به اين ابرهاي خاكستري...

حرفي بجز دلتنگي ندارم. احساسي خوشتر از باران نميشناسم...و در صداي رگبار، بياد دلم مي افتم. باران كه ميزند، يادم مي افتد كه دل آبي آسمان هم دلگيرست.يادم ميفتد كه ابرها هم گريه را ميدانند! يادم ميفتد كه گريه سوزشِ دلهاست،بي ثمر اما خوبست...هق هقيكه كنج اتاق بي مرهم، به نگاه كردن و پوسيدن عادت دارد. از تراس، كوچه را نظاره ميكنم. بيهوده است بودن...چنين بودني بجز آزار چيزي ندارد. تو ميگذري...من انزوايم را تنگتر ميكنم. نميميرم اما مردن را در هر تنفس پژمرده،احساس ميكنم.باران، تو همراهم شو...من آفتاب نميخواهم! تو با من باش...ترا دوست دارم...باران دلم براي تو تنگست. اين سروده ام را در اين روز باراني، با ابرها تقسيم ميكنم. ببار ابرك من...گريه كن بر اين اسارتها...همزبان توئي، كسي نيست براي خوردن يك چاي...

به اين ابرهاي خاكستري

 

به اين ابرهاي خاكستري بگو

زمين خشكست

بگوكه دراينجا بهار نميايد!

بگو كه قناري زِ ياد برده خواندن را

بگو كه نا بَلدان جاي او

چه خوش ميخوانند!

بگو كه حرفي از منُ ما نيست

بگو كه رفيقان،

به گورها رفيق شدند

بگو كه بركه بي آبست

بگو كه زمستان

به روح جنگلِ اندوه،

برف ميكارد

بگو كه در اين ورطه آدمي تنهاست

بگو كه دستِ دقايق،

به دست حسرتُ اندوه زنجيرست

بگو كه در نگاه صبح،

جز گريه هاي شب چيزي نيست!

بگو كه روز تاريكست!

بگو كه شب اجباريست!

بگو كه ذهن ِ كوچه بن بست،

از اميد و رهائي،

خلوتُ خاليست!

بگو كنار پنجره،

جز نفرت نگاه،چيزي نيست!

كنارِ دفتر ايام، شمع ميسوزد!

و يك پروانه،

به عادت

به سوختن راضيست

بيا و گذر كن تو اي هواي باراني

در اين ديار كسي جز به ناگزير،

اسيرِ بودن نيست!

دلم براي تو تنگست، نرمشِ باران

بيا و بزن،خيس كن دقايق را

كه اين ترانه،

بجز درد ما و من

حرفِ تازه اي درونش نيست

دلم براي تو تنگست

روزهاي باراني

حميد

كنار تراس خانه، يك ليوان چاي، كه همچون همه بودن، دچار تكرارِ تنهائيست

حرفهاي بيهوده...تا بوده همين بوده

جمعه بيست و چهارم فروردين در كنار چشم اندازي از مناظر كرج

منظره از نگاه لبريزست. منظره پر از حس پروازست.

دورترين بوسه...

موجها...موجها...و موجها هميشه رد پاهاي شني را خراب ميكنند! و ماسه هاي نرمِ خاطره، بي رد پائي باقي ميمانند! من، متولد ارديبهشت ماه، با همه گلها آشنا و با تمامشان غريبه ام و اين شناسنامه منست...صادره از تهران به مورخه، درد/ آشنا / خاموشي گرفته

مجموعه اي از سرگيجه ، در آلبومي بنام زندگي توسط خوانندگاني معروف و يا غير حرفه اي( مردم دنيا) اجرا و بازخواني ميشوند...وقتيكه دوباره دچار كاووسها ميشوم، بر ميخيزم، بند كتانيم را سفتتر ميبندم، و اين منظره كور را تا انتها و يكنفس ميدوم...با همه كاجها در اين بزم پُر تنهائي، به مهماني رفته ام...اين سروده ام را براي پرواز اين واژه هاي به بن بست رسيده تقديم ميكنم...

 

دورترين بوسه

دستم را،

اين لغاتِ كاغذي

نميگيرد!

عاطفه اي،

در حرف تو نيست...

كسي عمقِ دلتنگي را،

در تن پوشي كه نامش آدمست،

نميفهمد!

كسي به حّل اين معما

نميايد!

منظره تنها ميماند...

افقِ قلبِ من خاكستريست

اينهمه درخت

طراوتي به چشمانم نميدهد!

صفاي جويبار،

ذهنم را خنك نميكند!
ابهت كوه،

مرا به ايستادن نميخواند!

پروازكبوتران،

ذهنيتي از آزادي را

در من پديدار نمينمايد!

بن بست، ابعادِ ساده اي دارد!

يك راهرو كه انتهايش،

هميشه مسدود ميشود

و آجرهايش را،

با قلب انسانها پخته اند!

اين قلبها قلب نميشوند

كسي به سلامي،دلخوش ندارد!

پيمان اين زمانه سستست

رطوبتي ويران كننده،

پايه هاي اين كاشانه را

به زوال و فرو ريختن

ميكشاند...

تو در خاطرِ خويش دلگير ميماني!

من زوالم را بيشتر احساس ميكنم

حرفي از دويدن،

و خنده هاي بي بهانه نيست!

شعوري از شعر باقي نميماند

منو تو حرام ميشويم

و دوباره،

در تمامي روياهامان،

طرحي از پرواز را

براي دلخوشي

ترسيم ميكنيم!

منو تو پرنده نبوده ايم

حتي توّهمش نيز،

ما را به احساسِ پرنده شدن

نميبرد!

دست و پاهاي آجري،

پري براي پريدن نيست!

چشمهاي پر گريه،

خنده را نميشناسد!

لبهاي بسته،

قصه گوي خوبي نيستند!

پُكهاي سيگار،

آرامم نميكند!

عادت حّسِ غم انگيزيست!

و من براي همين عادتها

تا امروز

خودم را

حلق آويز نكرده ام!

و فردا را

كسي نميداند...

و فردا شايد،

پيكي از،

دورترين چشم اندازهاي زندگي،

بدينجا روانه گردد!

اينها توّهم است

عادت به زندگيست!

و من

در تمامي اين هذيانها

مايوسانه و با خود

شهوتِ يك بوسه را

در ذهن پلاسيده

ترسيم ميكنم...

و با تو

تا انتهاي هوسها

نفس به نفس ميخوابم

حميد

خودم را در منظره جا گذاشتم...دو تصوير پائين گذاري در طبيعت و در حوالي كرج است. هوائي دلپذير و غميكه رهايم نميكند. رطوبت باران و تنهائي كاجها،اگرچه همواره در كنار يكديگر ايستاده اند...جمعه بيست و چهارم فروردين1386

كاجهاي خيس...حس خوش زندگي در فضائيكه تنهائي را با غمي عجيب به هم مي آويزد...كاش ترا اينجا و در كنار خود تنفس ميكردم...من اينجا را قدم به قدم دلتنگي كرده ام

كاش كنارم بودي...حتي با اينهمه توهمي كه دارم. لبهاي تو براي بوسيدن هميشه سرخ ميماند

در پشتِ سكوت...

با آغاز فصل و شروع مجدد زندگي،كه درختان و سنگ بي مغز زمين دوباره از خوابي كهنه به طراوتي دوباره و خيس ميرسند، همه مردم شهر با يكديگر به ظاهر( به ظاهر) مهربانانه و پر عطوفت به استقبال آئينهاي هميشگي كه تنها نامشان بر جا مانده است ميروند...ميروند...ميروند...اما بقاي مهربانيشان به چهارده روز هم نميكشد!

عيديها تمام ميشوند، آجيلهاي مشكل گشا و شب عيد هم خورده ميشوند، پرتغالهاي درشت مجلسي و سيب و خيار هم بلعيده ميشود و وقتيكه سبزه هاي نوروزي را بر روي اتاقك ماشين ميگذارند و به طبيعت پناه ميبرند، و در آنجا سبزه هاي خيس و معطر را براي باز شدن بختشان گره ميزنند...گره ميزنند...گره ميزنند و باز ميگردند، همه چيز به رنگ معمولش در ميايد...خر همان خر و پالان كمي متفاوت تر و آدمها مثل همان كه بوده اند، گاهي تند تند و گاهي يورتمه ميروند...

ماست و پنير و خربزه

شيكما سير و جلو اومده

خدايا...شكرت كه تو چقدر مهرباني...ما كه سير شديم، سيريم...گشنه ها را خودت از ملكوتت تغذيه بفرما...آمين

چمداني بيشكل

جعبه يك دوربين

تلي از ته سيگار

دشنه اي زنگ زده

چشم گاوي در ديس

سفره اي پوسيده

پوسيده...پوسيده...و بوي نا ميدهد مفهوم نابِ زندگي...بوي نا گرفته است تمامي بودن و انسانيت...و اكبر آقا هميشه ميگويد: گور پدر انسانيت، پول كجاست! همانجا بايد رفت...بايد رفت...بايد رفت....و بدين منوال نام زندگي را به گند كشيد!

چند وقتيست كه سكوت كرده بودم و عجيب اين منظره بي چشم انداز، و بغض گلوگاهم را فشار ميداد...دستم بر كاغذ و قلم ميرفت اما آنقدر احساساتم پراكنده و آشفته بودند كه جائي براي ابرازشان نميماند. اصلا اينها كه حس واقعي من نيستند! اينها تكرار مكراتيست كه از بيانشان دلگير و آزرده ميشوم. از عشق كه مينويسم، دستم خوشبو ميشود اما در اين ميانه عشق كجا و ما كجا! مثل روز و شب از همديگر جدا مانده ايم! او ميايد و من ميروم و وقتي من ميايم او فراري ميشود! لاجرم همواره ديوانه و عاشق مسلك باقي ميمانم! با فلان خانم نشسته بوديم و قهوه ميل ميكرديم كه يادم افتاد: نه...هر اندازه كه خودم را به خريت واگذارم، بازهم راضي نميشوم! فلان خانم مهربانست ولي من براي هر چيز كوچكي از كوره در ميروم! او زندگي و رنگ و لعابهايش را دوست دارد و من دنبال معنا و مفاهيمي كه نيست ميگردم! و همين ميشود كه فلان خانم عصباني شده و دوباره با خود تنها ميمانم! كاش منو فلان خانم آنقدر اراده و آزادي داشتيم تا ساكمان را ببنديم و از اين خراب شده برويم! اما همه چيز در ابعاد خيالات و پرسه هاي موقت خلاصه ميشود! دلتنگ ميمانم...چيزي ديگر ارضايم نميكند! بجز ماهيها كه با تعمدي عجيب و با عادتي ديرينه با من بوده اند، چيز خوشايند ديگري همراهيم نميكند...خراب سفره رفاقت، مدهوش چشمهاي رفيق، ديوانه چند پيك شراب( اگر تقلبي نباشد و كورمان نكند) كه شنيده ام اينروزها عده اي بابت همين تقلبات، كارشان به بيمارستان و لاجرم عده اي به قبرستان رسيده است! افسوس كه مستي هم دل و جگر ميخواهد تا خداي ناكرده بجاي عكسِ رخ يار، ادم راهي گورستان نشود...تو كه نيستي، من خرابم، ديوانه تر ميشوم...خودم را دست مياندازم...فحش ميدهم...من پر از زندگاني اما پايم را بسته ميبينم...دلم آرام و قراري ندارد! دلشوره ميگيرم...دلتنگتر ميشوم...ترا به كرات صدا ميزنم،هق هق ميزنم، و وقتيكه چيزي تغيير نميكند آرام مينشينم و دوباره به صداي شهيار قنبري گوش فرا ميدهم

و او ميگويد: اينروزها خيار شور فروشها، حرمت ترانه ها را به گند كشيده اند! و من ميگويم: اينروزها همه چيز تاريك و تلختر شده است...و منو او در بزميكه پر از دود سيگارست، مينشينيم...او ميخواند، من مينويسم و هر دو دفترمان را ميبنديم و سرمان را از سردرد بر روي بالشت ميگذاريم و در روياهاي محال خوابمان ميرود! دلم ميخواهد پس از اين خوابهاي كاووس گونه و نيمه كاره، ترا در آغوشم بگيرم و از تلخي روزگار تا آنجا كه نفس دارم گريه كنم...كه فقط نامي از زندگي بر گُرده ما سنگيني ميكند...كه فقط يك نفس مانده تا رهائي و آنهم نميرسد...نميرسد...ميرسد؟! شايد روزي برسد...شايد...روزي...بيايد!

و در انتهاي اين شكوه و شكايت نامه دو سروده كوتاهم را براي شكستن اين بغض باقي ميگذارم

حسرت

بيا اينجا

سنگ صبور من

ترك خورده!

بيا اينجا

كه اينجا ماندن

بيتو

نه انتظارست و نه عاشقي

پوسيدن در عين زندگيست

انگار كه

نردبان اين حسرت،

پلكاني

تا آسمان دارد!

_____________

دوباره

شبپره ميسوزد

در نگاه پُر آتش شمع!

و من

دوباره خودم را

در دود خاكستري سفيد سيگار

مرور ميكنم!

حميد

جمعه هفدهم فروردين ماه،گوشه تراس خانه...دلتنگ...و دلتنگي ابعاد بزرگي دارد

اينجا من، اينهمه بهار را منتظر، هرچه كه صبوري كردم تو دورتر شدي...اين پيچك از دست پدرم روئيد و ديگر فرصتي براي بوسيدن دستش برايم نيست

تراس خانه من، شاخه ها گل داد و از من جوانه اي بيرون نيامد

گوشه همين ايوان قديمي، قرارم رفت،انتظارم بتو نرسيد

لحظه بيقرارِ توست...

هشتم فروردين ماه در كنار سد لتيان گذشت...تمام خاطراتم را دوباره مرور كردم و اين سبزه و سنگ و كوهستان بكر و تنها دوباره دستم را به سرودن برد...الهي كسي را محتاج خلقت نكن...الهي من از باور برده ام ترا...تو اما منرا باور كن...هنوز عاشقم...با تمامي اندوهي كه منرا احاطه كرده است...اين سروده ام را به توكه همدردي تقديم ميكنم...(كسي اين جملات را به خود نگيرد چون مربوط به خاطره اي از سالهاي پيش است...)

لحظه بيقرارِ توست

سنگ اگر بودم
به زير فرسايش عشقت،
تا امروز
توُ خاليتر
پوكتر
كنار يك بركه
افتاده!
كاه اگر بودم
در كنار شعله هاي سركشت
سوخته!
هوا بودم
كه آلوده ام كردي
سياهم كردي
 جريانم را سد كردي
اما باز براي تنفسِ ديگري
جاري ماندم!
آب بودم
مقابلم ايستادي
صفاي آنروزهايم را
حس كردي
و راهت را كج!
جاريم هنوز
دلتنگ و خسته جاريم باز!
نه تو نه ديگري
نميتواند
مقابل اين جاري غمزده
سد كند!
من راهي دريا هم كه نباشم
باز در جاري بودن ميمانم
ميميرم
تو اما
با هركه باشي
زوالت نزديك است
و من
همچنان عاشقم
اگرچه تنها
و پر نياز و بهانه
اگرچه بيزار!
اما عاشقم هنوز
تا آخرين دمِ زندگي
با تمام گوشه گيريم
از دنيا
عاشقم هنوز

حميد

8/1/1386 خورشيدي...كنار سد لتيان...چشات كو؟ دلم تنگه...

هنوز هستم...دلتنگ نفس ميكشم...تو كردي...از تو آينه ساخته بودم...به چه سادگي شكستي...توي كارت مونده بودم...اما ثابت كردي پستي

زمستان رفت اما هنوز بر قله تنهاي كوهستان برف دلتنگي مانده. منظره اي در چشم انداز جاده تِلو

تن به غصه ها نميدم..بتو هم بها نميدم...تو كه بريدي و دوختي و بهونه ساختي...اما بدون كه توُعاشقي باختي...عشقو چه ارزون و مفت فروختي...باختي...باختي...باختي

كنار تو كوچه باغ معني داشت...

كوچه باغ عالمي دارد! درختان در نجواي هميشگيشان از يكديگر خواهند پرسيد: آندو همراه، آنها كه عاشقانه به زيرمان ايستادند،آيا دوباره احساسِ خوش عاشقي را قدم به قدم تكرار ميكنند! ديوار سبزست از جوانه ها...جعبه هاي بنفشه بر زمين...آدمها را بيخيالشان! قانون يعني در قلمرو عاشقي نفس كشيدن! با عشق حتي يك اتاق زيباتر از امارتهاست...اين سروده عاشقانه ام را براي گذاري به روزهاي خوشِ عاشقانه تقديم ميكنم...دلم براي زندگي تنگست و نه نامي از آن...

كوچه باغ خیس

كوچه باغهاي ونك
پُر از حس درختان!
اگرچه آهن
آنها را آلود
اما
منو عشق
تا
تَه كوچه باغ خيس
قدم به قدم
راه رفتيم!
در امتداد كوچه ها
زير نمِ بارانِ فروردين
چشمِ او بود
و اشكِ من!
دستِ او بود
و قلبِ من
گره خورديم
تا انتهاي عاشقي
همه كوچه باغ را
چشم در چشم
بيخيال از آهن
دود، زخم
فقط به شوقِ بودن
قدم به قدم
تكرار كرديم!
مثلِ خواب ميماند!
اما نه
در بيداري
عشق را لمس كردم
رفتنت خواب بود!
وگرنه رسيدنت را
بيدار ديدم!
بيدار بودم
و وقتي كه نباشي
براي هميشه ميخوابم
چشمهايت،
مسيرِ نمناكيست
براي دوباره...
ميترسم از اين واژه
عاشقي
ميترسم از دلتنگيهايش!
بيا دوباره
هر آنچه كوچه مانده را
به قصدِ قربت
طواف كنيم!
نگاه كن!
جعبه هاي چوبي بنفشه
در كنار ماهيهاي قرمز
چه حس عجيبي دارند!
احساسِ هم آغوشي
بيا يادمان برود
قانونِ اينجا را
بيا زير باران،
دوباره ديوانه شويم
تا دوباره
حسِ نمناكِ دستانت
تنهائي دستم را
بگيرد!
حميد

تويِ سياهي چشات اسير شدم...توي نرميِ دستات

چشات گلبرگِ خيسه...چشات بهاره...خودت خبر نداري!