موجها...موجها...و موجها هميشه رد پاهاي شني را خراب ميكنند! و ماسه هاي نرمِ خاطره، بي رد پائي باقي ميمانند! من، متولد ارديبهشت ماه، با همه گلها آشنا و با تمامشان غريبه ام و اين شناسنامه منست...صادره از تهران به مورخه، درد/ آشنا / خاموشي گرفته

مجموعه اي از سرگيجه ، در آلبومي بنام زندگي توسط خوانندگاني معروف و يا غير حرفه اي( مردم دنيا) اجرا و بازخواني ميشوند...وقتيكه دوباره دچار كاووسها ميشوم، بر ميخيزم، بند كتانيم را سفتتر ميبندم، و اين منظره كور را تا انتها و يكنفس ميدوم...با همه كاجها در اين بزم پُر تنهائي، به مهماني رفته ام...اين سروده ام را براي پرواز اين واژه هاي به بن بست رسيده تقديم ميكنم...

 

دورترين بوسه

دستم را،

اين لغاتِ كاغذي

نميگيرد!

عاطفه اي،

در حرف تو نيست...

كسي عمقِ دلتنگي را،

در تن پوشي كه نامش آدمست،

نميفهمد!

كسي به حّل اين معما

نميايد!

منظره تنها ميماند...

افقِ قلبِ من خاكستريست

اينهمه درخت

طراوتي به چشمانم نميدهد!

صفاي جويبار،

ذهنم را خنك نميكند!
ابهت كوه،

مرا به ايستادن نميخواند!

پروازكبوتران،

ذهنيتي از آزادي را

در من پديدار نمينمايد!

بن بست، ابعادِ ساده اي دارد!

يك راهرو كه انتهايش،

هميشه مسدود ميشود

و آجرهايش را،

با قلب انسانها پخته اند!

اين قلبها قلب نميشوند

كسي به سلامي،دلخوش ندارد!

پيمان اين زمانه سستست

رطوبتي ويران كننده،

پايه هاي اين كاشانه را

به زوال و فرو ريختن

ميكشاند...

تو در خاطرِ خويش دلگير ميماني!

من زوالم را بيشتر احساس ميكنم

حرفي از دويدن،

و خنده هاي بي بهانه نيست!

شعوري از شعر باقي نميماند

منو تو حرام ميشويم

و دوباره،

در تمامي روياهامان،

طرحي از پرواز را

براي دلخوشي

ترسيم ميكنيم!

منو تو پرنده نبوده ايم

حتي توّهمش نيز،

ما را به احساسِ پرنده شدن

نميبرد!

دست و پاهاي آجري،

پري براي پريدن نيست!

چشمهاي پر گريه،

خنده را نميشناسد!

لبهاي بسته،

قصه گوي خوبي نيستند!

پُكهاي سيگار،

آرامم نميكند!

عادت حّسِ غم انگيزيست!

و من براي همين عادتها

تا امروز

خودم را

حلق آويز نكرده ام!

و فردا را

كسي نميداند...

و فردا شايد،

پيكي از،

دورترين چشم اندازهاي زندگي،

بدينجا روانه گردد!

اينها توّهم است

عادت به زندگيست!

و من

در تمامي اين هذيانها

مايوسانه و با خود

شهوتِ يك بوسه را

در ذهن پلاسيده

ترسيم ميكنم...

و با تو

تا انتهاي هوسها

نفس به نفس ميخوابم

حميد

خودم را در منظره جا گذاشتم...دو تصوير پائين گذاري در طبيعت و در حوالي كرج است. هوائي دلپذير و غميكه رهايم نميكند. رطوبت باران و تنهائي كاجها،اگرچه همواره در كنار يكديگر ايستاده اند...جمعه بيست و چهارم فروردين1386

كاجهاي خيس...حس خوش زندگي در فضائيكه تنهائي را با غمي عجيب به هم مي آويزد...كاش ترا اينجا و در كنار خود تنفس ميكردم...من اينجا را قدم به قدم دلتنگي كرده ام

كاش كنارم بودي...حتي با اينهمه توهمي كه دارم. لبهاي تو براي بوسيدن هميشه سرخ ميماند