من...تو...چه فرقي دارد اين يك بازيست....
دروغهاي شاخدار...انها نميخواستند كه ما هرگز بخنديم....ذهن كوچه پر از عبور بود.....شاديها حقير بودند و غمها عميق.....اسمان بي مبالات نميبارد....ابر پر غصه دمش را روي كولش ميگذارد و بي بارش ميگذرد....همه چيزيهائيكه هميشه مارا خندانيده اند دردهاي متفاوت ادمها هستند....بچه ها طور ديگري بازي ميكنند و حتي جور ديگري دوست ميدارند....ادمها جور ديگري شده اند.....حوضي در ميان اين باغچه ها نيست...كسي براي خريدن ماهيهاي قرمز پولي نميدهد....خرده نانها كبوتران رهگذر را به اينجا نميكشاند....جور ديگري بايد زيست كرد...بايد بشقاب غذا را به كنار اتاقي برد تنها نشست و خورد...بايد كه دلتنگيت را مخفي كني وگرنه انگشت نما ميشوي....بهاي دوست داشتن سنگين است پس خودت را هم دوست نداشته باش اما مگر ميشود كه هيچ چيز را دوست نداشته باشيم!!! عشق شهوت اندام جوانيست كه زود تكراري ميشود انرا فراموش كن...روزگاري عشق بهائي داشت....روزگاري انسان حرمتي داشت....نميخواهد مسير را به خاطر بسپاري انقدر از ان عبور ميكني كه چشم بسته هم انرا به خاطر خواهي اورد....كسي با تو نيست تا كي خودت را فريب ميدهي....ولي شايد هنوز كسي مانده باشد!!!بايد بيشتر شنونده باشي اما زياد چيزي از خودت نگوئي...انها حرفهايت را نخواهند شنيد....و سكوت عمقي دارد به معناي تمامي حرفها....هيچ چيز اين دنيا عادلانه تقسيم نميشود....حسرتهاي ما براي خيليها كودكانه و معموليند....انها كه انقدر دارند كه گمان نميكنم نداشته اي را به خاطر بياورند!!! نميتواني چشمت را ببندي و تصور كني نديدنش ارامشت را بهم نخواهد زد....با چشمهاي بسته هم ان تضادها را ميتوان با هر نفس احساس كرد...تو حرفهاي منرا نميفهمي...يا خودت را به ناداني ميزني....از تكرار انهمه به تنگ ميايم...من از همه دنيا يك همخانه ميخواستم....كسيكه مهرباني را ميشناسد...اما نميدانستم كه اين نياز اوليه براي من سختترين و نا ممكن ترين ارزوها خواهد شد!!! نميدانستم وقتي مهر تفاوت بر جائي مينشيند بايد كه تمام عمر را متفاوت زيست....نميدانستم كه اين مضحكه بي سخاوت دنيا اينهمه ميتواند ناكوك باشد....هر كدام ما بيچارگان ميائيم كه اجر ديگري از ديوار باشيم تا اين ديوار بلند بالا برود....ميان اين ديوار خشكمان ميزند...متوقف ميشويم....پس مانده ها را به خوردمان ميدهند...فراموش ميشويم و اين سرنوشت همه ادمهاي گمنام خواهد بود....يادم ميايد كه روزگاري عاشقانه تنفس ميكردم....اما يادم نميايد كه انروزها در واقعيت جريان داشتند و يا همچون شاديهاي كوچك همه را در خواب گذرانده بودم!!!يادم نميايد كه كي بود من ميخنديدم....ولي خوب يادم هست كه نگاه خسته را خيلي وقتست همراه خود دارم....سير بيهوده گاهي سنگينتر ميگذرد....گاهي يك سگ خانگي ادمهاي خوشبخت بيش از من زندگي را ميچشد....بيش از من خوشبختست....گاهي ميشود كه حسرت زندگي يك جانور در ذهن من ازارم ميدهد....گاهي غصه يك حيوان باركش كمتر از ادمهاست....گاهي ادم از نام زندگي هم سير ميشود....نگاه كن...تو ميتواني همه جا را خوب ببيني...ميتواني تفاوت و تضاد را بيشتر درك كني....نگاه كن و بينديش كه هر چه بيشتر نگاه ميكني بيشتر ازارت ميدهد....و تصور كن اگر چيزي را نميديدي عالم معني در تو بزرگ ميشد و غصه هاي روزمرگي را با خود نداشتي....مهرباني تنها يك واژه نيست...ميتواند صدا باشد و يا نگاه....گاهي ياداوري نگاه كسي ادم را به درد مياورد....گاهي انعكاس صداي كسي در ذهن هواي ادم را اشفته ميكند....گاهي ساده ترينها پيچيده ترين ميشوند....گاهي فاصله خوشبختي و اشفتگي خيلي كم است....همه چيز انگار يك صفحه بازيست....تا شانس بازيگر و قمار بازش چقدر باشد!!! هر كس به اندازه شانسش از اين اشفته بازار سود ميكند....وقتي زندگي هم شانسي ميشود ما هم ميائيم كه شانسمان را محكي بزنيم....شايد بازنده ديروز برنده فردا باشد...و شايد اقبال ما برد نداشته باشد....در طول همه اين سالها دريافته ام كه ادمها هم همچون حيوانات اگرچه از يك جنس و پوست و استخوانند اما اقبالشان هميشه متفاوت است...يك سگ ولگرد شهري زباله ها را براي خوراكش جا به جا ميكند و يك سگ خوشبخت خانگي هميشه مورد لطف صاحبش قرار ميگيرد....دفتر ذهنم را ميبندم...اين حرفها تمامي ندارند....براي گفتنشان هميشه فرصتي هست....شاديها هميشه زود ميگذرند و غم جاي كمرنگ انها را هميشه پر ميكند...بازي كن...شايد كه ميز را اينبار تو بردي....و همه پولها را جمع كردي و انچه دلت خواست با برده هايت انجام دادي...بازي كن هم سرت گرم ميشود و هم پولهايت را ميبازي و اين قانون همه بازيهاست...يك طرف ميبازد كه ديگري ببرد....و من هميشه فكر ميكنم كه بهشت كجا بايد باشد!!!! حميد

