه كرده است....و من مي انديشيدم كجا بروي من علامت ممنوع كشيده اند و فكر ميكردم ادم تا چه اندازه ميتواند رذل باشد كه دشنه را در پشت رفيق فرو كند و اين چيز تازه اي نبود و تا انسان نام انسان بر خود ديد دشنه بسيار بر پشت برادران و رفيقان فرو كردند....و درد رفاقت سخت....و پرنده نشسته در خون عجيب ادم را ميگرياند....در فضاهاي خالي يك جمعه پوسيده در كنار پنجره وامانده دقايق بيخودي شده ام...و خداوند مرا حيران وا گذاشت و من هميشه پشت اين پنجره متوقف شدم....و من ارزوهايم را هميشه از پشت اين شيشه ها روي بال پرندگان ازاد جستجو كردم....و زمانيكه پرواز بلند پرندگان ازاد را مينگريستم فكر ميكردم كه در ميان همه مخلوقات ادم به دنيا امدن تا چه اندازه ميتواند غم انگيز باشد....و روياي پرواز ادم را بالاي ابها كشانيد...اما بالهاي اهني كجا توانستند حس سبك رهائي و پرواز را در ادمها جاري كنند...هميشه ادمها در گرو رويايشان همه روزهاي تكراري را شادمانه تكرار ميكنند...براي من شوقي نمانده است به جز نگريستن به پشت اين پنجره ها و تا افق پر دود شهر بي منظره را ديد زدن...و شنيدن نتهاي بي پروا كه در فضاي اتاق جريان دارند...و شنيدن باران...و انعكاس برخورد ضربات سبك و خنك ان بر كانال كولر روي پشت بام....و نتهاي خيس ارام ارام روي تن كوچه و حياط و گياه ميخورند....اشكهاي گرد من همراه قطرات باران مخفي ميشوند...احساس ميكنم كه نفرتي عميق نميگذارد حرمتي براي گريستن بماند...چراكه دشنامي ارزاني مفت ترين و بيهوده ترين اوقات فرستاده ام...نفرتي كه مرا به اندازه همه سالهاي جوانيم مسدود كرده است....و واژه اسارت همه ذرات وجودم را زنداني كرده است...و من پاي در زنچير كشان كشان بسوي ابهامات فرداهايم روانه گشته ام...تا كجا مير غضب زمانه حكم بر بي نفس شدنم بدهد....و من نميدانم كه چرا همه ناخواسته ها بايد براي خواستن ديگران جوابگو باشند...و نميدانم كه چرا نطفه هاي شهوت انگيز كه مارا پديدار كردند اينچنين گريبانگير روزگارمان شدند و نگذاشتند كه ما خود باشيم...و هر انچه هستيم بمانيم....و من نميدانم كه چرا بايد براي هر عملي پاسخگوي ديگران باشم!!! هوا كمتر جريان دارد...نفس زنداني است....اميد را در پستوهاي نمناك و دخمه هاي سرد در بند كرده اند....و ادم واژه غم انگيز...و ترانه حزن اور...و فكر در منگنه يك سير بيهوده در چهار ميخ.....و دل بيقرار....و من بيتاب....و بال رويائي من در امده است....هجرتي تا باران...تا پدر...تا واژه ازادي....تا رسيدن به همانجاهاي خوشتر....جمعه خالي در حال عبور است....لحظات دلمرده من ميگذرند...نه ديداري...نه بيداري...نه دستي از سر ياري....مرا اشفته ميسازد چنين اشفته بازاري.....جمعه خالي نماد هفت روز هفته خاليست....دلم گرفته است....پيكرم را امن شانه اي نيست....چشمم دنبال محبت كسي نيست.....و من جمعه خالي را تنها سپري كردم و تمامي ارزوها و اميالم را كشتم تا بتوانم در اين اتاق خالي ادامه دهم.....سكوت سرد و فرومايه من....و لبهاي بي سخاوت تو كه هيچ ندارند براي التيام...و من مانده ام كه فرداهايم اگر اينچنين تخم بيهودگي بكارند...چه زيبا كه فردا را نبينم ديگر....قصه حكايت دلمردگي و غم و نا اميدي نيست...قصه سرگذشت ادميست كه اميد را ميبيند اما هر چه ميدود نميرسد...و انگار ان كلبه روشن بالاي تپه سالهاست كه همانجا مانده است و من انگار سالهاست كه در مسير رسيدن به او در جا ميزنم!!! و اين حكايت تلخ را زندگي نام نهاده ام....جاي هزار نصيحت يكبار در اغوشم بگير....جاي صد كلام بوسه اي نثارم كن....جاي ده كليد راز خوشبختي... مهربانيت را بر من بگستران....جاي يكبار دوستت دارم اما هميشه تكرار كن كه دوستت خواهم داشت...جمعه خالي من هيچ نداشت....حرف تازه اي در ان نبود...هر چه كه بود پيش تر از اينها گفته بود....حميد

بيخبر مونده از همه رونده قاصدك خبر نياورده

بي تو من خستم درهارو بستم همه جا واسم يه زندون شد