جاده اي به خلسه... خيس از باران...
خانه هاي قديمي...كاهگلي...با سردرهاي چوبي...درها و پنجره هايشان و شيشه هاي كوچك رنگي...رنگ در رنگ...قرمز و ابي و زرد افتابي...پرده هاي سفيد تور...باد كه ميزد پرده ها كنار ميرفت و از دالان كنار اتاق حياط معلوم ميشد...باد كه ميزد پرده هاي تور تكان تكان ميخورد...تاقچه ها...تاقچه هاي گچي...برويشان گلدانهاي بلور كه در انها گلهاي مصنوعي رنگارنگي بود...كاسه هاي گلي...چله تابستان پر از يخ و اب...سر بكش اين كاسه گلي خاطره را...كاسه اب را بروي سرت خالي كن تا از اين خواب نا ممكن بيداري شوي...
بيدار شو كسي به كسي نيست...در اين تنهائي حتي گربه اي لاغر هم نمانده است كه بروي موهاي نرمش دستي بكشم...نميدانم شبها وسط ان پارك جنگلي چه ميگذرد...شايد اشباح با همديگر هم اغوشي ميكنند...وقتيكه شبست چه فرق دارد جنگل و يك اتاق...چيزهائي در ذهنم ميپلكد...احساسات مرموزي اين اطراف دور و برم زندگي ميكنند...نگاهم كه به در و ديوار خشك ميشود در ذهنم چيزهائي ميبينم...چيزهائي هنوز در خلوت و تاريكي وجود دارند كه احساسات روز انها را نميشناسند و تنها وقتيكه نيمه هاي شب از راه ميرسد انها ظهور ميكنند...گاهي در نيمه هاي شب خودم و چيزهائي را كه هميشه ميبينم از ياد ميبرم و در پروازي عجيب ذهنم سبك ميشود...سكوت شب خاطره را به حركت وا ميدارد...من گاهي همه انچه بوده و ديگر نيست را مقابلم ميبينم...من همه ايستگاههاي وسط راه و همه اتوبوسهاي مسافر بري ميان جاده و همه ادمهائي را كه دور و اطرافم پرسه ميزدند را همانگونه كه وجود داشتند دوباره ميبينم...من پيچ جاده چالوس را ديدم كه به ميان مه رسيد و محو شد...من ان دخترك كولي گردو فروش كنار جاده را كه چشم در چشمم مبهوت مانده بود را دوباره ديدم...من رگبار باران پائيزي را وقتيكه درب باغ را باز ميكردم تا همگي داخل شويم روي صورتم دوباره حس كردم...پشت باغ و زير تاقي وقتيكه باران ميزد و سيمهاي چراغ برق زير تابش نور موازيانه ممتد بودند و من بغضم را گريه ميكردم دوباره لمس كردم...شاليزار خيس وقتيكه يادهائي در سرم ميگذشت و من داشتم از شگفتي اطراف و دلتنگي دل خفه ميشدم را دوباره ديدم...وقتيكه دلم يك شانه امن ميخواست براي گفتن اينهمه احساس وسط شاليهاي درو شده...وقتيكه حتي گفتن دردهايم بي درمان تر بودند را دوباره تجسم كردم...اوج يك ترانه را وقتيكه خون عاشقيم را گرم ميكرد و كسي نمانده بود كه دردم را به سفره چشمانش ببرم و با پيش فرض اينكه ميفهمد اشكي برايش بريزم را دوباره احساس كردم...وا ماندگيم كه ملموس و حاضرست اما من ان درهاي نيمه باز كه وسوسه ام ميكردند را دوباره تصور كردم...ماهيهاي نيمه جان...كنار خيابانهاي شهرهاي شمالي ماهيهاي سفيد نيمه جان كه هنوز تكان ميخوردند...و مسافران گرسنه بالاي سرشان ايستاده بودند و تازگي و بزرگيشان را محك ميزدند...من چندش بريدن سر و دم انها را تصور كردم وقتيكه زني با اشتياق پايش را تكان تكان ميداد...چشمهاي ان دختر بچه مثل چشمهاي شش سالگي من معصوم بود...وقتيكه مرغابيهاي سفيد از ابگير كنار روستا در كنار هم با گردنهاي درازشان راه ميرفتند را دوباره ديدم...ان زن روستائي كه قامتي خميده داشت...چادرش را دور كمرش زده بود و دست در پشت كمر راه ميرفت و نگاهم ميكرد...پيرمرد از درو كردن شاليها و نشا زدن درختان پرتغال همراه داسش باز ميگشت...سلام كردم...ايستادم و از قيمت زمينهاي شمال پرسيدم...شاليزارهاي ان حوالي را خراب ميكردند و ويلا ميساختند...همه جا را خانه ميكنند...سبزيها كم شده اند...همه گوسفند را اويزان شده و شقه ميشناسند...كسي براي سر بريده گوسفندي گريه نميكند!!! من قانون زندگي را نميدانم...من به قاموس خودم نفس ميكشم...همه چيز را ميبينم...دلتنگتر ميشوم...يك شانه كوچك براي گريه هايم سراغ نداري؟!!! من از جنس غريب قطرات بارانم...تو ايا يك جوي كوچك براي افتادنم ميشناسي؟!!! هر قدمي صداي مخصوص خودش را دارد...من صداي اشناي يك كفش را سالها سالست فراموش كرده ام...ديگر گوشم را به صداهاي كوچه تيز نميكنم...ديگر صداي هيچ زنگي به من رسيدن اغوشي را نويد نميدهد...ديگر به صورت كسي ماتم نميبرد...من وقتيكه راه ميروم فقط انچه ديده ام را ميبينم و چيز ديگري انگار وجود ندارد...پيچكها ديوار را بالا ميروند...شبهايم در دخل و تصرف روياهاست و روزهايم به انتظار شب تاريك ميمانند...ايا به فهميدن يك ديوانه رويائي و پر احساس كسي هنوز شوق امدن دارد!!! كسي هنوز سيگارم را برايم روشن ميكند!!! به ادراك فضاهاي پيچيده فكرم هنوز كسي ميل نگاه كردن به چشمهايم را دارد؟!!! روبروي اتاق تنهائي من و در شب تاريك و بي همنشين جاده اي به ابهت يك چشم انداز خيس در تصور من پديدار ميشود...چشمم را ميبندم و خودم را از فشار اتاق بروي ان ميرسانم...براي خلاصي نبايد كه پشتم را دوباره نگاه كنم...جاده را قدم ميزنم...خيس و مرطوب بوي كنده هاي چوبي سوخته را ميدهد...كسي انجاست...اينطور تصور ميكنم...بدون معطلي در اغوشش ميگيرم...پشت سرم فشار بي امان اتاقست نبايد به ان فكر كنم...صورتش را به صورتم ميمالم...من نبايد كه به اتاقم بازگردم...لبهايش را سفت ميچسبم...من نبايد به اتاقم بازگردم...با او ميدوم و دور ميشوم...من نبايد كه به اتاقم بازگردم...حيفست چنين معاشقه خيسي تمام شود...منرا بر نگردانيد من نفسي براي ادامه ندارم...سرم را بروي ميز ميگذارم...و دوباره خيالاتم را ميبندم...من زير بار اينهمه با خود نشستنها يادم رفته كه يك زن چقدر ميتواند ارامبخش باشد...حتي بيشتر از سيگار و قرصهاي ارام بخش...جاده كجاست....بي ارزو نشسته ام...حميد