قاب شیشه ای....
به تو ميانديشم....نه به تنهائي خويش....
بلنداي يك صدا....صدائي كه در سينه جا مانده بود...چيزي و يا كلمه اي گنگ مانده بود....واژه اي در اسارت حنجره....و مهر سكوت بر لبهاي خشكيده....مثل يك گنجشك لنگ كه روي پياده رو پر پر زنان ميگريخت...مثل يك خواب اشفته.....نفس تنگتر ميشود....لاك پشت وار حركت ميكنم و گهگاهي به درون سر فرو ميكنم....خاموش و مبهوت يك خيال دوردست....فكرهايم روزي سمت و جهتي داشتند....امروز فكر هم بسته مانده است....ترديد نميكنم....اين ارزو را شايسته ترديد نميدانم....اين ارزو حقيقت دارد اما دور است....مثل كودكيهاي من دور است....اما كودكي نيست...در شريانهاي اينده جريان دارد...خيال خواب ندارم....اسمان پر ستاره شايد در ميانش اقبالي در سمت من داشته باشد!!! بي مرزترين خاكي روي زمينم....با ترانه زندگي كرده ام....با نتهائيكه هواي متفاوتي دارند....و شوق يك ارزو سالهاست در من ميتپد....فكر و انديشه را با خود خواهم برد....هنوز ريشه هاي من در اينجا هستند....درخت من روي همين زمين ميوه خواهد داد....به هر كجا كه روم ريشه هاي من در همين حوالي خواهند ماند....قصه كوچ را مسافر ميداند...اما من به ماندن ترديد نكرده ام....من پاره اي از اين اسمان پر ستاره ام...من سهمي از اين دلگيرم....من غمي از اين سفره خاليم....كوله بار من بي تفاوتي نخواهد شد....دردها را سالهاست بر پشت خويش حمل ميكنم....سرانجام قصه من پرواز خواهد شد...ستاره افول نخواهد كرد...اگرچه هوا ابري باشد...غمنامه بسيار ديده ام....و چشمهاي من بروي هر كدامشان سخت گريسته است...شب با ستارگانش معني دارد...و خاك با درختانش...و خورشيد براي زمين ميتابد....و من براي چيزي ميمانم....چشم به انتظار يك واژه....من به دنبال حقيقيترين كلام زندگي ميگردم....تنهائي حريف من نيست....من فصلهاي پر گريه را زياد در خاطرم دارم....من در كنار پوچيهايم بسيار نشسته ام...درخت و خاك و منظره تبلور توست...توئي كه نامت را نخواهم گفت...در ذهن من از كودكي زيست كرده اي...در همه شب گريه هايم در من پديدار گشته اي...ترا بايد ديد...هوايت را تنفس كرد...نام مقدس ترا اسير نخواهم كرد...ترا بايد زير باران جستجو كرد....ترا بايد بي پرده نوشت....مرغك ارزوهايم اسير است...به سراغ من بيا اي واژه ناب...دو بال پرواز من باش اي برترين حس انساني....دلگيرم از گلايه ها....صدايم محبوس مانده است...و طاقت اين بغض قديمي را ندارم....مرا به كنار خود ببر...اي همه معني پرواز...اي صداي خوش جاري در هوا...در ميان بالهاي باز پرندگان....حس خنك رهائي....دلگيرم از گلايه ها...ميترسم از انجماد....ميترسم از سكون...اي صفاي چشمه سار...اي جاري زلال....بر احوال اين مانده تو خود نظري بينداز...تا هواي تو ميدانم كه نفسي بيش نمانده است...اخرين نفس را در حقيقت تو خواهم كشيد... حميد
تن من پاره اي از ان تن توست
و قشنگترين شباي پر ستاره شب توست




































