جاده اي به خلسه... خيس از باران...

خانه هاي قديمي...كاهگلي...با سردرهاي چوبي...درها و پنجره هايشان و شيشه هاي كوچك رنگي...رنگ در رنگ...قرمز و ابي و زرد افتابي...پرده هاي سفيد تور...باد كه ميزد پرده ها كنار ميرفت و از دالان كنار اتاق حياط معلوم ميشد...باد كه ميزد پرده هاي تور تكان تكان ميخورد...تاقچه ها...تاقچه هاي گچي...برويشان گلدانهاي بلور كه در انها گلهاي مصنوعي رنگارنگي بود...كاسه هاي گلي...چله تابستان پر از يخ و اب...سر بكش اين كاسه گلي خاطره را...كاسه اب را بروي سرت خالي كن تا از اين خواب نا ممكن بيداري شوي...

بيدار شو كسي به كسي نيست...در اين تنهائي حتي گربه اي لاغر هم نمانده است كه بروي موهاي نرمش دستي بكشم...نميدانم شبها وسط ان پارك جنگلي چه ميگذرد...شايد اشباح با همديگر هم اغوشي ميكنند...وقتيكه شبست چه فرق دارد جنگل و يك اتاق...چيزهائي در ذهنم ميپلكد...احساسات مرموزي اين اطراف دور و برم زندگي ميكنند...نگاهم كه به در و ديوار خشك ميشود در ذهنم چيزهائي ميبينم...چيزهائي هنوز در خلوت و تاريكي وجود دارند كه احساسات روز انها را نميشناسند و تنها وقتيكه نيمه هاي شب از راه ميرسد انها ظهور ميكنند...گاهي در نيمه هاي شب خودم و چيزهائي را كه هميشه ميبينم از ياد ميبرم و در پروازي عجيب ذهنم سبك ميشود...سكوت شب خاطره را به حركت وا ميدارد...من گاهي همه انچه بوده و ديگر نيست را مقابلم ميبينم...من همه ايستگاههاي وسط راه و همه اتوبوسهاي مسافر بري ميان جاده و همه ادمهائي را كه دور و اطرافم پرسه ميزدند را همانگونه كه وجود داشتند دوباره ميبينم...من پيچ جاده چالوس را ديدم كه به ميان مه رسيد و محو شد...من ان دخترك كولي گردو فروش كنار جاده را كه چشم در چشمم مبهوت مانده بود را دوباره ديدم...من رگبار باران پائيزي را وقتيكه درب باغ را باز ميكردم تا همگي داخل شويم روي صورتم دوباره حس كردم...پشت باغ و زير تاقي وقتيكه باران ميزد و سيمهاي چراغ برق زير تابش نور موازيانه ممتد بودند و من بغضم را گريه ميكردم دوباره لمس كردم...شاليزار خيس وقتيكه يادهائي در سرم ميگذشت و من داشتم از شگفتي اطراف و دلتنگي دل خفه ميشدم را دوباره ديدم...وقتيكه دلم يك شانه امن ميخواست براي گفتن اينهمه احساس وسط شاليهاي درو شده...وقتيكه حتي گفتن دردهايم بي درمان تر بودند را دوباره تجسم كردم...اوج يك ترانه را وقتيكه خون عاشقيم را گرم ميكرد و كسي نمانده بود كه دردم را به سفره چشمانش ببرم و با پيش فرض اينكه ميفهمد اشكي برايش بريزم را دوباره احساس كردم...وا ماندگيم كه ملموس و حاضرست اما من ان درهاي نيمه باز كه وسوسه ام ميكردند را دوباره تصور كردم...ماهيهاي نيمه جان...كنار خيابانهاي شهرهاي شمالي ماهيهاي سفيد نيمه جان كه هنوز تكان ميخوردند...و مسافران گرسنه بالاي سرشان ايستاده بودند و تازگي و بزرگيشان را محك ميزدند...من چندش بريدن سر و دم انها را تصور كردم وقتيكه زني با اشتياق پايش را تكان تكان ميداد...چشمهاي ان دختر بچه مثل چشمهاي شش سالگي من معصوم بود...وقتيكه مرغابيهاي سفيد از ابگير كنار روستا در كنار هم با گردنهاي درازشان راه ميرفتند را دوباره ديدم...ان زن روستائي كه قامتي خميده داشت...چادرش را دور كمرش زده بود و دست در پشت كمر راه ميرفت و نگاهم ميكرد...پيرمرد از درو كردن شاليها و نشا زدن درختان پرتغال همراه داسش باز ميگشت...سلام كردم...ايستادم و از قيمت زمينهاي شمال پرسيدم...شاليزارهاي ان حوالي را خراب ميكردند و ويلا ميساختند...همه جا را خانه ميكنند...سبزيها كم شده اند...همه گوسفند را اويزان شده و شقه ميشناسند...كسي براي سر بريده گوسفندي گريه نميكند!!! من قانون زندگي را نميدانم...من به قاموس خودم نفس ميكشم...همه چيز را ميبينم...دلتنگتر ميشوم...يك شانه كوچك براي گريه هايم سراغ نداري؟!!! من از جنس غريب قطرات بارانم...تو ايا يك جوي كوچك براي افتادنم ميشناسي؟!!! هر قدمي صداي مخصوص خودش را دارد...من صداي اشناي يك كفش را سالها سالست فراموش كرده ام...ديگر گوشم را به صداهاي كوچه تيز نميكنم...ديگر صداي هيچ زنگي به من رسيدن اغوشي را نويد نميدهد...ديگر به صورت كسي ماتم نميبرد...من وقتيكه راه ميروم فقط انچه ديده ام را ميبينم و چيز ديگري انگار وجود ندارد...پيچكها ديوار را بالا ميروند...شبهايم در دخل و تصرف روياهاست و روزهايم به انتظار شب تاريك ميمانند...ايا به فهميدن يك ديوانه رويائي و پر احساس كسي هنوز شوق امدن دارد!!! كسي هنوز سيگارم را برايم روشن ميكند!!! به ادراك فضاهاي پيچيده فكرم هنوز كسي ميل نگاه كردن به چشمهايم را دارد؟!!! روبروي اتاق تنهائي من و در شب تاريك و بي همنشين جاده اي به ابهت يك چشم انداز خيس در تصور من پديدار ميشود...چشمم را ميبندم و خودم را از فشار اتاق بروي ان ميرسانم...براي خلاصي نبايد كه پشتم را دوباره نگاه كنم...جاده را قدم ميزنم...خيس و مرطوب بوي كنده هاي چوبي سوخته را ميدهد...كسي انجاست...اينطور تصور ميكنم...بدون معطلي در اغوشش ميگيرم...پشت سرم فشار بي امان اتاقست نبايد به ان فكر كنم...صورتش را به صورتم ميمالم...من نبايد كه به اتاقم بازگردم...لبهايش را سفت ميچسبم...من نبايد به اتاقم بازگردم...با او ميدوم و دور ميشوم...من نبايد كه به اتاقم بازگردم...حيفست چنين معاشقه خيسي تمام شود...منرا بر نگردانيد من نفسي براي ادامه ندارم...سرم را بروي ميز ميگذارم...و دوباره خيالاتم را ميبندم...من زير بار اينهمه با خود نشستنها يادم رفته كه يك زن چقدر ميتواند ارامبخش باشد...حتي بيشتر از سيگار و قرصهاي ارام بخش...جاده كجاست....بي ارزو نشسته ام...حميد

مرا بيدل مرا بي دست...هنوزم طاقت بيرحميت هست...

به گوشه تاريك و روشن اتاق زل ميزنم...

صداي ترانه همه اتاق و ذهنم را پر كرده است...سمفوني جادوئي رابين گيو همه تارهاي حافظه منرا مرتعش ميكند...من چقدر دور شده ام... از قدم زدنهاي كنار راه اهن وقتيكه تاكهاي انگور در زمينهاي كشاورزي هوس خمهاي شراب را داشتند...چقدر از ان ايستگاه وسط راه دور شده ام...كنار ريلهايش روي زمين مينشستم و ساعتها زل ميزدم و خيال را به اينده ميسپردم...و گهگاهي مست سر سنگينم را به هواي خوش تاكستان ميسپردم تا پر ستاره ترين شبهاي اميدواري را نظاره كنم و براي حرمت نامي بنويسم و اشكي چاره ساز دوري...

چقدر من از قيمت نان و پنير عصرانه بالاي تپه مجاور شهر دور شده ام...چقدر از برف سنگين و ادمك برفيها و بازي با موناي خوب و دوستانش كه از پشت توي تنم برف ميكردند دور شده ام...مونا چند تا منرا دوست داشت كه وقتي از پدرش خواستگاريش كردم با تمام بي رحميش گفت نه و من زير باران مهر ماه با سري خيس از اب و صورتي شرمنده به خانه بازگشتم و درها را بستم...مگر او نبود كه وقتي ميخواستم بعد از هفته ها كه خانه انها ميماندم به خانه برگردم در را قفل ميكرد كه من بيشتر بمانم...پس معني ان نگاهها چه بودند...ان لبخندها وقتيكه هنوز تارهاي سفيد مو لا به لاي سرم پيدا نشده بودند...چقدر من از اميدواري دور شده ام...چقدر گريه هايم سردست...چقدر دستم خاليست و رعشه دارد و وقتي سيگار ميکشم لرزشش را احساس ميكنم...چقدر من بيگانه شده ام...چقدر هوا بغض كرده است...انگار دلم ميخواهد كه بيرون بزند...در اين خلوت و تنهائي پس از سالها سال پياده روي من چقدر بي دل مانده ام...انگار نامم را بروي يك تابوت گذاشته اند و از مقابل پيكر زنده من به گورستان ميبرند!!! چقدر اين ترانه غم انگيزست من دلم ساعتها گريه ميخواهد انقدر كه رگهاي پيشانيم بيرون بزنند و من از فرط استيصالم بخوابم...بعد الظهر خالي بر سينه من سنگيني ميكند...چقدر نگاهم دور و اشفته شده است..انگار سرزمين ذهن منرا جنگلي از كاج گرفته است و منرا صدا ميزند...انگار شما را نميبينم...پشت هاله اي از اشك انگار چيزي را نميبينم بجز فيلتر داغ سيگارم كه مرتب به لبم ميچسبد...چقدر گريه كردن را دوست دارم وقتيكه ميدانم سر انجامي نيست و هيچكس براي تنهائيم نگراني نميكند...گريه دور بودن و انتظار رسيدن به دلخواسته ها كجا و اشك استيصال وقتيكه ميداني هيچ راهي نمانده است كجا...اين دو هر دو گريستنند اما يكي انقدر سرد كه انگار مردي را با ارزوهايش زنده بگور ميكنند...

چقدر دور مانده ام...اه من چقدر دور شده ام...چقدر فاصله گرفته ام...من چقدر دور مانده ام...

به وقت عشق بازي رويا با رختخواب خالي...به وقت اتش بازي چشمهاي كودكانه دختري كه ميخواستمش...به وقت سفر وقتيكه شوقم را در ساكم ميگذاشتم و اميدوار كوچه هاي نكبتي را طي ميكردم...به وقت لطافت دستانت وقتيكه هميشه چشمهايم را با ابهت ميخواندي...به وقت مردن پدرم وقتي بر گورش زانو زدم و خاكش را بصورتم ماليدم...چقدر من در اين بزنگاه اوقات زجر اور دور مانده ام...چقدر اندوه دارد در تلاطم تنهائي زخم زبان رهگذران قلبت را پاره كند...چقدر از سراسيمگي عشق...زندگي...اميد و حتي غذائي كه هر يوميه ميخورم دور مانده ام...من مرده ام...بر اين مزار فاتحه اي بخوان...اين رودخانه مقبره مرديست كه روز وشبش ازار دقايق شده است و هنوز به مرغكي ازاد التماس ميكند كه همنشين تنهائيش باشد...من چقدر دور مانده ام...انعكاس نگاه تو منرا بي دليل به گذشته ميبرد...من پيرتر شده ام و تو همچنان زيباتر...در اين خرابي اوقات جامي بسلامتي خوبرويان و پكي تلخ بياد خودم...دلم...و پارگي و پوسيدگي واژگانم...به اندازه همه اميدواري تو من در قعر نا اميديم...چشمانم بيرون زد در راه انتظار اينبار نا بينا دل به ازار لحظه ها ميسپارم...كور و كرم هرچه ميخواهي قهر كن اي مصيبت عالمگير...بي استخوانم بي عضو بي درمان...هنوز هم قصد شكنجه هيچ را داري؟!!!! حميد

احساس...

چشم اميد را از اسفالتهاي خاكستري فرسوده بردار...تا كجا زنبيل زني كه هر صبح در صف نان به حنجره بسته اش فكر ميكند را ديد ميزني...تا كي پاي بيرون زده از كفش نگاهت را ازار بدهد...تا كي طلاقي روز و شب فكرت را به يك توالت عمومي كه همه در ان ميشاشند تبديل كند!!! تا كجا بايد كنار پنجره اهني بنشيني و اسمان را به ريسمان برساني و تنها خيال كني يك پرنده اي كه روزي جفتي يا هر خر ديگر خواهد امد و در اسمان رويا پشتك و وارو خواهيد زد...نگاه مشتعل را تا كي بروي كوچه و برزنهاي پوكيده گرم نگه ميداري...مگر يك گياه و فقط يك جوانه پس از اينهمه نفس بريدگي در امده است كه تو باغستان ارزو ميكني!!!

كدام باغ...كدام خيال ترا نگه ميدارد...باغ سوخته كه جاي خوردن قهوه با كيك عصرانه نيست...جاي شاشيدن هم نيست چه رسد خانه ساختن و نشستن و مرتب نفس را به قاموس شعر و ترانه دلداري دادن و در اخر مثل سگ مايوس شدن...سگ اگر مايوس هم بشود جفتي در بياباني پيدا خواهد كرد كه تانگوي عشق را با او برقصد و جفتك بپراند و همخوابگي كند...كدام پتياره را بايد نفرين كرد!!! كدام حنجره به عطوفت بر اين پارگي رويا نخي بسوزن ميكند تا ذهن مايوس و خاطر خاكستريم را دوباره رفو كند!!!

دست نياز را بسوي كدام خدا و كدام معبد بودائي كه راست بگويد و فقط راست بايد دراز كرد...اينروزها خودم را هم دراتش نفرت به فراموشي سپرده ام... كدام سيگار تلخ نيكوتيني معجزه اسا دارد كه كام خشك مرا به بوسه يك خيال بي سرانجام برساند...چشم منتظر نه گريه ميكند و نه ميخندد...مثل يك جرم دوار ماتش برده است و دنبال حرفهائيكه اينروزها به مفت نميخرند ميگردد...يك دل...يك عشق و يك حضور ساده ترين حرف اين دنياست كه در اينجا پيچيده ترين سوال باقي مانده است...ادمهاي محدود شده عشق را نميفهمند...عشق وسعتي ميخواهد به اندازه بي پروائي و ازادگي...اينجا بايد نشست و نوشت و به فراموشي سپرده شد...بوي ترياك منقل همسايه نشانه درد ادمهائيست كه احساسشان را كشتند و انها هم به كشتن جسمشان پرداختند...تن بدون ارزو و بدون احساس فقط بدرد خاك قبرستان ميخورد...چشم اميد از اين شب نشينيهاي دلتنگ برداشته ام...حتي تصور خيالات و روياهايم منرا ديگر ارام نميكند...صداي موسيقي احساسم را بر مي انگيزد و التفات به اطراف دوباره نشانم ميدهد كه در چنين خياباني اميد معني ندارد و خود فريبيست...بايد رفت...اما كجا؟!!! سگ پرسه هاي من فقط خستگي پاهايم را نشان ميدهند و پوسيدن ته كفشم را...در هيچكدامشان يك دريچه به احساسم باز نشد...همه مبهوت نگاهم ميكردند انگار از انها نبودم...و من كه نياز به فهميده شدن داشتم و عشق را طلب ميكردم در سكوت غم انگيز خود ياد گرفتم كه پيشاني نوشت عجب درد بديست و منكه دچار احساساتم ميشوم چگونه بايد سركوبشان كنم وقتيكه بند بند وجودم از ان بافته شده است...شب تاريك ياغي گري ميكند...احساساتم برافروخته و هيچ كسي نيست كه برايش از درد زبانم به جاي درد دل بگويم!!! پنجره رويا را ميبندم اما همچنان چيزي در وجود من به در و ديوار ميكوبد...انروزها بهتر و بيشتر ميشد كه عاشقي كرد...دلهاي منتظر بيشتر بودند و چشمهاي جادوئي طاقت تنهائي ادم را بيشتر ميكردند...در ابهت يك خنده عميق ميشد كه گريست و دل سپرد و به قرارهاي كوچه پس كوچه دل خوش كرد و بوسه پنهاني پشت ديوار... و اشك زمان خداحافظ و اميد ملاقات بعد...اين كوچه ها ديگر چيزي در خود ندارند جز قمريهاي بدبختيكه از استيصال به جاي اب چشمه اب فاضلاب و جوي سر ميكشند و شكر ميگويند!!! دلم براي احساسيكه در من اسير امده است ميسوزد...چقدر با ابهت و چقدر بيچاره و تنها شده است...چشمم به ديدن بازي ميمونها عادت نكرده است من پرواز ازاد كبوترهاي سفيد را دوست دارم...از لبخندهاي منقبظ شده بدم ميايد...من نفرت چشمهاي فهميده را بيشتر دوست دارم..و چشم من عجيب ميفهمد و از استيصال و دلمردگي نفرت دارد...سر سنگين از خيال را بروي ميز ميگذارم...اشكي هم نميايد...مرهمي نيست...چشم اميد از اين خرابه برداشته ام...اينجا جاي عشق بازي پروانه ها نيست...اينجا بايد در روزمرگيها مرد و دم نزد...بايد كه رفت اما به كدام جهت كه باز باشد...دلم دارد ميتركد...كجاست كسيكه حتي به دشنام صدايم بزند و سكوت تلخ زبانم را بشكند و بر مرگ احساساتم اشكي بريزد...استخوان خرد ميكند تنهائي و ديدن خرابه ها...كدام حرامزاده را بايد لعنت كرد...حميد

مثل گاو نجيب...مثل درد بي دوا...

اينكه چرا من بايد در اين خرابشده به زندگيم ادامه بدهم سواليست كه از ابتداي جواني تا همين لحظه از خود پرسيده ام...ادم اينجا براحتي نوشتن كلمه باختم ميبازد...به همين كوتاهي و اساني...

غصه نخور خدا بزرگست...دري ميگشايد...ادم تواناست...ادم در مشكلاتش محك ميخورد...اميدوار باش و دعا بخوان...تنت سلامت مال و احساست رفت كه رفت!!! تلاش كن...فلان و زهر مار و كوفت را انجام بده...

ميخواهم صد سال برزنگي نه دري باز بشود نه دعائي بخوانم...تا امروز هرچه دعا كردم مقبول نيفتاد درب مستراح هم برويم باز نشد...پول و احساس رفت و تنبانم پائين امد بهمين سادگي باختم...برهركه لعنت و فحش و نفرين ميكنم فقط شب و روز خودم سياهتر ميشود و تو هنوز ميگوئي اميدوار باش...اي بر پدر انكس كه منرا پس انداخت لعنت...اخر خدا بيامرز پدر گرامي سر پيري اولاد ميخواستي چكار!!! كه دستت را بگيرد يا تنبانت را بالا بكشد...بدبختيت اين بود كه تحفه تركه ات نه دستگيرت بود و نه تنبان بالا كشت...تو جاي پدر بزرگ من بودي وقتيكه فقط بيست سالم بود و وقتي نيازت داشتم رفتي و خاموشي گرفتي...من معني پدر را نفهميدم...من از بالا كشيدن شلوارم هم عاجز شده ام...و مثل حمار درب خانه يك گدا زاده گدا صفت را زدم كه چه بشود؟!!! بيايد مرهم تنهائي من بشود؟!!! چجور هم شد...همان بهتركه ايل و طايفه اي سر سفره شان مينشستند و ابگوشتشان را با سبزي خوردن زهر مار ميكردند و تلفني قاپ پسر بي تنبان مردم را نميدزديدند...قاپ را زدند بهواي پياز داغ روي اش...بهواي حليم در ديگ بي بخار ما افتادند و دست اخر هر انچه بود را بالا كشيدند و خوردند و مفت مفت راه رفتند و از سهم الارث من به مكنتي رسيدند و دست اخر من ماندم و خودم...بي دل مثل سگ هار وق ميزنم و پاچه در و ديوار و زمين و زمان را ميگيرم...پدر اولاد ميخواستي چكار؟!!! دو تا كم بودند اين تحفه سومي كه من باشم به كدام كارت امد كه بيچاره ام كردي و رفتي...هرچه مينويسم و خيال بافي ميكنم و خودم را ارام فايده ندارد...ده سال پيش كه به او ميگفتم كمكم كن تا از اينجا بروم و جاي ديگري از دنيا خودم باشم و دنياي خودم هميشه مسخره ام ميكرد...كه نميتواني...توالت شور انها ميشوي...معتاد ميشوي...زهر مار ميشوي...انقدر گفت و تحقيرم كرد كه مثل ديوار ماندگار شدم و هر روز بيگانه تر از ديروزم...چاره نداشتم شناسنامه ام را به هويتي ديگر تغيير ميدادم...نميخواهم اين نام فكستني و اين زبان تحفه خالي بندي را...ميخواهم بروم توالت بشويم و انچه ميخواهم باشم اما اينجا نباشم...نميشود...بدبختي من انست كه نميشود...اگر ده سال پيش اسانتر ميتوانستم بروم امروز ديگر به اساني نميشود...انقدر با ذهن و روحم بازي كرده اند كه قدرت و اراده و جسارت رفتن از من گرفته شده است...گور پدر احساساتم كه اينهمه به فريب من نشستند و خونم را گرم كردند و مژده به اينده روشنتر دادند...كدام اينده...سالي كه خوشست از بهارش پيداست...از سادگي پدرم معلوم بود تحفه اش به گه خوري روزگار خواهد افتاد...پدريكه يك عمر كار كرد و يك شاهي پول مردم نخورد و وقتي مرد همه بدهكارش بودند و يك ريالش را ندادند...پدري كه انقدر دهان بين و ساده و عوام بود كه اگر ميگفتند حميد دزدست باور ميكرد اما اگر من ميگفتم پدر نميتوانم اينجا بمانم باور نميكرد!!! من بي در و پيكر شده ام...الواتي بلد نيستم...پدرم هم الوات نبود...من مثل او ساده مانده ام و به زبان عوام يك خر تمام عيار...از بچه گرفته تا همدمم منرا چاپيدند و سر كيسه كردند و رفتند...صورتم به ضرب سيلي غرور سرخست وگرنه خيلي وقتست برهنه ولا اباليم...هر چه داد ميزنم و فحش ميدهم و خود خوري ميكنم فايده نميكند...انهمه به بيچاره و نيازمند كمك كردم و دل سوزاندم و اندازه توانائي ماليم پولي دادم اما از صد دعاي خير كه عاقبت بخير بشوي جوان حتي يكيشان كارسازم نشد...امان از دست امام زاده هائيكه كور ميكنند اما شفا نميدهند!!! قافيه باخته ام...كورم و ميخواهم عصا كش كور ديگر باشم...اي روزگار تف بتو بيايد كه منرا بيزار ازهرچه نامش زندگيست كرده اي...چرا بايد اينها را بنويسم و خودم را جلوه بدهم كه بريده ام و بتنگ امده...چرا دشمن شاد؟!!! من با احساساتم زنده ام...وقتيكه ذهن بيدارم هزار شوق و وسوسه دارد اما شرايط منرا به بن بست كشانيده است چطور ميتوانم حفظ ظاهر كنم و بگويم كه الحمد الله...همه چيز بر وفق زهر مار منست...نه...نيست...حتي يك مفر كوچك هم نيست...يك چيز كوچك و دلخوش كنك كه به ان بينديشم و ازاد شوم...خاك بر سرت كه با يك فريب ابلهانه زندگي سستم را تنگتر و سياهتر كردي...مرگم كه دست خودم نيست و انقدرها خر نيستم كه خودم را حلق اويز كنم اما اين نفرت و بن بست از صد بار مردن و راحت شدن عذاب اورتر شده است...منكه اينهمه حقير نبودم...بلانسبت ادم روزگاري ادم حسابي بودم و خيليها حسرتم را ميخوردند...مثل دراويش خاناقاه شده ام...موي سرم از پشتم در رفته كم مانده ريش پت و پهن دراز بگذارم و بروم سر كوچه ها مولوي و فرودسي بخوانم و تارك دنيا بشوم..خاك بر سر اين سرنوشت...راه گم كرده ام... براي تغيير دادن بسياري از چيزها بسيار دست و پا زده ام...قسم به هرچه اعتقادست دري باز نشد و بيچارگي ديگري از راه رسيد...رفيقم ميگويد من در صبر و استقامت تومتعجب مانده ام...او نميداند شبها كه با خودم خلوت ميكنم از لاستيكي يك بچه گندتر و نجسترم...كاش بجاي بوي ادكلن فلان بوي تاپاله ميدادم اما خوشبخت بودم...من اگر اجر بالا مي انداختم بهتر بود از اينكه انديشه و فكرم كار كند و در جائيكه فهميدن بهائي ندارد اينگونه به اسم زندگي بپلاسم...ارام نميشوم...تا صبح بنويسم باز همينست...اه كه اگر ان كره الاغ بيشعور انقدر بي باك فريبم نميداد حالا مثل يك گاو مودب زندگيم را داشتم و علف بيهودگيم را نشخوار ميكردم...واي كه اگر شجره نامه دهانم را به حقيقت و بيپرده تر باز كنم ديگر ابروئي هم براي نوشتنم باقي نميگذارم...شبنامه ام بيش از اينها بود...حوصله اي اما نيست...بر اين اقبال سگ بشاشد دلنشينتر از خود فريبيهاي مجدد است...حميد

مرد ابي...ابي دريا...سبز پنهاني...بوسه بيدرنگ...

كنار دريا لخت...مثل كودكيم عريان و بيهوا...از فرسايش امواج كنار ساحل شني چاله اي از اب تشكيل شده است...درون چاله ماهيهاي كيلكا كوچك و ترسو از دستهاي من مي گريزند...دستم را در اب ميكوبم...

انعكاس قطره ها بروي صورت و سينه ام ميپاشد...سرم را درون گودال اب فرو ميكنم...سنگيني موي خيس خورده صورتم را ميپوشاند...يكبار ميخواستم موهايم را از ته بتراشم اما من هميشه پريشاني و اشفتگي مو را دوست دارم!!! كنار گودال مثل عقب مانده هاي بي درد و بي ازار نشسته ام و ماتم برده است...زير تابش سوزاننده افتاب همه شرجي و گرما را به تن اب ميسپارم...براي گرفتن چند ماهي كوچك دستم را تا ارنج در گودال فرو ميكنم...ماهيها قصد بدام افتادن ندارند...ماهيها ازادند...

ازاد...

بزير شنها فرو ميروند و با سرعت گم ميشوند و من عجيب نگاهشان ميكنم...دوباره با بغضي قديمي بيهوا سرم را در گودال فرو ميبرم...

خيسم از خاطره از اب از گودال از چاله از چاه از هزار زهر مار بي جواب...دوباره سرم را پائين ميبرم و در زير اب نگه ميدارم...چند لحظه كوتاه تحمل بي نفسي زير اب معني مرگ را برايم اشكار ميسازد...كنار گودال اب مينشينم و ابهت امواج را نظاره ميكنم...پيپ قديمي و چوبي را از كيف دستي بيرون مياورم و مقداري توتون معطر در ان پر ميكنم...چند پك عميق و دود معطر توتون بهوا بلند ميشود...چه لذتي دارد كنار اينهمه اب تشنه ماندن!!! حتي يك قطره اش تشنگي منرا سيراب نميكند و تنها با ابهتست و با شكوه...پكهاي مكرر و عميق پيپ و بوي معطر توتون مرد نشسته روي ماسه ها را در چند متر انطرفتتر متوجه من ميكند...

بفرما دود...

ميخندد...و جلو ميايد...پيپ را ميگيرد و به علامت تشكر روي دستم ميزنم...چند پك عميق و چند كلمه حرف حساب و نا حساب...چند دقيقه اي اختلاط و دوباره بلند ميشود و دست ميدهد و بدرون اب ميرود...

مرغ دريائي...ازاد و بي شناسنامه بپرواز در امده است...بالهاي سفيدش را بروي باد گسترده و اوج ميگيرد...ضبط سوت كوچك دستي را از كيف بيرون مياورم...ترانه افتابی Love Should

اثري مانگار از ترانه سرا و اهنگساز جوان لندني: موبي...عجب نتي دارد تنم را ميلرزاند...عجب رعشه و لرزش نشئه اور و غم انگيزي در مويرگهاي من موج ميزند...ترانه منرا از خود بيخود ميكند..صداي تك ضربهاي پيانو با همراهي گيتار ملودي چند قطره اشك را از چشمم بروي ماسه ها هدايت ميكند...ترانه اينطور ميسرايد: باراني نيست...اغوشي نه....من در عشقي نا ممكن وا مانده ام...باراني نيست و صورت تو هرگز از قلب من پاك نخواهد شد...باراني نيست...

ترانه منرا بدرون خسته ميبرد...روي ماسه ها دراز ميکشم...در لحظه اي كه خلسه من و روياهايم بهم ديگر ميرسند صداي هق هقم را ميشنوم كه باراني نيست...اما هست...چيزي بايد باشد...هست...صورت خيس از اشك را با اب گودال شستشو ميدهم...به نشانه بودا دو دستم را مقابل سينه جفت ميكنم و مقابل دريا به احترام عظمتش دقيقه اي سكوت...امين...

شوق پرواز كردن را دارم...بي حنجره پريدن...فرياد زدن و تا اسمان بي باران دويدن...و خدا را به جواب وا داشتن!!! مرد ابي دچار نشئه روياهايش با خوني گرم كه سرش را داغ ميكند و رعشه اي خوشايند را زير پوستش ميبرد ميان ادمها راه ميرود...مرد ابي نه لباس دارد و نه كفش و تن پوش...سراپاي مرد ابي برنگ ابي در امده است...سايه وار ميرود...مثل انيميشني روياگونه اطرافش را نظاره ميكند...در اسلو موشن و حركت اهسته اي روبه جلو مرد ابي سكانسهاي قدمهايش را ميشمارد...پاهايش از زمين بلند ميشوند...ارام ارام بالاتر ميروند...كم كم خودش را روي اسمان ميبيند...تنهائي غم انگيزيست اما شكل پرواز را دارد...مرد ابي در ابي اسمان معلق ميماند...گم ميشود...در ابي افلاك محو ميشود...دستهاي خدا را ميگيرد و ذات مقدسش را باز ميستاند...مرد ابي ميميرد و بشكل پرنده اي بر انگيخته ميشود...احساساتم را در سوزن خياطي لحظه هايت فرو ببر...و برايم تنپوشي بدوز از بوسه و خواستن...مرد ابي عجيب احساس سرما ميكند...لباس مشتركي بدوز كه هر دو در ان گرما را احساس كنيم...لختي تن منرا به عرياني خويش برسان...مرد ابي طاقت ماندن روي زمين خاكستري و سياه را ندارد...مرا ببوس زيرا ائيني جز اين نميشناسم...فرصت لمس لطافت سبز تو هرچه كه باشد غنيمت لحظه هاي ابي و تنهاست...اگر فرصت بدهي و اگر پيدا شوي در نشئه هم اغوشي سبز تو جان خواهم داد...من دنياي نشئگي و بيخبري را دوست دارم...افيون قويتري نشان روزگارم بده...من اهل زمين نيستم...حميد

من انعكاس توام...پلكانم را بالا بيا...قله بي نيازي تنهاست اما بزرگ...

به جستن خورشيد رفتم...از كوه ارزو بالا...برف زده بود نوك قله خيال مرا...عجيب سردم بود...عجيب يخ ميبستم و عجيب معني سرما را باور ميكردم...اما خورشيد انگار بر نوك قله نشسته بود...لبخند گرمي داشت...به قله رسيدم هيچ نبود جز لانه عقاب استغنا...خورشيدي ان بالا ننشسته بود!!! ابهت پوشاليش بيش از تصور من بالا بود...انطرف اسمان...بالاي اتمسفر...در مدار خودش ميچرخيد و من خيال ميكردم خورشيد نوك قله ارزوي من نشسته و لبخند ميزند!!! عجيب احساس بدي بود اما نميتوانستم منكر عقابي باشم كه بي نياز بال گسترده بود و در نوك كوه در تنهائيش فرمانروائي ميكرد...

فرشته ها دروغينند...باور مدار نامشان را...به دروغ شياطيني در لقاي فرشته زندگي ميكنند و به شكل ادميان خوب ميفريبند...اه كه فريبشان از جنس عطوفت خداونديست اما خدا ميداند كبر و دروغشان همه پوشاليست...همه دروغينست...فريب فرشته نما ها را خوردن مثل نوشيدن زهريست كه در لقاي شربتي افسونگرانه بخوردت ميدهند...

عقاب باش...دنبال خورشيد رفتم و به بي نيازي عقاب رسيدم...بي نياز باش از ادميان دروغين كه گاهي هستند و هميشه نيستند...تنهائي قدرتي دارد كه خدا دارد...تنها باش... لقاي اين ماه رويان فرشته نماي ديو سيرت تنها مرگت را به پيشواز پيكر زنده ات مياورد!!!

به استقبال كدام خورشيد و كدام مهر و عطوفت اينچنين مرگت را بنام دفتر عشق ثبت ميكني!!! بلند شو مرد استوره اي من...بلند شو از عقاب قله بياموز پرواز تنهائي و مرگ تنها را...وقتيكه خدا رحمي ندارد و فرشتگان شيطان صفتاني بيش نيستند تو مرگت را به حنجره مصدوم قمريان نسپار...پرهاي استغنا را بازكن...اسمان تفكر زير بال و پرت و زمين الوده از گناه ان زير است...بياموز اعجاب تنهائي را وقتيكه عقاب گنجشك را لايق پرواز نميبيند و تنها اوج را مينگرد...

تنهائي دشوار است...فريب ادمهاي فرشته نما را خوردن دشوار است...مرگ ارزو جان را فرسوده ميكند...بر لبخند دروغين هرزه صفتان دشنامي بفرست و تفي نثار پيمان شكنان...

از كوه پائين ميايم...چشمهاي من پر از اشتياق خاموشيست كه كسي انرا در نيافته است...چشمان عقاب...عقاب خسته من دو چشم مغرور درشت دارد به اندازه نفرت عميق و به اندازه اسمان وسيع شده...تو توان فريب منرا نداري...شايد احتياجم روزي منرا به زير پايت انداخته بود اما امروز تورا حقير و ناچيز ميبينم...عشق ادميان شهوت چيدن سيب ممنوعه است...چيدن سيب ادم را از بهشت مترود كرد...عشقتان دروغين و حرفتان بي اساس است...به خوردن سيب امده ايد و بدنبال شيره وجود...نه سيبي مانده و نه شيره اي...تلخي ايام است هرچه كه هست...نوش يا زهر مار كن در هر دو صورتش تلخ و بيمارت ميكند...عجيب احساس سرما ميكنم...عجيب تلخم...چرت مرا خيال رهائي پاره ميكند...خوبيها كم شده اند...گم شده اند...ادم نماها چه بسيار تكثير ميشوند...مثل كرمهاي لجنزار ميلولند و مسرورند...قيمت ازادي چقدرست؟!!! چقدر مانده تا نان سنگك و پنير عصرانه در ارامش يك باغ...چقدر راهست تا بازي دخترها و پسرها كنار همديگر!!! چقدر مانده به حلال شدن همه حرامها...چقدر بپردازم تا دختر رويائي من دروغ را از يادش ببرد و راست بگويد!!! براي شرافت...نجابت و ادميت چقدر بايد بها پرداخت كرد!!! دروغ فرشتگان را به خلسه اسمان واگذار و بدنبال ادمهاي عادي بگرد...اين گروه ادعاي خوبي نميكنند و بدي را هم نميشناسند...بدنبال عاديترينها باش...انها كه بي هيچ ادعائي و بي هيچ قدرتي پادشاهان قلمرو تنهائي خويشند...درد را همدرد ميشناسد...بدنبال همدردت باش زيرا نان بي دردان را در تنور درد نچسبانيده اند...نانشان نمك ندارد...نمكشان شور نيست...اما شور چشميشان شتر را با بارش به چاه مياندازد...درد را بشناس و دوايش را از اشنا به درد طلب كن...اي ساده ترين ادم...بي الايشترين و پرگناه همچون من... نامم را صدا بزن...من بدنبال خورشيد و افلاك و فرشته ها نميگردم...عادي ترين موجود كه نه ادعاي پاكي ميكني و نه گناه را ميشناسي نامم را صدا بزن دلم گرفته است...همراه من سيگاري اتش بزن...در تولد يك بوسه بدون انكه از پاكي بگوئي و بدون انكه حرفي از خدا بزني فقط نگاهم كن...من يقين دارم كه اندازه همه فرشته هاي دروغين پر مدعا ادمهاي ساده بي تكلف زيست ميكنند كه فقط يكبار و يكبار دوستت دارم را بر زبان مياورند و تا اخر بر پيمانشان ميمانند...كم نيستند...بسيارند نيكان و پاكان روزگار كه نان خود ميخورند و بي نياز از هر چه نياز دروغينند...پاك باش اگرچه رياكاران بيش از اينها هستند...دلم عجيب گرفته است...حميد

اين متن را به دوست خوبم ارش نازنين تقديم كردم كه درد دلش وجودم را پر كرد و بر ان شدم كه درد خودم را به اشتراك با او بگذارم تا شايد كمي هردو ما بي نياز و ارام شويم...استفاده از نام فرشته در اين متن اشاره به نام كسي ندارد و فقط استعاره از خوبيهاي بزرگيست كه خوب نبوده اند و ما در تصور خويش از انها غول محبت و مهرباني ساخته ايم...

برکه مقدس...

براي تو شب با فانوس و همزبانت اسانتر ميگذرد و يا در تنهائي خودت...

براي من مدتهاست چيزي تفاوت نميكند...من تنهائيم را پذيرفته ام...شب را بدون همزبان ميشناسم...بدون همخوابه و بدون رويا...من خودم هستم...نه كودكم و نه بزرگسال...به اندازه نشئه يك نت غم انگيز رها شده ام...پر از احتياج و بدون طلب كردنش...من پر شده ام از نياز...پر شده ام از تنهائي...لبريزم از نيازهايم اما تنهائيم را باور كرده ام...چه خوبست كه تنهائي ميميرم...چه خوبست كه خدائي ندارم...چه خوبست كه وقتي گريه ميكنم دستانم هم به ترحم بلند نميشوند...چه خوبست ادمها نيكوتين را شناختند...چه خوبست كه انگور الكل ميشود...چه خوبست كه من همزبان خود شده ام...دلم چقدر داتنگي ميكند...بغضم گلوگير شده است...من بپرواز در امده ام...روي يك اسمان بدون اتمسفر بدون بال بدون راهبر و نشانه بسوي هيچ بپرواز در امده ام...

اه دلم خيلي تنگ است...فشارم ميدهد...چقدر سيگارهاي پياپي همراه الكل و موسيقي را دوست دارم...چقدر بيخود شدن را دوست دارم...چقدر مردن براي من شيرين شده است...چقدر اينهمه بي خدائي و بي باوري را دوست دارم...مثل پروانه بي ازارم...حتي تا امروز در گوش كودكي سيلي نزده ام...چقدر دوست دارم كه مثل ديوانگان نگاهم كنند و منرا جدي نگيرند...من يك ديوانه مسرورم كه بوي الكل ميدهم و خاكستر سيگار...چقدر مستي امشب را دوست دارم...وقتيكه نميدانم چه مينويسم...وقتيكه اشكم ميريزد اما دهانم لبخند ميزند...و صداي موسيقي ذهنم را بر افروخته است...كاش اينجا بودي...انقدر با ابهت در اغوشت ميگرفتم كه تا صبح دوام نياورم...چقدر موهاي طلائي و چشمهاي روشن را دوست دارم...چشمم در چشمان سبز او جا ماند...هرچه صدايش ميزنم نميشنود...او در من زندگي نميكند او در من ميپلكد...خيال ميكنم كه در بركه اي سبز تلو تلو ميخورم و بروي زمين نمناكش ميفتم...صورتم خيس از اب بركه ميشود!!! نه صورت من خيس از اشك شده است...پاكت سيگار زودتر از هميشه به انتها رسيد...من امشب زياده روي كرده ام...دلم ميخواست اخرين شب بي طاقتيم باشد اما نه...من هنوز مست كردن و فراموشي را دوست دارم...اه...دارم روي ابرهاي خيالاتي ماهيگيري ميكنم...صورتم بر افروخته از يك هوس...يك نياز و يك خواهش است...خواهش من سبزست...سبز يعني درخت...و درخت يعني ماندن و ميوه دادن و سايه پراكندن...سايه من كجا مانده است...دلم تنگ است...گريه مجالم نميدهد...من تنهائيم را دوست دارم...من اين حالت بي وزني و سرگراني را ميپرستم...من اشتباه كردم!!! نبايد ميگذاشتم كه برود...او يقين منرا كشته بود و من اجازه ماندنش را در اينجا از او گرفتم...او هرچه كه نبود باز يك ادم بود...اما عذاب اور شده بود...كاش ميديدمش...بچه كه بودم هميشه بزرگها ميگفتند كه گناه دارد...من معني گناه را در معصوميت ادمها شناختم!!! امروز ميگويم كه او گناه داشت...نبايد ميرفت...نبايد دنبال عاشقي ميگشتم...من عاشقي را از دست داده بودم و بايد با تكرار منحوس زندگي كنار ميامدم...امروز ديگر كسي بسراغم نميايد...كسي برايم چاي نميريزد...چشمهايم را با ابهت خطاب نميكند...روزي چشمهايم ابهتي داشتند و امشب از بار مستي سنگينتر شده اند...من مردن و خلاصي از اين افكار را دوست دارم...اه كه او وقتي ميخوابد دوباره منرا بياد مياورد...دست مردانه من بر موهايش نمي نشيند...با بوسه من بخواب نميرود...دستان من زير سرش نيست...او منرا لايق نفرين ميداند و من اورا لايق ترحم...اما او انكسي نبود كه منرا بفهمد...نميفهمم چه مينويسم...عاشقي از من گذشته است...دنبال فراموشي در شيشه الكل و پاكتهاي تلخ سيگار ميگردم...كاش من به جاي پدرم مرده بودم انوقت شايد چند نفري بيشتر برايم فاتحه ميخواندند اگرچه منكر هر چه بهشت و دوزخم...كاش مرده بدنيا ميامدم...نامم چيست!!! خودم را گم كرده ام...هواي بركه و جنگل ندارم زيرا با فكر او همانجا دق ميكنم...هواي معاشقه دوباره ندارم زيراكه بخت من تاريك است...من مردن بي درد را دوست دارم...چقدر خاموشي خودم را زيبا ميبينم...من از عشق از خدا از زنده بودن گذر كرده ام...زحمت دوباره عاشق شدن..دوباره دروغ شنيدن را بخود نميدهم...من دلم ميخواهد كه شش ساله باشم...انها دوباره دوستم داشته باشند...پدرم دوباره بيايد و منرا فحش بدهد و شايد دستي به موهايم بكشد...ميان هذيانهاي شبانه گاهي هوشيار و گاهي مست افتاده ام...دلتنگيم را جوابي نيست...افيون بهتري سراغ نداري؟!!! ميخواهم كه چند روزي بخواب بروم...تو سنگي سراغ نداري كه شيشه نفريني منرا بشكند!!! من همه را ديده ام...همه را ميشناسم...بزرگ و كوچكشان سراپا يك چيزند...حقارت و احتياج...براي احتياجشان كرنش ميكنند...دروغ ميگويند حق كشي ميكنند...ميزنند...تحقير ميكنند...زور ميگويند...من ادم نيستم...نام اين موجود را برويم نگذاريد...من لاك پشت بركه ام...قرارست با لاكپشتي ديگر ماه عسلمان را بزير اب برويم و بميريم...مرد ديوانه در مقابل كشيش جنگل تاريك مراسم عقد را بجا اورد...دست زنش خانم موش را گرفت...همديگر را بغل كردند...همه حيوانات كف زدند...لباس بلند عروس روي شاخه ها ميكشيد...مرد ديوانه با عروسش دور شدند...به عمق جنگل رفتند...كسي انها را نديد...انها عاشق همديگر بودند...چه خوبست كه انها توانستند بگريزند...منهم به جنگل تاريك زده ام...بدنبال لاكپشتي ميگردم كه فالبين انرا در طالعم ديده است...دوستي و پيوند انسان و لاكپشت!!! من به قعر تاريكي زدم تا ان نور مقدس را پيدا كنم...مبهوت و اشفته اين سر انجام كور را ديد ميزنم...بدنبال كسي نميگردم...فقط اندازه يك عالم دلتنگي گرفته ام...نت خيس ترانه تر منرا با خودت ببر من از جانسختيها و نظاره بتنگ امده ام...من به دروغ تو باخته ام و نه به اشتباهات خود...دروغ تو منرا در اخرين اعتماد زندگيم از پا در اورد...من از ائين ادميان جدا شده ام...سند كفرم را امضا كردم و به مذهب لاك پشتان در امدم و لاك پشت معبد منرا در بركه تنهائي غسل تعميد داد...روبروي اب و بركه مقدس زانو ميزنم و به ائين لاك پشتان به اب ايمان مياورم...بركه مقدس دلتنگيم را بگير و سند ازاديم را مهر كن...امين...حميد

مسافر سي و سه از اتوبوس بهشت...

صداي طناب شنيدني نبود حنجره ميفهمد سفتي الياف را كه نفس ميبرند و مسير ناكجاي بهشت را با فلش تمام شد نشان ميدهند...چه ميخواهد كجي روزگار از حلقوم ازادگي!!! شايد پرنده اي بدنبال سوسمارهائي ميگردد كه تخم هايش را نوشيده اند...پرنده كه تواني ندارد براي نگه داشتن تخمها...و تخمها ضعيف و زرد و شلند... به دندان زدنی ميشكنند و نطفه تولد را به دهان اژدهاك ميريزند...بسيار پرنده خوانده است...اهنگين و بي اهنگ...بد اهنگ حتي...بسيار پرنده زير هجوم صياد به اسمان پريده است و افتاده...بسيار ترانه اسيرست...و كرم سبز شب تاب نوري دارد به اندازه سوسوي كوچكي از اميد...روزي ميان باغ يك گروه از كرمهاي شبتاب را ديدم كه روشن و خاموش ميشدند...عجب منظره اي داشت تلالو روشني حتي كوچكش...عجب دنيائي دارد خالق بزرگ...جاي ترديد مياورد مهر و غضبش!!! و عجيب است كه هنوز ميشود تنفس كرد و عجيبتر انكه عجايب كم نيستند!!!

به كفش دوزك گرد و قرمز ميگويم: چند جفت كفش دوخته اي!!! به كدام راه ميروي...پيشه تو كفاشي بوده و يا پدرت!!! كفش دوزك يكمرتبه بالش را بسختي باز ميكند و ميپرد و ميخواند: راه گم كرده ام...به خستگي بر ساقه گياهان مينشينم و به سختي دوباره بر ميخيزم...نه پيشه ام كفاشيست و نه كفشي دارم...كفش يك پروانه را براي پاهايش دوختم و ان پروانه قرار شد كه بيايد و نيامد و من هنوز ميگردم تا شايد...و همين...

پروانه ها گاهي از شوق چراغ به ديگ ابگرم پائينش ميفتند...پروانه ها ميسوزند...پروانه ها به اندازه رهائي زيبا هستند و چراغ ميپرستند...چراغ و شمع جان پروانه را ميگيرد...چه اندوهي دارد عشق بي سر انجام!!! پروانه ها بايد عاشق تاريكي باشند تا نسوزند...نميرند...ولي مگر ميشود كه پروانه بود و تاريك پرست!!!

تن من و تو تحمل اندوه بركه ها و دشتها را ندارند...ما متحمل اندوههاي كوچكيم...غم بزرگي در زمين نشسته است...در سراسر گيتي از غضب نامردمان ادمها ميميرند...بمبهاي اهني بر كودكان بي شناسنامه فرود ميايند...جاي خون و شقاوت بر زمين خداوند افكار را اشفته ميكند...و من هنوز دنبال خانه ليلي ميگردم كه از غضب پدرش بر سرم خراب شد!!! كدام ليلي؟!!! زمين خدا عشاق را نميشناسد...حكم پروانه را در دادگاه شعله نوشته اند...بسوز به كيفر شيفتگيت!!!

ميسوزم در اتشتان...اين مفهوم پروانگيست...اين نشانه عشق است...در لبنان ميكشند...در حيفا ميميرند...در هند ميسوزند...در بغداد اتش ميگيرند...همه جا كودك ميسوزانند...دست بمبهاي بزرگ بر سر كودكان پاره پاره كشيده ميشود...خدا را چه ميشود!!! از اين كودك سوزي...از اين مردم كشيها...بمبها جاي باغستان را گرفته اند...هر روز گوشه اي از اين فلك سياه صداي شيون ادمهائيست كه زندگي باخته اند...همه گيتي نشانه افسار گسيختگي انسان نماها را دارد...اه كه هنوز ميشود تنفس كرد و بيشتر ديد و بيشتر گريست...اه از اين بد اهنگ...به سراغم بيا...من مسافر سي و سه از اتوبوس بهشتم...مقصد بركه ايست كه كفش دوزك قصه پروانه در اغوش گرفته است...پروانه واله كفش دوزكست و نه چراغ...به جشن بوسه كفش دوزك و پروانه به صرف يك گلاس شامپاين مرغوب ترا دعوت ميكنم!!! بنوش و مست باش...اتوبوس بهشت به مقصد يك بركه با هدايت يك سنجاقك بروي ابهاي ذهن چه خوش ميرود!!! قرار است با لاكپشتي وصلت كنم!!! نه...نه...ادم نه...لاك پشت...كسيكه مثل من ميبيند...قرار است فرزنداني بياوريم كه لاك پشتوار زندگي كنند...همچون من...نامش را لاكپشت زاده ميگذارم...اگر دختر باشد روبان ميبندم كه پسرهاي همسايه ازارش ندهند و اورا اشتباها جاي پسرم كتك نزنند!!! عجيب است كه من هنوز زنده ام...اتوبوس سي و سه به مقصد رهائي به بركه اي ميرسد كه جاي بنگ و گراس ساقه هاي معطر سبزش ادم را نشئه ميكند!!! كاش كسي اينجا بود كه روي پاهايش سرم را ميگذاشتم و گريه ميكردم...كاش قبل از مرگم كسي بيايد...من توهم دوستت دارم گرفته ام...يك زنبق با لاله عروسي كرد!!! دخترشان انقدر زيبا بود كه نامش را رز گذاشتند...كجاي اين زندگي هوائي براي نوشيدن و مست كردن و عاشقي گذاشته است!!! فكر نكن...با من بيا...ترا به بركه اي ميبرم كه در انجا هيچ ممنوعي نيست...قول بده خيال بازگشتن نميكني...تو و تو و او و ان و همه سوار شويد...سنجاقكي مست شيفته رهائي هدايت اتوبوس سي و سه را در اختيار دارد...براي ديدن چهره هاتان در يك هواي مرطوب باراني پر اشتياقم...به مهماني بركه من بيائيد اينجا خلوت و پر از بوسيدنست...ارام باشيد...اين نيز ميگذرد...روز زن بر همه زنها كه مقدسترين واژه روزگارند به شادي باشد...زن ابهتي دارد به اندازه كوه و مهري دارد به سخاوت باران...مردي اگر مردانه ببيند زن را خواهد پرستيد...به بركه باز ميگردم...به انتظار شما ميمانم...حميد

ترا من دوست ميدارم...

به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند

كه برون در چه كردي كه درون خانه ائي

به قمارخانه رفتم همه پاكباز ديدم

چو به صومعه رسيدم همه زاهد ريائي

در دير ميزدم من كه يكي ز در برون شد

كه بيا بيا عراقي كه تو هم از ان مائي

چندين شب بخاطر كابل برگردان تلفنها دور از اينجا بودم...هر شبش را نوشتم بياد شبانه هائيكه چيزي ميگذاشتم و درونم را سبك ميكردم...گذاشتن انها احساس اين لحظه من نيست...وقتيكه نظر خواهي را باز كردم و محبت رفقا را ديدم شايد از خوشحالي چند قطره تميز پائين ريخت...نتوانستم نگويم...قبل از هر دل نوشته اي ميبايست كه احساسم را بيان كنم...شايد خيال كرديد بر حال خراب من دوباره مصيبتي وارد امده است...دست تك تكتان را ميبوسم...با وجود شما هنوز هم ميتوانم نفس بكشم...شادي مهربان...ليلا(ابي اسماني)... ارش نازنين...جناب ولائي خوب...مهدي صميمي...از همين فاصله كه براي ذهن من طي كردنش خيلي كوتاهست يك تشكر صميمي و يك باغ گل معطر نثارتان ميكنم...دلم تنگ بود و ان كوچك نوشته هايم مجال ثبت شدن نداشتند و بيش از خيال انها خيال شما دوستان دلتنگم ميكرد كه دوباره امدم تا گلايه و دلنوشته هايم را بگذارم و خسته تان بكنم...كاش ميتوانستم نشانتان بدهم كه چقدر برايم ارزشمنديد...همواره و هميشه و هميشه و همواره بمانيد كه تميزترين ادمهاي روزگار من شده ايد...قدم تك تكتان را ميبوسم...به شوق مياوريد تن خسته و دل بيمارم را...با همديگريم تا ديوار فرو بريزد و ما رها شويم...به مهرتان خرسند و به شوقتان هنوز هم شوق ديدن دارم...دلتنگي براي من و همه گلهاي سرخ و صورتي دنيا براي شما و لذت نفس كشيدن در هواي دوستيها به كام همه ما باشد...دوستتان دارم...بيش از اين چند خط....بيش از اينها...بالاتر از اين حرفها...ساده و صميمي...گلچين هستيد...اينرا يقين دارم...دوستتان دارم...حميد

ستاره باراني در خورشيد

رگبار بي وقفه سبز

دسته گلي خيس از باران

چشمهايم مقابل چشمهايت

شوق دوباره ديدن تكرار شدن

دوست داشتني بيش از عشق

دستت را به من بده

بيش از اينها ميارزي

تقديم به شما رفقاي بيش از اينها ارزشمندم

پر گلايه...بي بهانه...

دوباره شب امده است...دوباره مفري جز نوشتن واژه ها پيدا نميكنم...اگرچه بايد در نوشتن انها هم اغماض كنم...چيزهائي را نگويم تا به كسي برنخورد...اين شبها چقدر شبيه همديگرند...در سياهي از هم سبقت ميگيرند...انگار هر شب تهيتر ميشوم...حرارت و هيجاني ندارم زيرا شوقي نيست كه حرارتي را موجب شود...غربت و تنهائي كه نوشتني نيست...همينكه مستوجب اين نفرين نامه شده ام خود كافيست و دليلي نميخواهد كه بازتر بگويم...از هر دري كمابيش وارد ميشوم...چيزي مينويسم و گاهي كه اختيار از كف ميدهم و راهي نمي يابم در دكان خالق را ميزنم و اورا مسبب ميدانم...كه هست كه يقين دارم كه بچگانه نميبينم و اوست سبب ساز و مسبب...خدا كه دلسوزي نميخواهد مخلوقست كه درمانده و بيچاره دستهايش را به هركجا بند ميكند فرو ميريزد...من اگر دري باز بود از ان ميگريختم...اگر مفري بود درنگ نميكردم...چه كسيست كه خودش را دوست نداشته باشد و براي ارامش خود كاري نكند...اما وقتيكه هيچ دري باز نيست هرچقدر دست و پا بزني پائين تر خواهي رفت...اين مرداب رحمي ندارد...قرباني خودش را ارام ارام بزير ميكشد و تلاش بيهوده سرعت پائين رفتن را بيشتر ميكند...هر كسي داستاني دارد و قصه هر ادم شايد در جائي شبيه ديگران باشد اما هيچ قصه اي سرانجام يكساني ندارد...گاهي معجزه اي ميشود و دري باز...گاهي نه معجزه ميشود و نه درهاي بسته نيمه باز ميشوند...گاهي تقدير به خشكيدن حكم ميكند و ادم ناخواسته ميخشكد... و درد انجاست كه سكه بي دردان هميشه طلائيست و سهم ما هميشه قناعت به نداشته ها ميشود...اه كه بيدردي ادم را از نام ادميت بيزار ميكند...كسي به كسي نيست...يا همرنگ جماعت شو و يا بمير!!! من مردن را بيشتر از همرنگي دوست دارم...ادم بدون احساساتش پشيزي نميارزد...براي احساسات هواي خوشي نميبينم...كسي رنگ احساس را درك نميكند...چهار تا جزوه و كتاب خواندن معلومات را زياد ميكند اما معرفت را با خواندن و تزريق كردن نميتوان در وجود كسي پديدار كرد...معرفت همراه تولد در خون بوجود ميايد...بايد ديد نطفه از چه كسي بيرون امده است...ادم بي احساسات نطفه احساس و عاطفه ندارد...اينهمه دلواپسي و گلايه از همينجاست...ادم انتظار دارد همانند خودش بها بدهند...احساس خرج كنند...دل بسوزانند...ترحم كنند...اما نميشود...چطور كسيكه از نطفه بي مروت امده است ميتواند اينها باشد!!! ادم دزد به فرزندانش خواسته و ناخواسته دله دزدي را مياموزد...ادم حريص نطفه هاي پر طمع توليد ميكند...ادم پر عطوفت مردان و زنان دلسوز را ميپروراند...به گوش ناشنوا هزار من قصيده خواندن يك خط كارگر نميفتد...بي دردي را در بازار ما به مفت نميخرند همانطور كه درد مارا به بازار بي دردان راهي نيست...انكسي كه ميداند چه نياز به دوباره گفتنش دارم و كسيكه ناشنواست چه نياز به هزار بار گفتن و بيهوده گفتنش...روحم ازرده است...هر انچه مينويسم مسكني نميشود و اگر سكوت كنم دلم سنگينتر ميشود...به خيال لباسي خوشتر ان كهنه پيراهن نخ نما را از تنم بيرون اوردم و به اب سپردم...تنم بي لباس ماند و فريب لباس پر نقشتر زخم كهنه را دوباره خراشيده كرد...برهنه مانده ام...با ظلمت خويش به جرم ناكرده گرفتار امده ام...كسي دستم را به عطوفت نميگيرد و من سربراه زندگي نميشوم...فريب حرفهاي صد من يك غاز را خوردم...از ادمي شكسته حال بعيد بود چنين استوار يقين كند...عذابم ميداد...درد داشتم...بايد ميدانستم كه تنهائي قسمت منست...كاش اينرا زودتر ميدانستم...اگر عذاب روز و شب نبود پيراهن به اب نمي انداختم...اگر تنهائيم را ميفهميد بجز او اعتماد نميكردم...با او تنها بودم...بدون او تنها ماندم...چه رازي دارد قصه نفريني من...كنارش درد داشت و رفتنش خاطرم را ميازارد...ذره اي تسكينم نبود و امروز هم مسكني ندارم...بود و نبودش ازردگي شد...بودنش زجر دقايق شده بود و نبودش جرم اشتباهات منرا بيشتر نشان ميدهد...مثل خوره همراه تنهائي به شب من افتاده است...هزار بي درمان هست و يكي درمان نه...هم احساساتم را داده ام و هم بهايش را...هم از كيسه ام رفته و هم از قلبم...همه دوستت دارمها بيهوده بود...اه از وقتيكه خداهم دروغ بگويد....اه از وقتيكه همه دروغ بگويند...اه از وقتيكه تحمل از كف ميرود و هيچ مرهمي نمانده باشد...سرسام گرفته ام...شب بي روزنم را فريب دوستت دارمي نمانده است...كاش ميتوانستم نامم را خط بزنم و براي يكبار و هميشه سكوت كنم و به ارمش خاك بينديشم...حميد

زيبائي اسم اعظم نبود نيست

نخواهد بود

وقتيكه خوش خواندن بگوش نميايد

بد اوازان غم غيبت ساز را پنهان ميكنند

اگر شنيدن ميدانستند ساز پاي نايابترين درخت زمين ميماند

تا اواز خوان بي ترانه نميرد

راز يائسگي در جنگل بي ترانه چنين است

و ديريست كه تار زن پير خانگي صداي زخمه هاي جان را به خواب ميبيند

اين دستست در جستجوي ساز

يا سازست كه بي حنجره ميپوسد

نا شنوايان در جشن ساز سوزان به ياد خواب تار زن نبودند

جادوگران قبيله نيز حتي اين خواب اشفته را تعبير نكردند

خواب گران از ترانه سبك بودند

غيبت ساز را در كدامين قرن بنام بيدردان سكه زديم

در كدامين سفر از خواندن وا مانديم

كدام سال بي سفر را از چرخش تخم مرغي بر اينه

و رعشه برگ سبزي بر اب به تحويل نشستيم

شمع دزدان سفره اما از خسوف و كسوف بسيار ميدانستند

كتاب مقدس ان عاشقان افتاب و اب و باد و اتش ميگويد

بايد پر شاهين داشت

همگان از انكس كه پر شاهين با خود دارد هراسناكند

بايد پر شاهين داشت

تا ان دروغ ديو اساي بس بسيار نيرومند ديگر ترانه ندزدد

نا بلدان را بگو كه اتشكده ها نيز از اين پيشتر خواب اشفته شبگردان را تعبير كردند

در كدامين سفر پر شاهين از كف رفت

اوستا ميگويد: انگاه كه جمشيد دروغ گفت ودهان به سخن نادرست الود

واي اگر كه خواب خدا ياد خدا يا شهربان و يا مرزبان به مهر دروغ بگويند

از بسكه نا بلدان بد خواندند از بسكه...

ساز كجاست

در راهست

فرصت اگر باشد افتاب زياد ميايد

فرصت اگر باشد ساز رخ ميكند

تا جنگل بان پير اخرين سرود قبيله را از ياد نبرد

ساز در راهست

قسمتي از ترانه بلند استاد: شهيار قنبري

تنهائی...

تنهائي براي كوهست نه براي ادم...تنهائي براي رودست نه براي ادم...تنهائي براي خداست نه براي ادم...تنهائي براي ماه و خورشيد است نه براي ادم....

تنهائي براي ادم نيست...تنهائي هديه ادمها به ادم است...

ادمها ادم را تنها ميكنند...ادمها تيشه را به ريشه ميزنند...ادمها بدتر از خدا هستند...ادمها ادم را بيزار ميكنند...اينهمه ادم و اينهمه صدا و هياهو پس چرا تنهائي سايه اش سنگينتر شده است...چرا هديه اي بهتر از اين برايم نداشتيد!!! چرا از اينهمه يكي نيامد...نماند...چرا خدا كر و كورست...چرا بغض خفه ميكند...چرا شب سنگينتر است...چرا روز بي روزنست...چرا سگ صاحابش را نميشناسد...چرا اينهمه همهمه و چراغ روشن است و يكي از ان در محفل من نيست...چرا نفس سنگين ميايد...چرا مردن بهترست!!! چرا در شما مروتي نيست...چرا چشمها عاشقانه نميبينند...چرا دستها دستي نميگيرند...چرا گريه بي معنيست...چرا خنده مبهوت است...چرا زندگي اينهمه پوچ شده است...چرا دلي براي دلي دلواپس نميشود...چرا فرياد به جائي نميرسد...چرا شب را صبح روشني نميايد...چرا سكوت را ترنمي نميشكند...چرا خشكيده ام...چرا پاسخي جز انعكاسي صدايم نميشنوم...چرا از اينهمه اه يكي به قلب خدا كارگر نميشود...چرا زنده زنده ميميرم...چرا وحشت شب را امنيت خاطري نيست....چرا زنده ام...وقتيكه دردم به استخوان ميرسد مگر نام اينهمه زندگيست...عدل تو فرسوده است...ابهت پوشالي...فريب اشكاري...حميد

من احاطه شده ام...

پيرامون من پر از تشويش است و من در ميان يك تونل خالي در زمان متوقف شده ام...من مسافر روزهاي به تباهي رفته با كوله اي كه پر است از راه و درد و بوسه و يادگاري و هيچ در تونل خالي بطرف مفري گاهي ميدوم و گاهي ميفتم و نفس زنان مايوس ميشوم و مينشينم...

گاهي خودم را بدون پشتوانه درستي اميدوار ميكنم و درست وقتيكه خيال ميكنم روزنه اي پيدا شده است ان دريچه بسته ميشود و من دوباره به بن بست ميرسم...فاصله من از گذشته بسيارست و تا اينده چيزي باقي نمانده...يقين و باور كه ميشكند ادم دچار بيگانگي با خويش ميشود و ميكوشد تا خودش را دوباره در شخصيت تازه اي پيدا كند...ان شخصيت تازه در من متولد شد...اما انقدر دلتنگ و مبهم كه نتوانستم اورا از خودم بدانم و نتوانستم اورا از خودم دور كنم زيرا او خود من بود...روح من خيال پر كشيدن دارد و اين تن وامانده يك لحظه مجال گريز را نميدهد...وقتيكه ميخوابم گهگاه دچار كاووسها ميشوم و چيزهائيكه در روزمرگي ازارم ميدهند و گاهي در خوابهايم دچار بي وزني و بي تعلقي به دلخواسته هايم ميرسم انچنانكه وقتي دوباره بيدار ميشوم حسرت ان سفر كوتاه منرا در خود فرو ميبرد...هر كجاي اين دنياي پر فريب مفري براي رها شدن از گذشته و شكستهاي پيشاني نوشت در خود دارد اما در اين قبرستان ادمهايش همه همزبان و همه بيگانه اند...نميشود كه براي خلاصي كسي و يا چيزي را به يقين انتخاب كرد...شايد اين كلام درستي نباشد اما اينروزها نان در دروغگوئيست...و به هركسيكه اعتماد ميكني سست از اب در ميايد...به هر بهانه اي شانه خالي ميكنند...انقدر درد و گرفتاري هست كه درد و دلهاي ما به بايگاني سپرده ميشود و كسي پشيزي براي ان اهميت قائل نميشود...شايد اگر جاي ديگري زندگي ميكردم انقدر رنگ و تعلق و علاقه برايم مانده بود كه در پيشامدهاي ازاردهنده متوقف نمانم اما اينجا هر گوشه اش جز مصيبت چيزي ندارد و من به سياهي ماندگارش يقين كرده ام زيرا افتاب عهد كرده است كه بر اينجا نتابد انگار لعنتيهاي ابدي هستيم!!!

و چه دشوار است ادم را زنده زنده در گور ارزو بگذارند و بگويند تا اخرين لحظه عمر بايد بي احساس و بي يقين تنفس كني...و من نميدانم خدائيكه حرفش بر سر همه زبانهاست چيست!!! كيست!!! و ايا خوابيده و يا بيدارست و گمان نميكنم كه تعهدي به مخلوقاتش داشته باشد و يا شايد افسانه اي شگفت باشد كه به يقيني روزمره در امده است!!! كاش در جاي ديگري زندگي را ادامه ميدادم و كاش اينجا متولد نميشدم...گفتن دردهايش دردي دوا نميكند و نگفتنش نشان از نبودنش نيست...چنان بيزار و تنها با خودم تنها مانده ام كه انگار در اين ناكجا كسي حرفم را نميفهمد و انگار چندين بارست كه متولد شده و مرده ام و دوباره از گورم در اين جهنم بيرون امده ام...من نام اين جانكندن را زندگي نميگذارم...مثل يك توهم بود و ميماند...دلم براي پدرم تنگ شده است...كجاي افلاك نشسته است!!! چهره صميمي و پاكش در قاب روي ديوار نگاهم ميكند انگار چشمهايش با من حرف ميزند...وقتيكه تنهايم گذاشت نميدانستم كه روزهاي تاريك ديگري خواهد امد و منرا كه از پا درامده ام به انتها خواهد كشانيد...ادمهاي اينجا همه براي خودشان زندگي ميكنند و شبها كه به سوراخشان ميچپند در خيال هيچ وامانده اي نيستند و نان خودشان را ميخورند...اين بيگانگي روزي فوران خواهد كرد و اين سد سكوت را خواهد شكست...نيست شده ايم...در لباس زندگان هر روز ميميريم و اهميتي هم ندارد...درد من درد تو نيست و درد تورا من نميدانم...ما به انتها رسيده ايم و خودمان را به ناداني ميزنيم...اهميتي ندارد...اينگونه قلم زده اند و من در اين رنج مستدام به يك پيري زودرس گرفتار شده ام...ميان شما زنده بودن رنجي بالاتر از مردن دارد...من اين درد و رنج را تا مغز استخوانم احساس ميكنم...كاسه لبريز شده ام...مرگم نميايد...طاقت مرده وار نفس كشيدنم نيست...من ماهي كوچك زلال پرستم حوصله گندابي زيستنم نيست...حميد

انبوهی از درخت...

يك جنگل درخت...درخت كنار درخت و پشت سرهم ديگر... صداي وزش باد اواره عجيب در گوشم پيچيده است...نجواي بهم خوردن برگها همه فضاي اطراف را پركرده است...در هر طرف من چندين معبر است و در دوطرف هر كدام از انها درختان قديمي و تنومند كه در بالا شاخه هايشان در يكديگر فرو رفته است و سايه بان خنكي ميان تيغ افتاب پديد اورده اند...

جمعه بي لبخند وسط يك پارك جنگلي در اطراف كرج براي من در گذراست...گوشه هاي خاكي و زير سايه درختان بصورت پراكنده اي چندين خانوار زير انداز هائي پهن كرده اند و دراز كش و نشسته خستگي از تن بيرون ميكنند...كنار تنه چوبي درخت قليان و زغال ...و انطرفتر كباب باد ميزنند...بيخيال اطراف قوطي ابجو را دستم گرفته ام و راه ميروم...يك جرعه و يك پك سيگار...عجب باد غم انگيزي ميوزد...روي زير اندازها بچه و جوان و پير كنار همديگر نشسته اند و نميدانم راضيند و يا نه!!! انگار پاهايم سنگين قدم برميدارند!!! دلم ميان اينهمه درخت تنومند عجيب گرفته است و سرم داغ...يك جرعه و يك پك سيگار...همينطور كه قدمهايم را از پس همديگر برميدارم دورتر ميشوم...اينجا هيچكس جز من نمانده است...كنار چمنهاي خيس خورده از ابياري مينشينم...پروانه هاي ازاد بدنبال جفت خود مينشينند و بلند ميشوند...لنگ كفش كهنه اي كنار دستم دهان باز كرده است!!! چه شكايتها از راه رفتن دارد و خستگي و سرانجام كنار اين متروكه تنهايش گذاشته اند...ولي مگر لنگه كفش هم احساس دارد!!!

لابد فكر ميكني فقط ادمها احساس دارند!!! نه...همه چيز در خود دنيائي از رازها و تكرارها و خستگيهاست...منهم خسته ام...بيشتر از لنگ كفش متروكه بتنگ امده ام...حفظ ظاهر ميكنم اما از درونم فرو ريخته ام...كاش دستهاي كسي اين گوشه دستهايم را ميگرفت...اما سخاوتي نميبينم...وقتيكه مثل ديگران به زندگي نگاه نميكني هميشه تنها خواهي ماند...سيگارهاي پياپي تنها همنفس من شده است...

مزرعه دزديدني نيست

فردا ميلاد بهاره

ديگه اين مزرعه هرگز

حرفي از خزون نداره

اه كه چقدر به چيزي و يا كسي نياز دارم...چقدر وسط اين انبوه درخت احساس تهي بودن ميكنم...انگار غم قديمي درختان بر دل من سنگيني ميكند...اينجا چقدر ارام و قشنگست و به اندازه وسعت زيبائيش تنها و غم انگيز!!! دلم عجيب گرفته است...چگونه ميشود دلتنگي را نوشت؟!!! ميان اينهمه زيبائي انهمه احساس تنهائي عجب حالت غم انگيزي دارد...چشمم بروي درختان خيره مانده است...يك مسير طولاني در دو طرفش درختان كهنسال و قديمي انقدر با شكوه و عميق كنار همديگر ايستاده اند كه ادم احساس نياز ميكند...كاش اينجا كسي اسمم را صدا ميزد...كاش خدا در كالبد من روح كلاغي را ميدميد تا از همينجا بپرواز در بيايم و از اين غمكده بگريزم!!! كاش ميتوانستم بگريزم از اندوهيكه همه اين حوالي و ادمهايش را فرا گرفته است...مسير طولاني معبر را قدم ميزنم و فكر ميكنم و باد سرگردان همچنان در لاي برگها و در گوش من زمزمه ميكند...

هركي خوابه خوش به حالش

ما به بيداري دچاريم

ساعتها ميگذرد و من ميان انهمه درخت خودم را از ياد برده ام و به شكستهايم مي انديشم و به تاريكي روزهائيكه تنها منرا دربر نگرفته است و وسعت غم انگيزي دارد...حتي يكي از اينهمه با من كلمه اي سخن نگفت!!! چه بهتر كه روبروي اين درختها اشكي نريختم زيرا شاخه يكي مرهم نميشد!!! اندوه دلم را در بغضي مانده در گلو نگه داشتم و با گامهاي خسته مسخ زيبائي اطراف عبور كردم...وقت خداحافظ شده بود...انهمه شگفتي و زيبائي را در جمعه اي بي لبخند تنها گذاشتم و به ميان دود و سرسام و ادمها بازگشتم...مقابل من جنگلي از سرسام و ازردگيست و انبوهي از ادمهاي بي تفاوت كه عبور ميكنند...اما ذهن اين لحظه من هنوز در ميان ان جنگل انبوه از درخت مانده است ...هنوز تصورشان ميكنم...هنوز دلتنگم...هنوز محو شگفتي انهمه منظره ام...هنوز راه ميروم و نفس ميكشم و دلتنگتر ميبينم و سيگار ميكشم و اه ميكشم و جان سختي ميكنم...در جائيكه قر كمر و بي تفاوتي سايه گسترده است من به پرواز رهائي ميانديشم...كاش در اين عبور كسي از جنس خودم دستانم را بگيرد...بگير...دستهاي خسته منرا بگير...اينجا پراز ظلمت و بيتفاوتيست...سرگذشت تلخم را به رهائي پيوست كن...من بجز اين انديشه اي ندارم...رهايم كن...دلتنگم....حميد

من خوابم برد...دلم به مفت رفت...مرگ گرفته ام...

از خرابي ميگذشتم خانه ام امد بياد

دست و پا گم كرده اي ديدم دلم امد بياد

وقتيكه كوه ميشكند حساب كاسه گلي ديگر چيست؟!!!

كوه به من گفت كه ايستاده ام...مي ايستم و تا اخرين صفحه قصه خودم را به ديگران و ترا به يقينت اثبات ميكنم...امروز كه صدايش را شنيدم فرو ريخته بود...

كوهي نبود...يك ريگ كوچك ارزوي كوه شدن داشت و من يقين داشتم كه او كوه بوده است...من اندازه يك ريگ كوچك به بزرگي يك كوه اعتماد كردم...اما نميدانستم كه وقتي يقينم به اندازه يك كوه بزرگ ميشود ولي يك ريگ كوچك نميتواند كوه باشد چه بر سر باورم مياورم...

ته مانده باورم فرو ريخت مثل يخ سرد شدم مثل ديوار بهتم زد من در اخرين باورم شكست خوردم...و ادم بدون يقين از يك ديوار سياه تاريك و تنهاتر ميشود....و من به اندازه همه شكستهايم به اندازه همه انتظارم و به اندازه خدا به يك كوه مهرباني كه هيچ نبود اعتماد كردم...كوهي كه خوب بود اما براي من نبود و نشد زيرا قصه من جز اينهاست...بي يقين...بي خدا...بي دل...نفس كشيدن چيزي جز حرام كردن اوقات نيست...

رودخانه ام به ناكجا ريخت...

كافر خدا...كافر يقين....كافر زندگي...كافر هرچه خوبي و مهرباني ميروم كه ذاتم را از ان بي عدالت بزرگ پس بگيرم...كسيكه نه صداي من و نه صداي هيچ اسيري بگوشش نميرود...قدرتش فقط براي خرد كردن مخلوقاتش و قهرش براي به زمين زدن ضعفا ست...شب من بي پنجره مانده است...دلم ميخواهد كه امشب صبحي نداشته باشد و در خوابي عميق همه دردهاي واماندگي تمام شود...نه ديوار و نه اين اتاق شش متري ديگر حوصله گلايه هاي بي سرانجام منرا ندارند...انقدر جان سختي كرده ام كه از هرچه نامش زندگيست نه بيزار بلكه بيگانه ام...ديوانگان را به تيمارستان ميبرند و نگه ميدارند...حساب مردگان هم روشن است!!! من نه ديوانه ام و نه سرد ومرده...من يك زندگي پوسيده را فداي باورم كردم...پس از انهمه نشدن دل به اخرين فانوس اميد خوش كردم و به چيزي كه فكر ميكردم كليد رهائي منست اما خلاصي براي من ممكن نبود من همان به اخر رسيده هشت سال پيش هستم...همانجا بايد تمامش ميكردم...اما دل به عطوفت خدائي سپردم كه براي من دروغين است...هرچه التماسش كردم انگار بيشتر از ازارم لذت برد...يك شب خوش برايم باقي نگذاشت...هشت سال هرچه نشانم داد سياهي و شب بود...گريه و واماندگي و انزوا از همه ادمها بود...تحمل و فريادهاي گوشه تنهائي بود...چنان منرا در اتش خاطره انداخت كه من شبها دچار بختك ميشدم...ميخواستم بيدار شوم اما نميتوانستم انگار چيزي نفسم را مسدود ميكرد...هرچه نگاه كردم كه چه گناهي كرده ام كه مستوجب نفرينم چيزي بجز بي ازاري نديدم و هرچه ظالم و بي درد بود را در خوشي و ارامش ديدم و يقين به كفرم اوردم...براي منكه از زندگي تنها دو دست همراه ميخواستم شكنجه گاهي از خداحافظ پديد اورد كه نه روزم روشن است و نه شبم صداي كسي را در خودش دارد...گلايه اگر به مقصدي منتهي بشود ارزش انتظار و خودخوري را دارد اما وقتي گلايه به بن بست ميرسد من نميدانم شب را چگونه و براي چه چيزي با انتظار و گلايه به صبح برسانم...منجمد شده ام...درهاي رابطه بسته است...من نميميرم و اين درد بزرگيست...من از ترس بالا انداختن يك طناب از سقف بايد در اين بن بست اخر منتظر خلاصي بمانم...من به ترسم ميبازم وگرنه براي من همه چيز تمام شده است...نه اين سيگارهاي تلخ و نه وسوسه هاي مستي و فراموشي منرا از خودم جدا نميكند...چقدر اين لحظه سنگين شده است انگار روح من ميخواهد بيرون بيايد...سكوت اتاقم تلختتر و من پكيده تر مثل چوب نشسته ام...كاش كسيرا پيدا ميكردم كه پس از خود به ماهيهايم رسيدگي كند...من بر باد رفتم...به فراموشي...اين دستهاي من نيست كه چيزي مينويسد اين روحيست كه برايش تحمل زندان بدون روزنه ميسر نيست...چقدر اين لحظه خالي و سرد است و من گرماي تابستان را احساس نميكنم...سرسام خاطره و وحشت تنهائي منرا تسخير كرده است...يخ زده ام...مفري نيست...دلم ميخواهد كه كسي فحشم بدهد...سكوت مرگزده اتاق را بشكند...اهاي كسي در اين قبرستان نيست!!! يكي با زنداني سلول مجاور چيزي بگويد!!! اهاي در اين دخمه كسي هنوز زنده است!!! يكي نامم را صدا بزند من درد زنده بودن گرفته ام...اهاي يكي حكم اعدامم را زودتر بخواند...يكبار بهتر از زجر هميگشيست...يكي براي رهائي يا مرگ نامم را صدا بزند...حميد

ميخانه اگر ساقي صاحب نظري داشت

ميخواري و مستي ره و رسم دگري داشت

سرزمين نا شناخته...

سرزمين ناشناخته ادمهائي داشت كه هيچكدامشان به يك زبان سخن نميگفتند اما همگي حرف همديگر را ميفهميدند...در انجا كسي تنها نبود و هيچكس رخساره زردي نداشت...هيچ قانوني ميان مردها و زنهايش وجود نداشت كه انها را بهمديگر ممنوع كند...انها هر زمان كه ميخواستند ميتوانستند بدون هيچ ترسي شب و روز در كنار همديگر باشند...انها ادمها را بر حسب جنسيتشان تقسيم نكرده بودند...مردها و زنهايش مثل هم بودند...كسي دختري را براي بازي كردن با يك پسر نميترسانيد!!! انها ميدانستند كه مرد و زن براي همديگر امده اند و همديگر را كامل ميكنند...براي همين در سرزمين ناشناخته قصه هيچ عشقي ناتمام نميماند و هيچ مرد و زني بيخاطره نميشد...ادمها و حيوانات در انجا كنار همديگر روزمرگيهاي قشنگي داشتند...در انجا از هفت روز هفته چهار روزش هوا ابري و متراكم بود و بارانهاي تند و زيبائي ميباريد...سه روز افتابي را همه ادمهايش به كنار رودخانه اي ميرفتند و چادر ميزدند...پرندگان انجا خوشبخترين پرندگان عالم بودند زيرا در انجا هيچ كسي پرنده را در قفس نمي انداخت...هيچ حيوان درنده خوئي در انجا نبود و همه حيوانتاتش گياه ميخوردند و گاهي وقتها ادمها غذايشان را با انها تقسيم ميكردند...در انجا شبهايش صداي شبگيري را بياد نمياورد...هيچ كسي از بالاي ديوار ديگري وارد انجا نميشد...هيچ ادمي معني دروغ را نميدانست زيرا كسي بغير از راستي چيزي نگفته بود...انجا بهشت خداهم نبود فقط يك سرزمين ناشناخته بود...

اما كمي فكر كن!!! مگر ميشود در جائي فقط چند ادم باشند و فتنه گري نباشد!!! مگر ميشود به كسي فهمانيد كه با دوست داشتن ديگران خودش به ارامش خواهد رسيد...مگر ميشود روزي بيايد كه ادمها چشم ديدن همديگر را داشته باشند!!! مگر امكان پذير است تصور اينكه ادم با همه پيچيدگيش سر براه و با انسانيت تمام زندگي كند!!! حتي بچه ها هم ميدانند كه از همان كودكي بايد با حسادت زندگي كنند...اين ذات انسان است...هميشه ميگوئيم كودكي و پاكي و معصوميت!!! هميشه ميگوئيم ياد كودكي و معصوميتش بخير!!! يادت ميايد وقتي برادر كوچكترت متولد شده بود تو ميخواستي متكايش را روي صورتش فشار بدهي!!! يادت ميايد جيب بابا را دزدانه ميزدي فقط براي يك توپ پلاستيكي يا يك نوشابه و يا اسباب بازي!!! تو يادت ميايد وقتي عروسكت را برميداشتند فرياد ميكشيدي...چنگ ميزدي!!! يادت ميايد كه وقتي دور از چشم همه چيز با ارزشي را خراب ميكردي چقدر ذوقت ميگرفت!!! يادت ميايد وقتي ماشين همسايه را پنچر ميكردي چقدر با رفقايت ميخنديدي!!! يادت ميايد وقتي كچلي را ميديدي انقدر ميخنديدي كه او از خجالتش خودش را لعنت كند...يادت ميايد وقتي از پشت سر كسي را ميترساندي چه شعفي در تو پديد ميامد!!! وقتيكه زورت زياد بود و ميتوانستي همه را بزني و زورگوئي كني و نوشابه مفت بخوري و همه از تو بترسند يادت ميايد!!! مگر ميشود كسي اين چيزهارا بياد نياورد...مگر ميشود نبيند و لاي پر مرغابي بزرگ شود...اينها جزو اصلي ذات همه ادمهاست...ناخواسته لذت ميبرند...بي گناهند و گناهكاري كار عاديشان شده است...كسي راز خلقت را بدرستي نشناخته است...هركس اين مبهم عجيب را به اندازه عقلش تفسير ميكند...مگر ميشود سرزميني پيدا كرد كه در ان موجودي بنام ادم باشد و انهمه كه من تصور كردم امكان پذير بشود!!! بعضيها هم ميگويند تا گناه نباشد پاكي و زلالي معني پيدا نميكند!!! مگر ميشود حتي دو ادم همجنس را به يك قاعده هدايت كرد!!! هركسي دنياي خودش را دارد...حتي همكيشان و انهائيكه عقيده يكساني دارند بر سر جزئيات و كلياتش هميشه با همديگر مشكل داشته اند!!! چه رسد انهائيكه اصلا منكر همه چيز ميشوند...زبان ادمها يكي نيست...دلشان هم يكي نخواهد شد...فقط ميتوانند همزيستي كنند...همانطور كه در يك مرداب پشه ها و قورباغه ها و مارها و لاك پشتها و ماهيها در كنار هم زندگي ميكنند!!! و هيچكدام نميتوانند همديگر را بپذيرند...ماهيها تخم پشه ها را ميخورند...قورباغه ها خود پشه ها را شكار ميكنند...مارها قورباغه ها را كم ميكنند و لاك پشتها شر مارها را ميكنند!!! عقابها هم حساب لاك پشتها را ميرسند...و همه چيز در ظاهر همچنان ارام است!!! اما در وجود خود بكش تا زنده بماني را تداعي ميكند...پس كدام تخيل واهي ميتواند سرزميني باشد كه هيچكسي به ديگري ازاري نميرساند!!! حتي تفاوت مخلوقات خود موجب چرخه بكش و زندگي كن ميشود...عقاب گوشتخوار بايد گوشت بخورد...حيوان گياهخوار بايد علف پيدا كند...تفاوت گونه موجب تفاوت زندگي و شخصيت ميشود...تو هميشه پرنده را سنبل رهائي و بي گناهي ميداني!!! اما ذره بيني بر يك پرنده بگذار...پرنده شاپرك را ميكشد!!! چه فرق دارد بين كشتن؟!!! ادم ديگري را ميكشد و پرنده شاپرك را و در هر دو مورد قرباني جانش را دوست داشته است!!! پس سرزمينيكه همه چيزش با اينجا فرق داشته باشد افسانه اي بيش نيست مگر انكه همه موجوداتش از يكنوع و يك خصوصيت واحد باشند...و شايد در حالت رويا گونه بشود گفت همه موجوداتش جسمي نباشند...سه حالت ماده به انها تعلق نگيرد!!! قادر به ديده شدن هم نباشند چون ديدن عامل محركه است!!! به عبارتي ميشود گفت انها وجود نامرئي داشته باشند و با هيچ چيزي ديده و احساس نشوند...شايد چيزي شبيه اكسيژن!!! لازم و حياتيست اما قابل رويت و احساس نيست و بدون انكه حتي به تنفست فكر كني همواره انرا تكرار ميكني...وجود دارد اما مشخص نيست...حياتيست اما نميتواني اورا مشاهده كني و از شرمندگي محبتيكه بتو ميكند در بيائي!!! تنها در چنين شرايطي ميشود دنياي ديگري را تصور كرد...جائيكه من نامش را سرزمين ناشناخته گذاشته ام...نميتواني در انجا كت و شلوارت را بپوشي و ادكلنت را بزني و با ملائك عشق بازي كني!!! يا مرغ و ماهي و كباب سلطاني بخوري و شكر خدا بگوئي...ماده خصلتهاي مادي را دارد ولي در دنيائي كه بشود اينگونه نبود و نزيست بايد تمامي قوانينش تفاوت داشته باشد...نميتوان تصوري برايش ممكن شد...من هميشه فكر ميكنم انجا فضائي معلق از ذرات نامرئيست...هيچ چيزي احساس و ادراك نميشود...چيزي بصورت جسم ديده نميشود...هيچ چيز ملموسي نيست زيرا لمس موجب لذت و گناه ميشود...انجا فقط ميتواند لا يتناهي باشد...دنيائي با ميلياردها ميليارد ذره نا مشخص...كه مثل اكسيژن لازمند اما نا محسوس!!! من هميشه فكر ميكنم و وقتيكه بروي فكرهايم عميق ميشوم ميبينم كه ادم موجود خارق العاده ايست و يا بهتر بگويم خلقت اعجاب انگيزي داشته است...كنكاش در طبيعت و موجوداتش كاريست كه تنها از ادمها بر ميايد...پس اين ذره نميتواند فقط ظاهري باشد...بايد كه ذره اي خارق العاده و شگفت انگيز در بطن او زندگي كند...ذره اي متعلق به ميليارها ميليار ذرات نامحسوس اما لازم در دنيائي لا يتناهي كه من نامش را سرزمين نا شناخته گذاشته ام...حميد

زخم تو منرا شب پرست كرد...سالهاست شب را به صبح دوخته ام...

موش كور من... ترا در زباله هاي بيرون شهر جستجو ميكند...

براي رسيدن به شهوتي متعفن....

و تو به فاضلابهاي گنديده گوشه هاي تاريك ذهن من پيوست خورده اي...

پنج سال به خيال انكه تو يك ماهي قرمز بودي يك لجن خوار سياه در حوض افكارم نگه ميداشتم!!!

و من دانسته بودم كه روشني منرا نميفهمي...

و تو مثل همه كثافت خوارها زيستگاه ديگري داشتي و يك حوض تميز و پر احساس ترا به مرز خفگي رسانيد...

و من ديدم كه بروي اب امده اي و تنفست بوي كثافت گرفته است...

و ديگر حتي براي شبهاي شهوت و تنهائيم نخواستم كه بيشتر بماني...

زيرا حوض من به فاضلاب كوچكي از كرده هاي تو تبديل گشته بود...

در دشوارترين انتخاب سختترين راه حل را انتخاب كردم...

بايد كه ترا به فاضلابهاي حوالي شهر ميبردم...

تو انجا به ازادي ميرسيدي و من نيز كنار حوض خاليم جواني با تو سوخته را تماشا ميكردم...

و امروز حوض كوچك احساس با ديواره هميشه ابيش روبروي من در يك خالي غم انگيز بسر ميبرد...

انعكاس تنهائي من در ان شنا ميكند و ديگر لجن خواري نمانده است كه ذهنم را معطوف خود كند...

تو كثافتهايت را تنفس كن و من تنهائيم را...

ناگزير به سرنوشتيم...سرنوشتيكه از من يك دلقك بي اختيار ساخته است...يك مترسك زل زده...

امروز با همه نشدنها و شكستهايم ايستاده ام...

ترا بياد مياورم...توئيكه خاطره ام را مكدر كرده اي...

مثل درخت غرورم همواره قديمي با تنه اي پر از يادگاريها ايستاده تمام خواهم شد...

حقارت طناب گردن فرو مايگانست...

من با غرورم ايستاده ام...با غرورم تمام ميشوم....و ترا تا ابديت نخواهم بخشيد...زيراكه زخم تو التيمامي ندارد و درد من اينبار دردي كاري بود...حميد

گر بر فلكم دست بودي چون يزدان

برداشتمي من اين فلك را زميان

از نو فلك دگر چنان ساختمي

كازاده به كام خود رسيدي اسان

كه ميگويد خداوند عادل است؟!!! دروغ ميگويد زيرا شيطان را از خود ترد نمود...جرم شيطان فقط اين بود كه سجده به ادم نكرد...ادميكه دنيا را به كثافت كشيده است...بيزارم از خودم...از نامي كه برويم گذاشته اند...از يك دلقك بي اختيار بودن خسته ام...از اين روزهاي فلاكتي كه درست نميشوند بيزارم...انگار زنده نيستم و همه چيز را در كاووس ميبينم...من جرمم فقط بدنيا امدنم بود...مجرم كسي جز پدرم نبود و منرا در زنداني شكنجه ميدهند كه خدا زندانبانش شده است...

Elvis Costello

نشئه باراني...

باران تند تيرماه بيقراريم را شست...در هواي شب ميان تراس ايستاده ام...ابرهاي متراكم بحركت درامده اند...باران خوشي باريد و پيچك ديوار مجاور اب فراواني خورد...نسيمي خنكي همه گرماي كسالت اور تابستان را برده است...باغچه خيس از افكار اسمان ميشود...چه كسي ميتواند شوق را بربايد حتي در تابستان گرم!!!

جنبش اين ابرها تب تابستاني را تسخير ميكند...چه كسي ميتواند اميد را بربايد وقتيكه اسمان بغضش را بر زمين پر گناه شكسته است...و خيسي باران نويد لحظه هاي شكفتن گياهان است...فكر و خاطره را در شب باراني براي ساعتي شستم...مسخ تماشاي اسمان و خيس از نتي دل انگيز كه در ذهنم ميپيچد فضاي تاريك و خيس خورده را نگاه ميكنم...هواي دل انگيز باراني خاطرات مشوش را خيس ميكند...چند قطره باران بروي تنهائي من چكيد...خنك شدم...احساس ميكنم روزنه هائي در ان دورها سوسو ميكنند...و رهائي را به ارمغان مياورند...حتي اگر اين احساس خيس شبانه يك توهم هميشگي باشد اما هنوز انتظار خوشايندي را زنده نگه ميدارد...پيچكها براي پوشانديدن ديوارها با باران هم اوازي ميكنند...ستايش باران را بعهده برگها ميگذارم و خود تنها به نظاره مي ايستم...قطرات باران منرا از تمامي زواياي تاريكم جدا ميسازد...اگرچه اين احساس با خاتمه باران تمام خواهد شد اما فرصتي بدست امده است تا براي چندين ساعت از همه چيز فاصله بگيرم و دلتنگي را به دل ابرها بسپارم...باران ميبارد...حميد

پرسه اي تا باران...

گفتگوئي با در...گفتگوئي با ديوار...گفتگوئي با البوم....

گفتنيها كم نيست منو تو كم بوديم

خشك و پژمرده و تا روي زمين خم بوديم

گفتگوئي با سگ...گفتگوئي با گربه...گفتگوئي با ماهي....

سگ پرسه هاي بيهوده...ديدنهاي اجباري...نفس كشيدنهاي تار...خوردن و خوابيدنهاي كاووس گونه....بيمار...

از خدا هم مايوس شده ام...حرف امروزم نيست شايد امروز بيشتر از هميشه ميدانم كه غلطك زير پاي من همواره منرا به عقب ميكشد...

لعنتهاي بي بخار من نثار كثافت لحظه ها ميشود...و من در تعفن يادها ميگندم...مثل يك فاضلاب بيرون شهر كه در ان از لاستيك و قوطي روغن نباتي تا كفش نوزاد و دفترچه خاطرات بوي لجن گرفته است...

وقتيكه بوي عرق تند راننده در وسط بعدالظهر تابستان مشامم را به گند ميكشيد داشتم به روزهاي باران خورده وسط باغ اشنائي فكر ميكردم...بوي تعفن ميدهد خاطرات متروكه...

شش نفر مسافر با همديگر بداخل ماشين ميچپند و من وسط برهوت ادمها سعي ميكنم پياده تا خانه همه تصوراتم را از زندگي در يك پوشه بگذارم و انرا اتش بزنم!!!

صداي سرفه هاي خشك پيرمرد در توالت رو به كوچه منرا ياد خودم مياندازد...سير بيهوده اشتياقم در گنديدگي اينجا بسر ميايد....و يك بچه وسط كوچه بستني يخي ميك ميزند و دور لبهايش قرمز شده است!!!

تف سر بالا جائي جز افتادن بروي سرم ندارد...من اب دهان خري را ديدم كه بخار كرده بود و بوي يونجه كهنه ميداد...و گاويكه درست مثل من زمينش زده بودند و به انتظار پايانش گريه ميكرد!!!

و يك كلاغ روبروي من نشسته بود و پيپ ميكشيد!!! و من داشتم ادرس كوچه رهائي را از او سوال ميكردم و او پريد!!!

مگس مرده اندازه زندگيش ارزشي ندارد و من احساس ميكنم بايد سكوت كرد و خود را به بن بست كوچه جواني سپرد....انگشتهاي ضمخت كارگر بوي نيكوتين تازه ميداد و من سيگارم را تعارفش كردم و در يك لحظه با همديگر لبخند زديم!!! و او رفت اجرش را بالا بيندازد و منهم رفتم تا فراموشيم را تكميل كنم...تو تيشه ات را بر جان يك بيمار فرود اوردي و اه من دنباله دار خواهد بود...نفسم بوي سبزي اش ميدهد...اش نذري...اشي كه بايد نذر شفاي ديوانگان كنند و من مسرورم كه در ديوانگي خواهم مرد...پلكان را بالا ميروم...براي رسيدن به دفترخانه طلاق...براي رسيدن به اداره گذرنامه...براي رسيدن به خانه دوست بايد كه پلكانها را بالا رفت و من هر بار انها را بالا رفتم با سر به زمين افتادم...يك قطره شربت ابليمو بروي پاسپورتم چكيد...من در خانه خويش بيگانه ام...و عكس فوري روي گذرنامه بوي شكست ميدهد...بايد بگريزم...حميد

Jimi Hendrix

پشت راهها...

توله سگ سياه و سفيد چشمهاي درشتي داشت...دمش را از پشت ميچرخاند و دنبال بقيه توله سگها راه ميرفت...وقتيكه به اين بياباني ميايم ميتوانم ساعتي دور از همه با خودم و يا نزديكترين رفيقم باشم...تنهائي اينجا منظره قشنگي ندارد و فقط سكوت ممتدش انرا قابل تحمل ميكند زيرا هيچ صداي مزاحمي بگوشم نميرسد مگر نواي موسيقي كه از پخش ماشين بگوش ميرسد...جالبترين منظره اي كه ادم را متوجه خودش ميكند سوراخهاي پشت سر هميست كه موشهاي بزرگ در پاي ديواره طولاني و خراب شده كاهگلي درست كرده اند...

مينشينم و سيگارم را اتش ميزنم و ماتم ميبرد كه ناگاه يك موش بزرگ سرش را بيرون مياورد...اينطرف و انطرف را ديد ميزند و با سرعتي عجيب به سوراخ ديگري ميچپد!!! باخودم فكر ميكنم كه بايد اين حوالي مار هم داشته باشد زيرا با اين جمعيت موشها و اين خرابه ها مارها به اينجا كشيده ميشوند...شايد هم قاطي اين سوراخهاي متعدد لانه چند مار هم وجود داشته باشد...

سرم را كه بي اختيار چرخاندم يك پوست خشك شده مار انطرفتر افتاده بود كه دورش پر از خرمگس بود...قوطيهاي مصرف شده ودكا و ابجو له شده و مچاله در اطرافم به چشم ميخورد...انگار اين حوالي هم خيليها مثل من دنبال بيخبري ميروند!!! كاش يكي از انها اتفاقي سالم و پر از كار در ميامد...

ساعت5 عصر

مستي بي وحشت

پاكت سيگارهاي متعدد مچاله و كثيف در اطرافم ريخته است...انگار ادمهاي ديگري هر روز يا غروب به اينجا سرك ميكشند...اما از انجائيكه معمولا خيلي خلوت است انها هم زماني اينجا ميايند كه هيچ كسي نباشد درست مثل من...بياباني را راه ميروم و در فكرم خودم را جستجو ميكنم...از بالا به پائين و از پائين به بالا چندين بار طول معبر خاكي را ميروم و برميگردم...كنار ماشين ميتوانم بايستم و به ترانه اي از بونو گوش دهم...ترانه: ستاره باراني در خورشيد...ريتم ارام و نشئه كننده ان عجيب با بادي كه اينجا گرفته است همراه شده است...هيچكسي نيست...ميتوانم بلند داد بزنم!!! اما نه...ارامش موشها و كلاغهائيكه انطرف نشسته اند بهم ميخورد...بايد به همجواري با انها احترام گذاشت!!! ميتوانم براي خودم اشكي بريزم...اما نه...اينجا هرچقدر غريبه و خالي باشد غربت بودن كنار ادمها را ندارد!!! كاش الكل بهمراهم داشتم...اگرچه نوشيدنش بر حرارتم ميافزايد و در اين گرما چيز خوشايندي از كار در نميايد اما ميتوانستم با اين موسيقي بيشتر نشئه كنم...جوريكه چند ساعت مثل موشها و كلاغها مسخ بشوم...چه كسي ميداند انها به چه چيزهائي فكر ميكنند؟!!! ايا وجود منرا اينجا احساس ميكنند!!! و يا مثل منكه به انها نگاه ميكنم انها هم منرا دزدانه ميبينند!!! اينجا اگرچه يك بياباني متروكه است اما به اندازه يك جنگل تاريك و مرموز براي خودش رازهائي دارد...ميتوانم بدون راه رفتن از لا به لاي ادمها در اين خلوت تنها قدم بزنم و بيشتر فكر كنم...ميتوانم بدون ديدن فروشگاههاي لوكس و ادمهاي كسالت اور اينجا با خودم باشم...شايد اگر چند ساعتي بيشتر بمانم تحمل همينجا برايم سختتر باشد...دلم براي تنهائي اتاقم تنگ ميشود...كاش كسي پيدا ميشد و خبر خوبي را به من ميداد...انوقت ميتوانستم از اين انتظار كشنده خلاص بشوم...و طول اين جاده خاكي را با تمام قدرتم بدوم و فرياد خوشحالي بزنم!!! از بودن ميان اين ادمها...از تنهائي قدم زدن در اين متروكه ها...از اين چيزيكه ديوانه وار تكرار ميشود به تنگ امده ام...دلم ميخواهد ساكم را ببندم و پشتم را هم نگاه نكنم...بروم همانجا كه ادمهايش حتي زبانم را هم نميفهمند...يك اتاق محقر اجاره كنم...انطور كه دلم ميخواهد زندگي را ادامه دهم...شايد هم بتوانم بونو را براي يكبار از نزديك ببينم و به او دستي تكان بدهم...و شايد هم وسط خيابانهايش پليس شهري مقابلم قرار بگيرد!!!

هي تو!!! كارت شناسائي لطفا!!!

اكي...ميفهمم...من اينجا اقامت ندارم...دزدانه زندگي ميكنم...در يك خانه اجاره اي...خرجم را هم با سختي در مياورم اما اينجا را دوست دارم!!!

هي تو!!! بايد با من به اداره پليس بيائي...

ميدانم كه بايد برگردم...يك موش كوچك دوباره در تله ادمها افتاد...شايد هم براي همين باشد كه موشها هميشه فرار ميكنند!!! چيزي تغيير نكرده است...غروب هم از راه ميرسد...بايد كه به خانه برگردم...بايد كه نقشه اي براي فرار بكشم...جوريكه مثل يك موش در تله ادمها نيفتم...بايد راهي براي خلاصي وجود داشته باشد...بايد يكبار و براي هميشه بروم...دلم براي حوض و هندوانه و وق وق بچه هاي ولگرد كوچه تنگ ميشود...دلم براي خودم هم تنگ ميشود...خودي كه سالها سالست هيچ معنائي برايم ندارد...ستاره باراني در خورشيد...بونو...من...پاكت سيگارم...تنهائيم...من همه پوچيهايم را دوست دارم...لذت غم انگيزي از تكرارشان ميبرم...منرا به يك بوسه مهمان كن...حميد

برج لندن در مه
جان لنون در باران
سوهو در بي حرفي
رود سن در يك قاب
متروي سن ژقمن
قهوه ي سن ميشل
پرسه اي در پيگل
كافه ها بی لبخند

با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم

your passport please
?Do You have anything to declare
I have a dream

I have a dream

  BONO-U2                                                            ELVIS COSTELLO                                     

نامه اي اب شده...

تو فكر ميكني كه بايد به روبرويم نگاه كنم...فكر ميكني اگر بيشتر بخوابم اتفاق خاصي ميفتد...من اين پيرمرد كور را كه سر چهار راه دكه دارد سالهاست كه ميبينم...ليف و كيسه حمام و تله موش و ابكش ميفروشد...خيليها چيزي نميخرند اما در كاسه اش پول مياندازند....يكبار وقتيكه لقمه نان و پنير و سبزي بزرگي را گاز ميزد تماشايش كردم...صورتش از ادمهائيكه بينائي دارند معصوم ترست...اينروزها خانه ها به جاي موش سوسك دارد...تله موشهايش بدرد اين حوالي نميخورد...بايد حشرات موذي را امشي كرد...

ان مرد كوتوله كه دكه روزنامه فروشي دارد هميشه با چهار پايه هم قد مشتريهايش ميشود...وقتيكه كوتوله باشي چشمهاي الكي خوش ادمها را نميبيني اما هر قدر كوچك هم باشي حتي اندازه يك انگشت پا بازهم نكبت فراوان به چشم ميخورد...

كنار چراغ راهنمائي يك دكه ابميوه گيريست...اب هويج و اب طالبي...اب طالبي تگريت را بنوش و با استينت دور لبت را پاك كن و اسكناس مچاله را از كنار جيب روغنيت بيرون بيار و روي دخلش بگذار و راهت را برو...اسفالتها انقدر كثيف هستند كه پيش كثافت هواي شهر كم نياورند!!!

يك ساك دستي دستش بود كه دو برابر وزن خودش ميشد...بابايش از ابگوشت نهار وسط راه تا شال گردن و زير پيراهني و زير شلواري ساكش را پر كرده بود...بابايش ميدانست در شهر پول پارو ميكنند اما خودش هنوز نديده بود...صورت ساده اش هنوز سرخي هواي شهرستان را داشت...حيف كه چند روز ديگر مثل من زرد خواهد شد!!!

كنار راه اهن منتظر ايستاده است...قطار ساعت فلان سوت كشان ارام ميگيرد...ساكش را بر داشت...ته سيگارش را زير كفشش له كرد...پشتش را هم نديد سوار شد و رفت!!!

قناري مش اكبر چند روزيست در لك فرو رفته است...اصغر اقا ميگفت تكه اي سيب برايش بگذار نطقش باز ميشود...قناري بيچاره جفت ميخواست...مش اكبر اما مرتب اب و دانه قفس را عوض ميكرد...يكروز اصغر اقا ديد مش اكبر خودش هم در لك فرو رفته است و نطقش باز نميشود...قناري مش اكبر مرده بود و او كنار قفس مثل قناري اواز دلتنگي ميخواند!!!

يك تكه نان سنگك تازه با يك نيمه پنير تبريزي...خوب شكمت را با ان ته بندي كن...بايد تا شب اجر بالا بيندازي...اين ساختمان كنترات است...اين كوچه ديگر جاي ساخت و ساز ندارد...ميخواهم اين ساختمان ده طبقه پوز همه را بزند...پس فردا كه ديوارش بالا رفت و تمام شد هر طبقه اش اب تمام ملك را ميكشد...اندازه همه زمينش ميارزد...راه يكشبه را كه نبايد صد ساله رفت!!!

دمپائي پاره...نان خشك داري بياور سبد و ابكش ببر...توي اين پلاستيكهاي مواد كهنه ابكش كردن برنج عجب لذتي دارد!!! طعم پلاستيك ميدهد...با نوشابه غير الكي خوردنش ميچسبد...صبح شده است...زود باش...معطل نكن...لنگه جورابت بالاي يخچال افتاده است...كفشت را هم وربكش بايد راه بيفتي...هميشه روز از نو روزي از نوست...هميشه بايد اميدوار باشي...به چيزهائي كه برايت تعريف كردم توجهي نكن...زندگي خيلي قشنگيها دارد...تو همه انها را سر فرصت تجربه خواهي كرد...انقدر كه فردا تو براي من همينها را تعريف كني تا وقتيكه ساندويچ همبرگر ميخوري معده ات مثل چوب شده باشد و سعي كني بزور نوشابه انچه را ميبيني حضم كني...همه چيز ادامه دارد...اما براي تو...من مدتهاست كنار نشسته ام و ترا مينويسم...پاسپورتتان لطفا!!! ايا چيزي در ساكت داري؟!!!

من فقط يك رويا دارم...من يك رويا دارم...حميد

چمداني بي شكل
جعبه ي يك دوربين
عكس يك بازيگر
جمعه هاي بي مشق
تلي از ته سيگار
دشنه اي زنگ زده
چشم گاوي در ديس
سفره اي پوسيده

با حريق يادها همسفرم
وقتي دورم به تو نزديكترم