با آغاز فصل و شروع مجدد زندگي،كه درختان و سنگ بي مغز زمين دوباره از خوابي كهنه به طراوتي دوباره و خيس ميرسند، همه مردم شهر با يكديگر به ظاهر( به ظاهر) مهربانانه و پر عطوفت به استقبال آئينهاي هميشگي كه تنها نامشان بر جا مانده است ميروند...ميروند...ميروند...اما بقاي مهربانيشان به چهارده روز هم نميكشد!
عيديها تمام ميشوند، آجيلهاي مشكل گشا و شب عيد هم خورده ميشوند، پرتغالهاي درشت مجلسي و سيب و خيار هم بلعيده ميشود و وقتيكه سبزه هاي نوروزي را بر روي اتاقك ماشين ميگذارند و به طبيعت پناه ميبرند، و در آنجا سبزه هاي خيس و معطر را براي باز شدن بختشان گره ميزنند...گره ميزنند...گره ميزنند و باز ميگردند، همه چيز به رنگ معمولش در ميايد...خر همان خر و پالان كمي متفاوت تر و آدمها مثل همان كه بوده اند، گاهي تند تند و گاهي يورتمه ميروند...
ماست و پنير و خربزه
شيكما سير و جلو اومده
خدايا...شكرت كه تو چقدر مهرباني...ما كه سير شديم، سيريم...گشنه ها را خودت از ملكوتت تغذيه بفرما...آمين
چمداني بيشكل
جعبه يك دوربين
تلي از ته سيگار
دشنه اي زنگ زده
چشم گاوي در ديس
سفره اي پوسيده
پوسيده...پوسيده...و بوي نا ميدهد مفهوم نابِ زندگي...بوي نا گرفته است تمامي بودن و انسانيت...و اكبر آقا هميشه ميگويد: گور پدر انسانيت، پول كجاست! همانجا بايد رفت...بايد رفت...بايد رفت....و بدين منوال نام زندگي را به گند كشيد!
چند وقتيست كه سكوت كرده بودم و عجيب اين منظره بي چشم انداز، و بغض گلوگاهم را فشار ميداد...دستم بر كاغذ و قلم ميرفت اما آنقدر احساساتم پراكنده و آشفته بودند كه جائي براي ابرازشان نميماند. اصلا اينها كه حس واقعي من نيستند! اينها تكرار مكراتيست كه از بيانشان دلگير و آزرده ميشوم. از عشق كه مينويسم، دستم خوشبو ميشود اما در اين ميانه عشق كجا و ما كجا! مثل روز و شب از همديگر جدا مانده ايم! او ميايد و من ميروم و وقتي من ميايم او فراري ميشود! لاجرم همواره ديوانه و عاشق مسلك باقي ميمانم! با فلان خانم نشسته بوديم و قهوه ميل ميكرديم كه يادم افتاد: نه...هر اندازه كه خودم را به خريت واگذارم، بازهم راضي نميشوم! فلان خانم مهربانست ولي من براي هر چيز كوچكي از كوره در ميروم! او زندگي و رنگ و لعابهايش را دوست دارد و من دنبال معنا و مفاهيمي كه نيست ميگردم! و همين ميشود كه فلان خانم عصباني شده و دوباره با خود تنها ميمانم! كاش منو فلان خانم آنقدر اراده و آزادي داشتيم تا ساكمان را ببنديم و از اين خراب شده برويم! اما همه چيز در ابعاد خيالات و پرسه هاي موقت خلاصه ميشود! دلتنگ ميمانم...چيزي ديگر ارضايم نميكند! بجز ماهيها كه با تعمدي عجيب و با عادتي ديرينه با من بوده اند، چيز خوشايند ديگري همراهيم نميكند...خراب سفره رفاقت، مدهوش چشمهاي رفيق، ديوانه چند پيك شراب( اگر تقلبي نباشد و كورمان نكند) كه شنيده ام اينروزها عده اي بابت همين تقلبات، كارشان به بيمارستان و لاجرم عده اي به قبرستان رسيده است! افسوس كه مستي هم دل و جگر ميخواهد تا خداي ناكرده بجاي عكسِ رخ يار، ادم راهي گورستان نشود...تو كه نيستي، من خرابم، ديوانه تر ميشوم...خودم را دست مياندازم...فحش ميدهم...من پر از زندگاني اما پايم را بسته ميبينم...دلم آرام و قراري ندارد! دلشوره ميگيرم...دلتنگتر ميشوم...ترا به كرات صدا ميزنم،هق هق ميزنم، و وقتيكه چيزي تغيير نميكند آرام مينشينم و دوباره به صداي شهيار قنبري گوش فرا ميدهم
و او ميگويد: اينروزها خيار شور فروشها، حرمت ترانه ها را به گند كشيده اند! و من ميگويم: اينروزها همه چيز تاريك و تلختر شده است...و منو او در بزميكه پر از دود سيگارست، مينشينيم...او ميخواند، من مينويسم و هر دو دفترمان را ميبنديم و سرمان را از سردرد بر روي بالشت ميگذاريم و در روياهاي محال خوابمان ميرود! دلم ميخواهد پس از اين خوابهاي كاووس گونه و نيمه كاره، ترا در آغوشم بگيرم و از تلخي روزگار تا آنجا كه نفس دارم گريه كنم...كه فقط نامي از زندگي بر گُرده ما سنگيني ميكند...كه فقط يك نفس مانده تا رهائي و آنهم نميرسد...نميرسد...ميرسد؟! شايد روزي برسد...شايد...روزي...بيايد!
و در انتهاي اين شكوه و شكايت نامه دو سروده كوتاهم را براي شكستن اين بغض باقي ميگذارم
حسرت
بيا اينجا
سنگ صبور من
ترك خورده!
بيا اينجا
كه اينجا ماندن
بيتو
نه انتظارست و نه عاشقي
پوسيدن در عين زندگيست
انگار كه
نردبان اين حسرت،
پلكاني
تا آسمان دارد!
_____________
دوباره
شبپره ميسوزد
در نگاه پُر آتش شمع!
و من
دوباره خودم را
در دود خاكستري سفيد سيگار
مرور ميكنم!
حميد
جمعه هفدهم فروردين ماه،گوشه تراس خانه...دلتنگ...و دلتنگي ابعاد بزرگي دارد

تراس خانه من، شاخه ها گل داد و از من جوانه اي بيرون نيامد
