آي رنگين كمان...

شب گاهي نفيرِ نفرتي ابدي ميشود...شب گاهي به ستاره اي روشن، نورباران ميشود...شب گاهي تنگ ميشود...شب گاهي سرد ميشود...شب گاهي از تلالو يك ياد، ستاره باران ميشود...
ادمهاي پر فريب، فريبهاي پر از ادم! چه فرق ميكند حتي فحشها،دشنامها، صداي تظلم خواهيها، و يا التماس به خداوندگار...چه فرق ميكند زندگي با مردن براي ان ژنده پوشِ شبهاي سردِ زمستان...چه فرق ميكند...
براي كوليِ اواره چه فرقي دارد نشستن در بزمِ بزرگان و يا ييلاق و قشلاق و كوچ كردن به سرزمينهاي گرمتر وقتيكه هوا بسردي ميگرايد...براي ان بي ارزوي فقير چه تفاوت دارد يادِ خداوند با بي خدائيهايش! براي ان پدر مرده، وحشت زده، بي گذشته، بي اينده، چه تفاوت دارد قصه حضرت يوسف و يا ابراهيم خليل!
چه تفاوت دارد لبخندِ بي دردان با نگاهِ بي تفاوتشان!
چه تفاوت دارد براي كودكِ سرِ راهي معناي سر پناه،خانواده،محبت،گرما،پدر،خواهر،برادر...در اين نا برابريهاي اشكار چه تفاوت دارد صداي هرزه پوي من با سكوتم؟!
در اين انديشه ها سر انجام ميميرم و تك برگهاي مانده از من همچنان سخنها در خود دارند...آي تو! دستانم را بگير...تا زانو به گل فرو رفته ام...آي تو! از من عبور نكن و دستانم را بگير...من در نگاههاي مشروع و يا غير مشروعم، دانسته ام كه حيات با ممات شباهتهاي بسياري دارد! دانسته ام كه قانونِ دنيا را در دو كتابِ قطور بنامهاي، حسرت و خرسندي نوشته اند! ان دسته اي كه هميشه خرسند بوده اند، چه باك از شبِ تنهائيها دارند و ان دسته كه با حسرتها اشنا هستند چه اميد به رسيدنِ به ارزوهايشان!
آي تو...نفسهايم تنگست و در سينه ام دلتنگيها غوغا كرده اند...آي تو! از اين مرد از اين خسته، از اين عاشق،از اين به زانو در امده مگذر...تفاوتي در سكوت و فريادِ مثلِ من نيست! تفاوت نميكند اعتراضمان حتي! اما حسرت مندانه مردن با در اغوشِ تو مردن، تفاوتهاي بسيار برايم دارد...مگذار كه در واديهاي شلوغ و پر از سياهي كه دردِ مثلِ خودم را بسيار گريسته ام، تنها بمانم،تنها بميرم و صدايم در تار عنكبوتهاي خفگي، در تنهائي با تارهاي سفيد گلاويز شود!
من از شب امده ام...من از تاريكيها با كوله اي از كاغذها،سروده ها،زخمها،بي جوابيها بسوي رنگين كمانِ تو امده ام...در ان پشتها چيزي مگر سياهيهاي من پيدا نيست! من سرم را به جلو نگاه داشته ام...ان پشتِ سر جهنمي از خاطره و دره اي خوفناكست كه نامش را سرگذشتِ من گذاشته اند! من به روبرويم خيره مانده ام...به تاقِ هفت رنگِ رنگين كمانيت...دستانم را بگير و از زمينِ زير پايم جدايم كن كه من بسيار در دلتنگيها و حسرتهايم نفس كشيده ام، فحش داده ام،ناسزا گفته ام، و اشكهاي درشتم سردِ سرد بر سينه پر از خاطراتم چكيده است...آي تو! از اين دستان پر تمنا كه بسوي تو دراز شده است مگذر...بيا ببين كه اين سينه از عطر تو لبريزست...بيا ببين كه نفسهاي خسته ام چگونه با تو در اميخته اند...بيا ببين كه در غوغاي باران چگونه با خيالِ تو از شرِ واقعيتها به روياهايم پناه برده ام!بيا ببين كه مردِ تو بجز تو به چيزِ ديگري نمي انديشد...ساقه اي كه با پسِ گردنيهاي باد شكست و بروي زمين افتاد، چشمِ هيچ عابري را خيس نكرد، مردي كه در سرماي شبهاي ديماه از شدت استيصال بروي يك مقوا تا صبح خشك شد، هيچ عابري را به فكر فرو نبرد...پرنده اي را كه با تفنگ نشانه رفتند و از بالا سرنگونش كردند و سرش را در بزمِ سياهي بريدند، هيچ قلبي را به شماره نينداخت! هيچ كس به دادِ هيچكس نرسيد!هوا ناجوانمردانه سرد بود و اتشِ بي دردان گرمتر از خورشيد! و ان طفلِ بي گناه،تنها گناهش تولد بود...و خداوند...آه اين واژه دردناك...
من اين دستِ پر تمنا را به درگاهِ رنگين كمانيت دراز كرده ام...نگذار كه در سياهيها جان بدهم...دنيا بر هيچكسي خصوصا بر تهي دستان و ناتوانان رحمي ندارد! مگر اينكه ما بيكديگر رحم كنيم...بيا اين بيرحميها را با اتشِ عشقِ دستانمان مرحم بگذاريم...بيا در اين تشويشها دلمان را به يكديگر خوش كنيم كه اين دنيا رحمي ندارد،كه اين دنيا همه را بيرحم كرده است! من در اين وحشتها دلم را به رنگين كمانِ تو سپرده ام...ميميرم اگر تاقِ خوشرنگت از بالاي سرم كنار برود...ميميرم اگر نباشي...آي رنگين كمان...من بدون تو ميميرم...حميد

براي دانلود ترانه: (يگانگي) بروي همين جمله كليك كن

اي عاشقان اي عاشقان گلايه دارم از جهان
نامردمي از هر كران،اتش به دلها ميزند
شادا كه با يگانگي از بند غم رها شويم
به رغمِ هر بيگانگي،منو تو با هم ما شويم
شادا به روزي اينچنين،چون ما چنين ميخواستيم
اري همين ميخواستيم، اري همين ميخواستيم
روزيكه قلبِ اين جهان با عشق و ازادي زند
دنيا بروي مردمان لبخندي از شادي زند
اي عاشقان اي عاشقان از يادِ ما ياد اوريد
دلدادگان دلدادگان با يادِ ما داد اوريد

 

دو فنجان چاي...

امشب دوباره ترانه اي دلتنگ، در ميانِ سينه، چادر زده است
نتهايش در هواي هوس انگيز رهائي، بي پرده عشق بازي ميكنند
نتها بالا و پائين ميپرند،من فقط نگاه ميكنم
نتها منرا به وسوسه مياندازند،من گوشه اتاق به انها گوش ميدهم
خيالاتم را در چشمهاي بسته ام فرو ميكنم، و در خياباني مملو از سكوت، ارام ارام راه ميروم
هواي سردِ پائيزي غمِ غريبي دارد، دستم را در جيبم فرو ميبرم
صداي گذشتنِ زمان بيشتر از هر چيزي بگوشم ميرسد، و صداي ارامِ موسيقيهائيكه از پشتِ درب خانه ها بگوشم ميخورد
پشتِ ان چراغِ روشن، اشپزخانه ايست كه دو زن و مردِ جوان در انجا شبها حرف ميزنند،شام ميخورند،گاهي هم صداي خنده هايشان بگوشم ميخورد
من هميشه به خوشبختي ادمها فكر ميكنم، من هميشه به قدم زدنهاي جفت جفت مي انديشم!
من جفت بودن را هميشه بيشتر از تك بودن دوست داشته ام، من معني ادمها را در جفت بودن ميدانم،در مهربانيشان
و در دستانيكه محكم، به همديگر چفت شده اند،گير كرده اند، در هم فرو رفته اند
و از حرارتشان، از سر تا به پاي ادمها داغ ميشود، معني پيدا ميكنند، و احساس ميكنند كه ادم هستند،دلي در سينه برايشان ميتپد
من از قدم زدنهاي تنهائي،دلِ خوشي ندارم، من از گريه هاي بي نوازش ميترسم،من از سفره هاي يكنفره بيزارم، من از حرف زدنهاي مداوم با خودم دلگيرم!
من از ديدنِ بوسه هاي پشتِ ديوار،خرسند ميشوم، من از شنيدن گريه هاي دلتنگي، زنده ميشوم...من از رقصِ سايه هاي در هم فرو رفته و عريان لذت ميبرم...من از در هم تنيدنِ عشق مسرور ميشوم، من از بوسه هاي بي وقفه و خيس، اباد ميشوم...
من از شنيدنِ دوستت دارم، بشوق ميايم، من از ديدنِ خطوطِ سبز،بپرواز درميايم، من از سرودنهاي دوتائي و شعرهائيكه انها را دو ادم سروده اند، به شعفي نا گفتني دست ميابم...
من در دو فنجانِ چاي زندگي ميكنم، من بروي يك گليم با طرحي از يك گلدانِ سفالي كه برويش گلهاي نرگس نقش بسته است، بپرواز در ميايم...
من مقابلِ يك شومينه با حرارتي مطبوع كه مثلِ نگاهِ تو شعله ميكشد، مياسايم...من در كنارِ كودكانه هاي تو دوباره كودكي ميكنم، شش ساله ميشوم، هجده ساله ميشوم، تكرار ميشوم...و در اين تكرارها ديگر رخوتِ پلاسيدگي وجود ندارد...
خيابان را ارام ارام قدم ميزنم، سي سال گذشته است...و اگر اين خيابان را صد سالِ محالِ ديگر هم راه بروم، بدون تو معنائي نخواهد داشت...
بچه هاي ديروزي بزرگ شده اند، دمپائيهايشان ديگر بپايشان نميرود...بجاي تيله هاي رنگي و بستنيهاي قيفي، گواهينامه رانندگي ميخواهند، مدرك تحصيلي ميخواهند، دلشان ميخواهد كه ادم بحسابشان بياورند! عارشان ميايد كه كسي سر به سرشان بگذارد! صاحبِ انديشه شده اند، مغرور راه ميروند، گنده گوئي هم ميكنند، گاهي هم ادعاي فهمشان از پدر بزرگهايشان هم بيشتر ميشود...آه...نه...من هنوز دچار اين گُنده  رفتاريها نشده ام...من هنوز هم باور ندارم كه كودكيها گذشته است...من طاقتِ صد سال راه رفتن بروي اين سنگفرشهاي بيهوده را ندارم! و ديدنِ نوزادهاي بيست سالِ پيش كه برايم از احمد شاملو و صادق هدايت پرگوئي كنند! و دو ريال سوادِ نم كشيدشان را برخم بكشند!
كه چه؟...اين زهر ماريها را سالهاست ميگويند...سالهاست پرنده ها در قفس ادمها هستند! سالهاست كه ادمها در قفسِ همديگرند! پوستشان را ميكنند و در ان كاه ميكنند! اويزانشان ميكنند تا از عقايدشان بازگردند!...نه...من واردِ اين بازيها نميشوم! من حوصله ان افكارِ ارماني را هم ديگر ندارم...به من چه كه مردم درست نميشوند! به من چه كه اينروزها محبت كمتر ديده ميشود! به من چه كه اين كوچه ها، هر روز سياهتر ميشوند! خفه تر ميشوند! دل اشوبه تر ميشوند! خيلي چيزها در صد ساله ديگرِ عمر هم عوض نميشود! خيلي چيزها اصلا عوض شدني نيستند! خيلي چيزها را بايد ديد! و نديد! بي تفاوتي نه...بايد كه هر ادمي خودش باشد و تا نباشد، قصه پرنده و قفس تمامي ندارد...سي سال راه رفتم، شعر خواندم، و از وقتيكه سواد يادم دادند،نوشتم...جايزه دادند كه خوب مينويسي! به من چه مربوطست...تشويقم كردند كه از تو پخي از اب در ميايد! چه ارتباطي دارد؟! قيمتِ اشكهايم را ندادند...قيمتِ دل سوختنهايم را ندادند! قيمتِ وفايم را نپرداختند...گذشت...گذشت...سازِ ناكوك مرتب تيپايم ميزد! و احساسم را ميبرد لبِ چشمه، سرش را گوش تا گوش ميبريد! داد ميزدم...هيچ كسي نميشنيد! ميگريستيم...تره هم خورد نميكردند! خفه ميشدم...كسي به مرحمت دستي نميكشيد...ادعا ها فراوان بود، كسي عمل به ان نميكرد! زر زدنها اندازه اي نداشت، كسي اما  بر انچه ميگفت باقي نميماند...فهميدم كه كسي دلش براي گليمِ خيس خورده در اب كه سخت سنگين شده است نميسوزد...امدم كه بميرم اما نميشد! مردن هم زمانِ مشخصي دارد! گذشت...تلو خوردن در اين خيابانِ ساكت گذشت...گذشت...صداي سكوت هم كم نبود...گريه هم تمامي نداشت! مرده بودم، كه رنگين كماني نقش بست! بيهوده تر بودم، كه كسي چيزي گفت...و من تاقِ خوشرنگِ رنگين كمان را ديدم...باورش كردم...به يقين رسيدم...كه هرچه بود، بود...و هرچه هست ديگر در اوست...ميخواهم كه نرمي ان دستانِ نوازشگر را احساس كنم...ميخواهم كه طول و عرضِ ان خيابان خلوت كه دورادورش را شمشادها پر كرده اند، راه بروم...و بروي يك كنده چوبي بنشينم و چشمانش را خيره خيره تماشا كنم و حلقه محبتِ دستانش را بر گردنم بياويزم...كه زندگي همه پوچست مگر نفس كشيدن در هواي دوست...كه كارِ اين دنيا فريفتنست مگر به سلاحِِ عاطفه مسلح بودن و جنگيدن با هر انچه مانع از دوست داشتن ميشود...و انسان بدون دوست داشتن، فلزي بي ارزش بيشتر نيست كه فقط بدردِ كار كردن و پول در اوردن و دور شدن از ذاتِ درونيش ميخورد! كه كار كردنِ خر و خوردنِ يابو فايده اي ندارد وقتيكه عمر اينهمه كوتاهست و زمان اينهمه بسرعت ميگذرد...نگاه كن! موهايم به سفيدي ميگرايد...براي گذشتن از همه تزويرها، بايد كه دستانم را سفتتر بگيري...مرا احساس كن...براي پشت در پشت نشستن و شعر گفتن و در يك نگاهِ نا خوداگاه، بي وقفه خنديدن، بايد كه دستانم را محكمتر بگيري...شب حريفِ ما نميشود اگر چراغ مهربانيت برويم لبخند زند...سايه ها ميگريزند وقتي ما همديگر را در اغوش ميكشيم...خدا خوشحال ميشود وقتي ادمها همديگر را به اندازه او دوست ميدارند...خدا دوست دارد كه ادمها همديگر را بيشتر از او دوست داشته باشند زيرا يك جهان به نورِ عاطفه روشن ميشود...اسمم را صدا بزن، بيشتر از هميشه، سبزتر خواهيم شد...منرا به امنيتِ اغوشت ببر، ميخواهمكه قصه شبهاي دوري را با اشكهايم در گوشت زمزمه كنم...ميخواهمكه نگاهت كنم،احساست كنم،لمست كنم، ببويمت،ببوسمت، اينها را دوباره و هزار باره تكرار كنم...ميخواهمكه هر چه ادم نبوده ام، ادم شوم...ميخواهمكه هرچه كودكي نكرده ام، كودكي كنم...ميخواهم كه عاشق باشم...دو فنجان چاي بياور، ميخواهم كه نگاهت كنم...حميد

تركشِ نگاه...

اين سروده ام را براي تو ميفرستم...توئي كه پدر بودي و هميشه ميماني...

ايا در كهكشان بياد مياوري كه در زمين جوانه اي كاشتي؟!
ايا ميداني كه من درخت نشده، ميوه نداده، به ثمر نرسيده،
از داغت بسوگ نشستم
ايا ميداني كه ريشه هاي سستم، در اين لجنزار، ابي براي نوشيدن ندارد!
ايا ميداني كه در اندوهِ روزگاران، ياوري بجز انديشه ندارم
و جز خودم كسي بر گورِ زنده بودنم نميگريد!
و جز خودم دستي براي مرهم گذاشتن به هق هقهاي شبانه دراز نميشود
پدر، ايا در ان عوالم روحاني، بر اين جزيره خاكي نظر مي اندازي؟
پدر، ايا خداوندگار در ان بالاهاست؟!
پدر ايا تو خداوند را به چشم ديده اي؟!
پدر ايا تو از او برايم امرزش خواسته اي؟!
و يا هنوز در انتظار او، در صفِ طولاني مردگان، شعرِ حافظ ميخواني!!!
آه پدر، من از واژگان سستم ميترسم، من از بي خدائي و ترديدها وحشت دارم
پدر، من از تنها مردن و به دوردستهاي برزخي رفتن ميهراسم!
پدر، من از تنهائي دستهايم زير خاكِ گور و نشستن در بزمِ مورچگان و كرمها ميترسم
پدر، من از بي پاسخي اين روزگاران ميترسم، پدر من از شبِ سقوط به خاطرات ميترسم
پدر، من از اين بي كسيهاي خرد كننده ميترسم، پدر من از نبودِ تو، سه سالست كه بيشتر ميترسم!
پدر، كسي در خواب ديده بود، كه همان تسبيحِ فيروزه اي رنگت را به او سپرده اي!
و ديده بود كه به چشمانش لبخند ميزني!
پدر ايا او ناجي وحشتهاي من خواهد شد؟ و ايا ان تسبيحِ فيروزه رنگ را نگاه خواهد داشت؟
پدر، دوباره در خوابش به او بگو كه دستانم را رها نكند
بگو كه اينروزها بيشتر از همه عمرم ميترسم،درخود فرو رفته ام،بگو كه دستانم را رها نكند
بگو كه عشق حصار وحشتها را در هم ميشكند و در بي مهري روزگاران، ميتواند كه سر پناهم باشد
پدر، از اين گوشه هاي زميني، بر ان ملكوتِ روحاني نظر انداخته ام
پدر، من ادمِ خوبي نبوده ام اما هميشه خوب بودن را دوست داشته ام
پدر،من خدا پرست نبوده ام اما هميشه خداوند را دوست داشته ام
بگو به خدا كه من وامانده ام،بگو به او كه اگر حقيقتي در وجودش باشد دستانم را بگيرد
بگو به او كه زمين در اتشِ جهل و كينه ميسوزد
بگو كه معجزه اي بفرستد،وگرنه اين دست احتياج،كوتاه ميشود
بگو به او كه باورمندانش، اينروزها بي باور شده اند، كفر ميگويند
بگو به او كه معجزه اي بفرستد
پدر اين روزهاي خيس، كه در مقابلِ قابِ عكست نجوا ميكنم، گنگتر شده اند!
پدر به او بگو كه دستانم را در دستانش نگاه دارد، و ان تسبيح فيروزه اي رنگ را گم نكند
به او بگو كه روشنائيش را در اين ظلمتها چقدر دوست دارم
تو برتر از ستايشي، و لايقِ تو اين اشكهاي يخي نيست
تو خالق من هستي، تو يك پدر هستي، و تا ابديت دست مهربانِ تو بر شانه منست
بيادِ تو، مهربانترين پيرمرد، خسته ترين پدر...ترا من به قدر اشكهايم دوست ميدارم
حميد


وقتیکه...

تاريكي هم، در صداي تو روشن ميشود
و نيشترهاي پريشاني،ميروند كه خودشان را مجروح كنند!
صاعقه هم زيباست،اگر تو در حاشيه اتاق از افتاب برايم بگوئي
رگبار هم دردي ندارد، اگر رنگين كمان تو در راه باشد
روز هم بي روزن نميماند، اگر نوازشِ افتابِ تو بر تنم باشد
مرگ هم وحشتي ندارد، اگر در معبدِ تو در نيايش باشم
ابري در حالِ گذشتن است
و من قاصدي از باران را بسوي تو ميفرستم
رنگين كمان، تاقِ هفت رنگش را بر اسمان ميكشد
و پرندگان از شوقي شگرف، بي خستگي اوج ميگيرند
و من در نگاهيكه به ان پرنده دور خيره مانده، مبهوت ميمانم!
ايا هنوز هم زمانِ پر گشودنِ من نرسيده است؟!
ايا هنوز هم حسرتِ ديدارِ تو در ان بالا ميماند؟!
اوجِ من در كجاست؟!
من براي راه رفتن بروي رنگين كمان، دستانت را كم دارم
زيراكه هميشه در رويا، هراسِ افتادن ميرود
و من ديگر طاقتِ سقوطم را ندارم
دستانت كو؟!
من از اين سر درگريبانيها ميترسم
شانه هايت كجاست؟!
من در اين بيهودگيها ميپوسم
به تاقِ رنگين كمان نگاهي بينداز
بر سرمان چتري از ارزو باز شده است
حميد

سفر...

چند روزي در كنارِ صدايش در شعفي نا گفتني گذشت و اينك بايد بروم...
و اورا با همه شعرهايش تنها بگذارم، شايد كه بازگشتي باشد...نميدانم
واژه هاي معجزه اوري همچون احساساتي طلائي همواره زندگي ميكنند، و انها صحبتِ عاشقيها را زنده نگه ميدارند،اگرچه در وجودِ تهي شده من، عشق غم انگيزترين رويا شده است...دستانم كه از معجزه عشق مينويسند، دلم به ياداوري همه سر فصلهاي عاشقي دوباره در سينه تنگ ميشود...دوباره اشكها،مجالِ صحبت كردن را ميگيرند...دوباره من در كشاكشِ تنهائيهاي خود به فكر فرو ميروم و مثلِ شعله شمعي كه در مقابلِ باد اخرين رقمهايش از دست ميرود، به انتظارِ ارام گرفتن و در هميشه به سكوت نشستن ميمانم! اگرچه معجزه عشق هرگز دستانِ منرا تا انتها نگرفت و در ميانِ راه مرا با حسرتهايم تنها گذاشت، اما در زوالِ اخرين شعله، افسانه اي باقي خواهد ماند كه تا ابد نامِ دل حسرتمندم را زنده نگاه خواهد داشت...
چند روزي به مهماني شعرهايت نشستم، و گهگاه ان سرفه هاي غم انگيزت، طعمِ تلخ روياهاي كودكانه و چشم انتظاريهايت را به من چشانيدند...و من در عمقِ صداي تو غمي ژرف را پيدا كردم اگرچه همواره به لبخندي كودكانه و با شعف غمهايت را سر پوش ميگذاشتي! و من در گنديده ترين اوقاتِ به بن بست رسيده ام، در طنينِ صداي خوبت به ارامشي عجيب ميرسيدم كه انگار سرفصلي از حيات، در دنيائي ديگر بود!
و چه با ابهت بود اگر اين صدا براي هميشه در گوشم زمزمه اش را جاودانه نگاه ميداشت! و فرصتي ميداد كه براي اندكي هم كه شده در هواي عاشقيها طراوتي به نفسهاي دود گرفته ام ببخشم...
يك دارِ ساده گليم بافي، و دنيائي از احساسات و شعر و ارزو كه با هر نگاهش انها را در تار و پودِ گليمها فرو ميكرد و نقشي از عاشقي را همراهِ سرفه هاي خشك، به يادگار باقي ميگذاشت...كسيكه در معجزه كلامش، ارامشي بود كه انگار همه سوالاتِ بي پاسخ را بدونِ جواب گفتن مرحم ميگذاشت! و ان خنده هاي معصومانه، و ان شوخيهاي دلچسب، انگار منرا به هفت سالگيم ميبرد وقتيكه جدا از همه همبازيهايم، گوشه اي از باغ را براي فرو رفتن در دنياي اسباب بازيهاي كودكانه ام انتخاب ميكردم! تار و پودِ گليمهايت عاشقي را معني ميكنند، و من دلم ميخواست كه مرحمِ ان دستهاي نجيب نوازشگرِ پوچيهايم باشد...اعجاز و جاري شعرهايت چشمانم را به گرمي اشكها همچنان اشنا نگه ميدارد و من در عمقِ دلتنگيهاي تو به فكري عميق فرو ميروم...ساكم را بسته ام، و جاده اي باران خورده و خيس در مقابلِ چشمانم، منرا به پيمودن وا ميدارد...انتهاي ان شهريست ساحلي كه مرا به غربتِ ارزوهايم نزديك ميكند و با صداي امواج، يادِ تو در من دوباره جان ميگيرد و با هر نفس، دلتنگيهايم را به رطوبتِ هواي ابري ميسپارم...دلم گرفته است...دلم هواي بيرون امدن از سينه ام را دارد...دلم بيادِ غربتِ ان سرفه هاي خشك و ان احساساتِ عميق، شوقِ در هميشه به افسانه پيوستن را دارد...اشكها مجالم نميدهند و من در اين حاشيهِ غم انگيز، بتو مي انديشم...اگر بازگشتي از اين سفر باشد، دوباره بسوي ترانه هايت پر ميگيرم، و اگر سرنوشت پاياني بر بيهودگيها و غمهايم بكشد و باز نگردم در اين احساس جاودانه خواهم شد...ترا به خداوند ميسپارم و خودم را به تقديرم...طرحي بروي گليم، شعري بروي كاغذها، اشكي كه به شوق ميچكد و با دلتنگي تبخير ميشود...و عشق والاترين احساسِ مشترك بين همه موجوداتست...ادمها،جانوران، و حتي ابِ رودخانه ها بدون عاشقي كردن ميميرند...تبخير ميشوند...اين برگه  هاي دلنوشته، اين جا سيگاري پر از ته سيگار، و سايه مرديكه تاريك بود اما روشني را دوست داشت، تنها يادگارِ من خواهد بود...حميد

مرا آبی تر از آبی
مرا جاری تر از امّید
مرا پر کن به دیدارت
_________________
هشدار ای بهار.. اگر که می مانی
مطیع باران باش
اگر چه درد انگیز ... هر آنچه خواهم باش


دو قطعه از درياي احساساتش...

بن بست...

لبِ استينِ من خيس از بغض رامسر
تهِ كفشِ من،پر از گلهاي پر پر

داخلِ اينه ها اشكالي كج و ماوج زندگي ميكنند كه ما هر روز موهايشان را شانه ميزنيم! هر روز بروي نكبتي انها لبخند هاي بي اراده ميزنيم! بعضي از ما خودشان را جلوي اين تصاوير كج و ماوج بزك ميكنند! بعضيها ان قسمتهاي بدونِ موي سرشان را بيشتر نگاه ميكنند تا گذارِ عمرشان را جستجو كنند! گاهي هم سفيديهاي مو بيشتر از همه چيزها به چشم ميخورد...

به پيچ و تابِ يك پيچك
به شكلِ اخرين ميخك
بيادِ شمعي در رگبار
دو سايه درهم، بر ديوار

اينه ها وقتيكه غبار ميگيرند، ان اشكالِ كج و ماوج در انها گم ميشوند! هرچقدر ميمون وار ادا در مياورند ديگر خودشان را در ان نميبينند! اينه ها وقتيكه ميشكنند، ان اشكالِ كج و ماوج نصف ميشوند! گاهي صد تكه ميشوند! بروي زمين ميريزند! و ديگر ما قادر نيستيم موهايشان را شانه بزنيم! انها را بزك كنيم و بروي نكبتيشان بخنديم! آه از اينهمه اينه...آه از انعكاس تصويرِ درب و داغانِ خود در يك قابِ رنگ و رو رفته كه گواه گذشته اي بي پدر است! گذشته اي كه مثل اينده حرامِ حرامزادگيهاي اينه ها شده است! اي اينه هاي حرامزاده كه شاهدِ عرياني و بيپردگيهاي ادمها هستيد و هر دقيقه انها را بخودشان نشان ميدهيد، شما وقتيكه ميشكنيد يك پرنده از درونتان رها ميشود كه در طلسمِ شما زندگي ميكرده است!

برگها زردِ زرد، وقتي هوا نيست
بوسه، سردِ سرد، صدا، صدا نيست
زخم هم چه بيهوش،هيچكس با ما نيست
شب چنان تيره كه شب پيدا نيست
نفسِ قمري كنار پنجره ،از دودِ سيگارهاي مردِ به انتها رسيده تنگ ميشود! قمري از كنارِ پنجره ميپرد! مرد پنجره را ميبندد...پشتِ شيشه روز بي روزنست! كسي پشتِ ان ديوارها رگِ دستش را زده است...آه مثل يك كبوتر چاهي در خونيكه حتي قرمز هم نيست پر پر ميزند...انگار اينه اي در حالِ شكستنست! كسي پريد...رها شد...اما يكنفر هنوز با جنجالهائيكه مغزش را معيوب ميكند دست در گريبان مانده است! زندگي به كامِ درد پرستان نميشود! اينه ها شوري در خود ندارند!سيگارها تلختر شده اند! در اسارت خنديدن بي معني ترين كارست! خنديدن گاهي از فحشِ ناموسي بدتر ميشود! مرد، بشقابِ غذايش را به ديوار كوبيد...مرد،كاغذ ديواريهاي اتاقش را پاره كرد...مرد، روي نقاشي روي ديوار شعر نوشت، مرد زير سيگاري پر از ته سيگار را با فحشهاي ركيك به گوشه اي پرتاب كرد! مرد روي گردِ اينه يك گلِ سرخ كشيد! و با تف، گردِ اينه را پاك كرد تا ببيند كه چه بر سرش امده است! مرد ساكش را بست! و در شبيكه باران ميامد به مقصدِ دريا، تند تند قدم برداشت! به دريا كه رسيد، دلش بيشتر گرفت! همه چيز ميچرخد! بهترين كار شايد خوابيدن باشد! در خواب روياهائي زندگي ميكنند! گاهي لخت ميشوند! گاهي ميبوسند! گاهي ادم را دست مياندازند! گاهي خدا در خوابها پيدايش ميشود! آه نميشود كه همه ديدنها را باور داشت...زندگي مثلِ اِدرار كردن همچنان جاريست...آه زندگي را گاهي بايد مثلِ اغوشي بدست اورد! آه زندگي را گاهي بايد مثلِ ادرار دفع كرد...آه من اِدرارم گرفته است... زندگي براي لختي هم كه شده كنار برو...حميد


عقابِ بي پر، بسترِ خاكستر
طاووس در اتش،سرداري بي سر
چه شد چه شد پايانِ قفس
چه شد چه شد،نورِمقدس


ناكجا اباد...

آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه
خويش ، در راه نفاق
 دوست، در كار فريب ـ
 آشنا، بيگانه

كجا بايد گريخت از دستتان كه هركجا كه من بروم شما زودتر از من در انجا بوده ايد! كجا بروم كه حتي در اين محبسِ خانگي از ازارتان دمي جدا نبوده ام كه حتي به تنهائيم هم رحم نكرديد... نه چشمِ ديدن ابادي را داريد و نه حتي چشمِ ديدن نفس كشيدن در خرابه دلِ خودم را...از دزد بدتر بوديد، از اجل ابن الوقت تر! مثل برج زهرِ مار منظره نگاهم را پر ميكنيد ادمها...

نقش هر خنده كه بر روي لبي ميشكفد ـ
نقشه يي شيطانيست
در نگاهي كه تو را وسوسه عشق دهد ـ
حيله پنهانيست

پس از سالها سال كه در سوراخ موشِ خويش چپيده ام، و ازارم به يك گربه هم نرسيده، مياييد دمارم را در مياوريد، زندگي نيم بندم را هم بر سرم خراب ميكنيد، و دلم كه رفت، شما هم ميرويد به دنبالِ حيله هاي دوباره خود!بشكند ان ستونهاي نفاقتان كه خونِ دلِ همچون من سرخي گونه هايتان شده است...

چو كاري غيرِ بت سازي زِ زاهد بر نميايد
عبادت خانه اي كم شد چه غم؟ بت خانه اي كمتر
و گر منهم نباشم در جهان، ديوانه اي كمتر

ترسيده ايد از نواي عشق، ترسيده ايد از صداي دل، ترسيده ايد از انچه دروغهايتان را بر ملا ميكند...ترسيده ايد...دير زمانيست كه از صداي عاشقي ميترسيد كه اين صدا جهلتان را خرد كرده است...

كس ز نزديكان نداند كيستم
تا بدانندم كه هستم، نيستم
از تو پنهان چون كنم؟ تا بوده ام
در دل اين جمع، تنها بوده ام

زيرِ پوست تنهائي خود خزيده ام، چون لاك پشتي كه تنها حريمش،لاكِ سنگيش بوده باشد...كورم از ديدنتان...بيگانه ام با دنيايتان...

حقيقت در نواي توست
در مينايِ مي ساقي

گريه هايم بي تاثير تر،اسمانم بي ابرتر،بارانها بي بهانه تر، من تهي تر، تنهائي تنهاتر، حسرت بي دريغ تر، مستي هم بي شرابتر، شوق غم انگيزتر، جاده ها بن بستتر...لعنت ابدي تر...
من حتي ديگر گريه هم نميكنم، تف ميكنم...تف ميكنم...كه گريه حرمتي داشت، كه ادم حرمتي داشت، كه دلدادگي حرمتي داشت، كه زندگي حرمتي داشت
تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غير از اين حاصل
من و از كس بريدنها، تو و ناكس نوازيها

من براي اين سفر، كوله اي برداشته ام از لعنتها، شكستها، و زخم از رفاقت خوردنها...و زخمي كه تو بر من زدي تا خاكِ گورم التيامي نخواهد داشت...كه زخمِ تو زخمي كاري بود وگرنه من عادت به زخمي شدن داشتم! و پدر شعري ميخواند كه تا ابد چشمانم را ميگرياند:
گليمِ بختِ كسيرا كه بافتند سياه
به ابِ زمزمُ كوثر سفيد نتوان كرد
ميروم به ناكجا، ناكجائيكه خودم باشم و همه خودكرده هايم...من گريه نميكنم...من تف ميكنم...تف ميكنم...تف ميكنم...حميد

خاكسترم كه شعله نشد،دودم دامنت را ميگيرد


پائيز رفتني نيست...

پائيز رفتني نيست...پائيز در دلهاي تك تك ماست! وقتيكه ما همديگر را به اندازه يك انسان قبول نميكنيم، براي همديگر به عنوان يك انسان ارزشي قائل نميشويم چطور ناممان را انسان گذاشته ايم!
نه...اينگونه زيستن نه انسانيست و نه به شكلِ انسانيت! اين تنها و تنها يك اكوسيستم و يك زنجيره از نوعي حيات است! به اينگونه زيستن انگلي زيستن ميگويند! انگلها  از خونِ ميزبانِ خود ميمكند تا زنده بمانند! زندگي قواعد و راه و رسمي مشخص دارد! زندگي فقط اعتبار و حق ما نسبت به خود نيست،زندگي يعني جمع و جمعيكه با يكديگر تضاد اشكار دارد چطور ميتواند پويا و روبه جلو باشد؟! زندگي اين نيست كه منافعِ شخصي هر ادمي تامين بشود، زندگي وقتي زيباست كه منافع جمعي براورده ميشود...تكنولوژي بسرعت باد پيشرفت ميكند و در جوامع توسعه نيافته نامِ اينترنت همچون غذاي شب براي جوانان و نسلِ تازه مطرح ميشود! در جوامعي كه بسياري از محدوديتها هنوز وجود دارد اينترنت ابزاري ياغي در دست ادمها قرار ميگيرد! ادمها عقده هايشان را گاهي اينجا خالي ميكنند! ناگفته هايشان را اينجا ميگويند! و در اينجا دوستاني پيدا ميكنند كه در حالتِ عادي امكان نداشت كه بيابند! اينترنت بدون مرز و حريم مشخص بر خانه هاي ما وارد ميشود و ميتازد! اطلاعات و اخبار زودتر از خبرگزاريها منتشر ميشود! راست و يا دروغ، همه چيز در اين فضاي مجازي تكثير و ترويج ميشود. اينترنت گاهي و در اينجا شايد بيشتر از هرجاي ديگر جهان با احساسات جوانان عجين شده است. مثل سيگار، مثل الكل،مثل گراس،اينترنت هم اعتيادي در قرن بيست و يكم بحساب ميرود! اعتياديكه از نظرِ من بدتر از اعتياد به هروئين است زيرا هروئين قربانيش را زودتر ميكشد اما اينترنت ذره ذره جان را ميگيرد، ادم را وابسته ميكند، از روابط سالم و واقعي دور نگه ميدارد و همه روابط را به چهار گوشه يك مانيتور ميكشاند! و مصيبت از جائي اغاز ميشود كه در اين فضاي بظاهر مجازي يك علاقه، يك دوستي، يك عشق بين دو انسان بوجود ميايد! دو انسانيكه شايد در حالت عادي محالست كه به يكديگر برخورد كنند و با همديگر مواجه بشوند! ارام ارام وابستگي بيشتر ميشود و چه بسا ادمهائي زندگي مشتركشان را در همين دوستيهاي اينترنتي از دست داده باشند... درست و يا غلط بودن انديشه و يا روابط هر ادمي تا وقتيكه به خودش متعلق باشد در اختيار و تصرف خود اوست، اما وقتيكه انساني ديگر پا بزندگي ادم ميگذارد، ادم بايد كه در قبال گفته هايش مسئوليت پذير باشد! عشق ميتواند در كوچه، در بازار، در مهماني، در هر مكاني و حتي در اينترنت بوجود بيايد. عشق تنها احساسيست كه عقل را كنار ميگذارد و عاشق با احساساتش رو به جلو ميرود...عشق مقدسترين و با شكوه ترين غريضه و احساس بشريست كه موجب اميدواري و نگاه زيباتري به زندگي ميشود. مهم نيست كه عشق كجا و چطور بوجود امده باشد، مهم اينست كه عاشق و معشوق در قبال گفته هاي خود قبولِ مسئوليت كنند...چه مانعي دارد؟ عشق ميتواند در اينترنت بوجود بيايد و ادمها با درون يكديگر اشنا بشوند و سپس به دنياي حقيقي پا بگذارند...اما داستان به همين سادگيها تمام نميشود! خيلي وقتها نگاه و انديشه خانواده ها به شكليست كه براي فرزندانشان حق انتخاب را قائل ميشوند و ميگذارند كه يك جوان در مورد زندگي شخصي و اينده اش تصميم گيري كند. و تنها اورا در اين تصميم گيري راهنمائي و هدايت ميكنند اما اعمال زور نمينمايند...اما در بيشتر خانواده ها اين نگاه و انديشه وجود ندارد! انها به شكل سنتي به دنياي پيرامونشان نگاه ميكنند...انها خود را صاحب اختيار اولاد و فرزندانشان ميدانند! انها براي انتخاب فرزندانشان كمترين ارزشي قائل نميشوند! انها فرزندشان را جزو دارائيشان بحاسب مياورند! در ازدواج براي فرزندشان نرخ تعيين ميكنند! بقاي زندگي را در مهريه بالا ميدانند و نه در عشق و يكرنگي و صداقت! انها بجاي فرزندشان تصميم ميگيرند، بجاي او طرف را مورد ارزيابي قرار ميدهند، بجاي او طرف را انتخاب و با اعمال سليقه تعيين ميكنند! و اگر فرزندشان بجز اين بخواهد اورا بدترين ادم ميدانند! اورا تحقير و تهديد ميكنند، اورا سركوب ميكنند و حق انتخاب را با اعمال زور از او ميگيرند! يك ادمِ سرخورده و عقده اي و بي اراده ميپرورانند كه بدون انها قادر بزندگي نميباشد! حالا تصور كنيد كه فرزندِ يكي از همين خانواده هاي سنت گرا با چنين تفكري عاشق بشود! و شريك زندگيش را خودش انتخاب كند...چه بر سر او خواهد امد؟! بر سر احساساتش چه ميايد؟! بر سرِ انكسيكه به او دلداده شده است چه ميايد؟!  دو انسان به همين سادگي و بخاطر تصميم گيري هاي ديگران سرخورده و افسرده ميشوند! از زندگي رو برميگردانند...در بهترين حالتِ ممكن اعتمادشان را نسبت به همه ادمها از دست ميدهند و در بدترين حالتِ ممكن احتمال دارد كه با جانشان بازي كنند! و انوقت والديني كه به اصطلاح صلاحِ فرزندشان را در قطعِ اين رابطه ميدانند متوجه خواهند شد كه چه بر سرِ اينده و ارزوهاي دو انسان اورده اند! كشتن فقط بصورت فيزيكي كشتن نيست، بلكه كشتنِ احساسات و ارزوهاي دو انسان بدتر از حذفِ فيزيكي انهاست!
منهم ناخواسته دچارِ يكي از همين دلدادگيها شده ام! مدتيست كه دل و جانم را با هم در راهِ دلدادگي داده ام...يكبار جواب رد شنيدم و با خود گفتم:
ما بختِ خويش در اين شهر ازموده ايم
خودم را حبس كردم و ديدم كه چطور همه وجودم در عينِ زندگي نابود شد! شبها گريه بود و صبحها چشماني بي رمق كه برايش فرقي نداشت امروز و يا فردا مردنش! اما طرفِ مقابل من به اندازه علاقه مندي من نسبت به خودش ،مرا دوست داشت و با اين تصميم گيري والدينش كنار نميامد!چندين ماه گذشت...ارزوي دوباره امدنش داشت در جانِ من در حسرتِ ابدي باقي ميماند كه دوباره مثلِ نسيم بر من وزيد... و منكه در عين زندگي مرده بودم دوباره جان گرفتم و متنهايم هم همراهِ عاشقي در اينجا  به جريان افتادند...مدتي گذشت...چه كنيم؟ فرار؟! و يا دوباره صبوري؟! من پيشنهاد دادم كه از راهِ قانوني وارد بشويم! شايد براي يك انسان حقي قائل بشوند كه والدينش را مجاب كنند...پژمردگيهايم را در كنارش ميگذراندم و او به من اميد ميداد و از عشقي بينهايت برايم سخن ميگفت...عشقيكه به اندازه اسمان ابي و زيبا بوده و هست...مدت كوتاهي گذشت تا اينكه خانواده اش از رفتارِ او دريافتند كه دوباره نامِ من در جانِ او باقي مانده است...و اين مسئله براي بارِ دوم مطرح شد. و من خيال ميكردم كه دوباره با مخالف خانواده او، اورا از دست خواهم داد! شك نداشتم...اما ايندفعه ماجرا بشكلِ ديگري دنبال شد! با توجه به مخالفت همه خانواده او، پدرش ادرس منرا جويا شد و اقوامي از انها براي تحقيق به سوي ما امدند! من متعجب بودم و اين مسئله را به فالِ نيك گرفتم كه اينبار ممكنست مسئله ما حل بشود زيرا انها پذيرفته اند كه براي تحقيق قدم بردارند! همه چيز بسرعت در حال انجام شدن بود! انها امدند و از محل سكونت من تحقيقاتي كردند. و سپس به منزلِ ما امدند و ساعتها با من گفتگو كردند! من همه احساساتم را نسبت به ان دختر برايشان گفتم، گفتم كه هر تضميني كه بخواهيد ميدهم، و حتي حاضرم اندك دارائيم را هم بنامش كنم...انها منرا خيلي بالا و پائين كردند، و با زيركي حتي سعي ميكردند كه منرا از تصميمم منصرف كنند اما من كوتاه نميامدم. در صحبتي عجيب انها از من خواستند كه براي ادامه تحقيقاتشان ادرس همسر قبليم را به انها بدهم! اما من اينكار را نكردم...اگر قرار باشد كه براي تحقيقات از دشمنِ ادم سوالاتي كنند، اين نامش بهانه جوئي و بهانه تراشيست! اگر من با همسرم تفاهم داشتيم كه كارمان به جدائي نميرسيد! چه كسي پس از جدائي از همسرِ سابقش از او خوب خواهد گفت؟! و يا اورا تائيد خواهد كرد، كه كسي بخواهد امارِ منرا از او بگيرد. من همانجا فهميدم كه در انها صداقت وجود ندارد و هدفي را دنبال ميكنند! انها رفتند و قول دادند كه جواب منرا بزودي بدهند! انها در ادامه تحقيقاتشان از برادر و از محلِ كار قبليم پرس و جوهائي بعمل اوردند. از همسايه ها و ادمهاي محل سكونتم سوالاتي كردند و همگي گفته بودند كه اين خانواده، خانواده محترم و اصيليست...دو هفته گذشت و من نميدانستم كه تحقيقات انها چرا اينهمه بطول انجاميده است! بيقراري و تشويش ازارم ميداد. مثل هميشه در بيم و اميد بسر ميبردم اما دلم به عشق او روشن بود و خودم را مجاب به تحمل ميكردم! تا اينكه امروز ظهر برادرش با من تماس گرفت و علي رغمِ تصور من گفت: از اين ببعد همه چيز بين شما تمام شده است و ما تصميمان را گرفته ايم و اگر يكبار ديگر تماسي بگيري با تو برخورد خواهيم كرد! من ابتدا با زبان خوش علتِ اين تصميم گيري را جويا شدم اما جوابم را ندادند! و سپس با زبانِ خودش به او گفتم: فلاني، بچه تر از اين تهديدها هستي و هيچ غلطي نميتواني انجام بدهي و من تا اخر بر سر حرفم ميمانم مگر اينكه خودِ ان دختر بگويد كه ترا نميخواهم! و او گوشي را قطع كرد... از ظهر تا الان، ادمِ هميشگي نيستم...دچار بدترين شرايطِ روحي شده ام...نميدانم كه راهِ حل اين ماجرا چيست! چه بايد بكنم؟! سكوت و يا اينكه حقم را به هر قيمتي بگيرم! من تا به امروز تمام زندگيم در بحرانهاي حادِ روحي گذشته است...زندگي سابقم بخاطر عدم تفاهم از هم پاشيد در حاليكه همسرم بظاهر عاشقم بود! چندين بار خودم را به خودكشي مجاب كردم اما نتوانستم...خودكشي كار ابلهانه ايست اما گاهي ادم را وسوسه ميكند! من دلم نميخواهد كه پس از مرگم بگويند كه يك ترسوي ابله بود، اگرچه در حياتم هميشه گفته اند: اين ادم خودسر و تكرو است و در حماقت و احساس نظير ندارد! اگر از احساسم نسبت به ان ادم بگذرم، با يك جنازه تفاوتي ندارم، و اگر بر احساسم باقي بمانم با اين جهل و خودكامگي اطرافيان او چكار كنم؟!! من سالها سالست كه سرم را در لاكِ خودم فرو برده بودم و كاري به كارِ احدي نداشتم. او دوباره خونِ عاشقي را پس از پنج سال زندگي زجر اور و تاهل كه فقط نام زندگي را بر خود داشت، در من بجريان انداخت...او منرا فهميد و من چطور از كسيكه ميانِ اينهمه ادم منرا دريافته است بگذرم؟! او عاشقانه منرا دوست ميدارد اما براي بارِ دوم و به شكل مرموزي پس از تحقيقات، خانواده اش به شكل گذشته با اين پيوند مخالفت ميكنند! مثل ديوانه ها بيقرارتر شده ام، نميتوانم كه احساسم را سركوب كنم، نميتوانم عشقش را نسبت بخودم ناديده بگيرم،نميتوانم كه عشقم را نسبت به او فراموش كنم...من هشت سالست كه يك شبِ خوش نداشته ام! هشت سالست كه ادم بودن يادم رفته است! هشت سالست كه انزوا را برگزيده ام!چطور ميتوانم اخرين تركشِ اميدم را هم فراموش كنم؟! هنوز شدتِ ازردگي مرگِ پدرم، و بر هم خوردن زندگي تاهلم بر من سايه گسترده است.من هنوز از افسردگيهاي سابق رنج ميبرم. درد ميكشم و بجز نوشتن از انها با هيچكس دم نميزنم...من تا امروز هرچه كه نوشته ام را احساس كرده ام و كلامي مگر حقيقتِ زندگيم و انچه عذابم ميدهد نگفته ام! هدفِ من از اين بلاگ گفتنِ دردهائي بوده است كه با اطرافيانم نميگويم زيرا من روابطي ندارم...همه زندگي من يك طبقه از يك اپارتمان و تعدادي ماهي زينتي، و علايقم به طبيعت و نگارش بوده است...من در اخرين تصميم گيري همه باقيمانده احساسم را پس از سالها سال ناكامي و شكست داده ام، تقديم كرده ام.شدت ازردگيهايم حتي نوشتني هم نيستند! شبها با قابِ عكس پدرم صحبت ميكنم،فاتحه ميخوانم، گريه ميكنم و خودم را ذره ذره ميكشم! پاكت پاكت سيگار،حرامِ اين دقايق ميشود! من ادمِ ذاتا نا اميدي نبوده ام اما زندگي اينبار تبرش را به ريشه هاي من ميكوبد...من هيچ زمان تا به اين اندازه بي خدا نبوده ام! منهم خدائي داشتم...از بس پشتِ اعتمادم را زخمي كردند به كفر گوئي افتادم اما خدا ميداند كه هنوز گهگاهي به درگاهش گريه ميكنم...نميتوانم كه از اين پيش امد ساده بگذرم زيرا در سني اتفاق افتاده است كه نوجواني و جواني من گذشته است و من در ميانِ راه زندگيم در گِل فرو رفته ام...من به اندازه همه عمرم در احساسات و دارائيهايم باخته ام، خسارتِ مادي و معنوي داده ام، و چطور ميتوانم كه به اين اتفاق عكس العملي نشان ندهم! كار از كار گذشته است و من بايد در سي و چهار سالگيم يا حقم را بگيرم و يا ساكم را جمع كنم و براي هميشه بروم...اي ابله ها، شما دو انسان را با تمامِ ارزوهايشان كشته ايد! هر اتفاقي كه بيفتد شما مقصر اصلي ان هستيد...شمائيكه نميگذاريد يك ادمِ بالغ براي اينده اش تصميم بگيرد، و انتخابش را خودش انجام بدهد.وقتيكه كسي بر عشقش پا فشاري ميكند،نميتوانيد بزور اورا منصرف كنيد و زمانيكه عشق دوطرفه باشد محالست كه شعله هايش را با جهالتتان خاموش كنيد...اين احساس دو طرفه بوده و هست و شما مقصرِ اتفاقاتِ اينده خواهيد بود...من ديگر خودم نيستم...شايد تا فردا هم دوام نياورم و يا راهي تيمارستان بشوم!من خواستم اميدوار بمانم، ادم باشم، و همه مصيبتهايم را تا امروز به هر صورتيكه بود تحمل كردم...اما ان ادم هميشگي ديگر اميدي به هيچ چيز ندارد، و دليلي براي بودنش نميبيند...شما مقصرِ اتفاقاتِ اينده خواهيد بود زيرا من خواستم تمامِ شرايطتان را بپذيرم اما اينبار از پشت خنجرم زديد....من نامِ خودم را خط ميزنم زيرا با يك مرده تفاوتي ندارم...حميد

ترانه: Once Upon A Time In The West

اكوسيستمي در فكر...

هوا بدجوري گرفته دلم اروم نداره
روي شيرووني مثه سيل داره بارون ميباره

اگر به من باشد،كاري ميكردم كه در تمامِ دوازده ماه سال باران ببارد!
اگر به من باشد،كاري ميكردم كه يك هوشيار در شهر نماند،جملگي مست باشند...زيراكه هوشياري درد بزرگي دارد حتي بزرگتر از هرچه اندوه و جان كندنست...
هق هقِ گريه ناودون پره دردُ دلشوره
يادِ غربتو رو گونه ام، غمِ بارون ميشوره

انهم چه غربتي! غربتِ خانگي صد مرتبه از غريبگي در جاهاي ناشناخته بدترست! وقتيكه همزبانت ميبيند، ميشنود، اما حوصله اش نميگيرد، و ترجيح ميدهد كه همانندِ همه راهِ خودش را برود و بارِ خودش را به مقصود برساند! و من هنوز نميدانم مقصد كجاست! و چرا بايد اين بارهاي اضافي را مثلِ قاطر بدوش كشيد و برد...و در اخر فهميد كه عمر به تباهي رفته است و مقصد هنوز نا پيداست!
وقتيكه مهرباني كمرنگ ميشود همه چيز رنگِ ديگري بخود ميگيرد...و مقصدها اگرچه مقصدند اما سرانجامِ همگي انها يك آه بلند و يك حسرتِ هميشگيست!
ادمهاي اينجا،هنوز هم خوبند،نجابت دارند، اگرچه بي تفاوتند اما هنوز نجيبند، و شايد براي همين باشد كه هرچه بر سرشان ميايد همواره شكر ميگويند! و من از اين شكر گوئيهاي بيهوده گريزانم! و من شكر نميگويم تا كفر منرا به حقيقت برساند!
اما كدام حقيقت؟!! چرا بايد بدنبال چيزي گشت كه وجود ندارد! حقيقت همينست: شب، روز، ديروز،امروز،اينده، و سر و ته همه اينها از يك كرباسست...
متاعِ كفر و دين بي مشتري نيست
گروهي اين،گروهي ان پسندند

و من احساس ميكنم كه خداوندي اگر وجود داشته باشد(كه دارد) همه را بر سرِ كار گذاشته است! اما هنوزهم زندگي ارزشِ زندگي كردن را دارد...چيزهاي زيادي هست كه ادمها را سرگرم ميكند! يك عمر دويدن براي كسبِ روزي حلال يا حرام، كه شكم اهل و عيال سير بشود! كه اتومبيلِ پرايد، به زانتيا مبدل بشود، كه خانه اي در جنوب تهران به كوهپايه هاي شمال شهر جابجا بشود، كه فرزندِ ادم تحصيل كند،بزرگ بشود، مهندس بشود،پزشك بشود، يا مثلِ من عمله باشد، و وقتِ تشكيل خانواده اش برسد! برايش همسري اختيار كنند، زيرِ سقف بق بقو كنند!(مثل ياكريمهاي عاشق) و اينها همگي نامِ زندگي را دارد و هنوز هم بظاهر زيباست! و بر منكرش لعنت كه اگر زيبا نباشد كه هست، كه منهم هنوز دچارِ اين بيهودگيها هستم وگرنه سالها پيش به ديدارِ اموات ميرفتم! اين زندگي هر هدفي داشته باشد رازهائي را در پشتِ پرده دارد كه بر كسي عيان نخواهد شد! ميدانم كه افرينش انچنان هم بي هدف نبوده است اما به رازِ افرينش كسي دست پيدا نميكند! و به گمانه زنيهاي مرسوم ادامه ميدهيم!
هر كسي از ظنِ خود خود شد يارِ من
از درونِ من نجست اسرارِ من

درونِ ادمها مثل ني لبك ميماند كه هركسي به گمانِ خودش انرا بصدا در مياورد! روزگارِ غريبيست...پيچيده تر از گذشته ها جريان دارد...دلم ميخواست كه نوازنده درامز(جاز) بودم! طبلهاي كوچك و بزرگ و پدالها و سنجها و طبلكها! درامز هم مثل زندگي كوبه هاي متعدد و مختلفي دارد و گاهي ارام ميگيرد و گاهي سنگين ميشود! من هر وقت بر سرِ سفره يا ميزي مينشينم با قاشقها درامز ميزنم! كسي چه ميداند، شايد در اين اشفتگيها نوري بتابد! اي زندگي بگذار منهم مثلِ بقيه ادمها بق بقو كنم، مثل همان ياكريمهاي عاشق! اگر زندگي ارزشِ هيچ چيزي را نداشته باشد اما ارزشِ عاشق شدن را دارد...منهم عاشقم...منهم عاشقم...دستت را به من ميدهي؟!نميدانم....حميد

كويرِ تشنه تنم، تو خوابِ بارونِ توست

يك تانگو در خيال...

انگار در اينجا هميشه حق تقدم با خانمهاست!
نميدانم شايد در پاريس، كلن، وين،نيويورك هم همينطور باشد! شايد چون خانمها زيباتر از اقايان هستند! شايد براي اينكه اگر يك مرد يك ساعت در كنار خيابان معطل بشود تاكسي گيرش نيايد اما يك خانم...
اما دوستِ من نظرِ ديگري دارد! چندين هفته پيش كه در مغازه اش ايستاده بودم و گپ ميزديم يك خانم بهمراه دخترش وارد مغازه شدند و مشغولِ تماشاي ماهيها...ناشي بودند و اين كاملا مشخص بود! براي خريدن يك جفت ماهي حوضِ معمولي نيم ساعت از تمامِ ماهيهاي انجا سوال ميكردند! دوستم هم با حوصله فراوان جوابشان را ميداد! اخر ميگويند نفسِ يك زن خوشتر از ما مردهاست! در حيوانات معمولا گونه نر خيلي زيباتر از ماده هاست! در مورد ماهيها هم گونه هاي نر بسيار گرانتر و زيباتر هستند! ان خانم مرتب سوال ميكرد: كه اينها نر هستند و يا ماده! و وقتي متوجه شد تمامِ ماهيهاي نر زيباتر از ماده هايشان هستند با دلخوري گفت: پس چرا در مورد ادمها زنها زيباتر از مردها هستند!
دوستِ خوش ذوق ِ منهم بلافاصله گفت: اتفاقا شما خانمها خيال ميكنيد كه زيباتر از ما مردها هستيد! و ادامه داد: مردها واقعا زيباتر از خانمها هستند...و همگي خنديديم! اما من هنوز نميدانم براستي خانمها زيباتر هستند و يا اقايون! البته اين مسئله مهمي هم نميتواند باشد وقتيكه رزم ناوهاي امريكائي در خليج فارس مانور مشتركي را در حال انجام دادن هستند! نميدانمكه حضور رزم ناو( اينتر پرايز) در خليج يك شوخيست و يا يك فاجعه! اميدوارمكه يك شوخي باشد زيرا هيچكسي از يك درگيري وحشتناك خوشش نميايد!
داشتم فكر ميكردم يك نهنگ گوژپشت زيباترست و يا ناو هواپيما بر اينتر پرايز! يقينا مواجهه با يك نهنگ گوژ پشتِ قطبي بهتر از وحشتِ جنگي دوباره است...
تصور كن اگه حتي تصور كردنش سخته
جهانيكه تو اون هر ادمي خوشبخته خوشبخته!
نه ممكن نميشود! جهانيكه در صلح باشد وجود ندارد! تمامي ارامشها طوفان سختي از پسِ خود دارند...زياده طلبيهاي انسانها تمامي ندارد! اين دنيا از وقتيكه نامِ دنيا بخود گرفت كشتن و تخريب را اموخت! دنيا هميشه و هر زمان فقط به عده خاصي از ادمها رحم ميكند! انها با ثروت و قدرتشان ديوارِ امنيتشان را بالا برده اند! بقيه ادمها از جمله خودِ من به گروه انسانهاي معمولي و بي پناه تعلق ميگيريم! و هر اتفاقي كه بيفتد هميشه گريبانگيرِ ادمهاي پيش پا افتاده ميشود! صدام ديكتاتور و جنايتكار عرب پس از انهمه تجاوز و ادم كشي با لباسهاي تميز در محضرِ دادگاه عدالت مينشيند و نتنها ابرازِ ندامت نميكند بلكه با چهره اي حق بجانب خودش را هنوز رهبر بر حق ملت عراق ميداند! دادگاه هم مرتب لاس ميزند و كيفرِ اورا به عقب ميندازد! در حاليكه اگر يك شهروند معمولي قتلي انجام بدهد بلافاصله طناب دار را بر گردنش ميبيند!
كدام عدالت...شوخيهاي كودكانه گاهي ادم را به خنديدن وا ميدارد...و صحبت از عدالت چيزي جز يك لطيفه بي مزه نميتواند باشد!
دلم ميخواست كه در يك دهكده كوهستاني در فرانسه زندگي ميكردم! دلم ميخواست كه به جاي ادمها فقط با طبيعت و جانوران مواجه ميشدم! دلم ميخواست كه از اين معادلاتِ روزمره خارج بودم...حالا كه نميشود، با احساس اين ترانه فرانسوي كه فضاي اتاقم را پر كرده است چشمهايم را ميبندم و پايم را روي ميزم دراز ميكنم و چاي را بجاي سركشيدن ،لب ميزنم! هنوز نفهميده ام كه خانمها زيباترند و يا اقايان! حميد

زندگي در حركتِ اهسته...

اين سروده ام را كنارِ اين رودخانه رها ميكنم...

زندگي در حركتِ اهسته


وقتيكه كسي نيست، دچارِ خود بودن
تصاوير،علامتها، فكر،نگاه
در عمقِ این زمزمه ها چيزي زندگي ميكند!
وقتيكه كسي نيست، همرازِ خود بودن
صداها،زوايا،خانه،كوچه،رهگذرها
اجرهاي خشتي مدرسه ناشنوايان،باغچه بان
وقتيكه كسي نيست،نگاه هنوز زندگي ميكند
لالها هم ميبينند،كرها هم احساس دارند
كورها هم دستشان را، از حرارت اتش دور نگه ميدارند!
انتهاي همين كوچه، مهد كودكي بود
بيست و هشت سال از ان جلوه كودكانه ميگذرد!
شب،تنهائي،زمزمه هائي از جنسِ سكوت
از سكوت لذت ببر،از سكوت لذت ببر!
همه چيز سرانجام سكوت ميكند
شب پاياني بر هياهوي روزست
از سكوت لذت ببر!
روز نشانه اي از حضورِ شبست
روز ميترسد از تاريكي،شب ميگريزد از روشني!
از سكوت لذت ببر،از سكوت لذت ببر
ادم ميترسد از فرجامش، فرجامها با ادمست!
از سكوت لذت ببر،از سكوت لذت ببر
ادمها از تنهائي وحشت دارند،تنهائي بدنبال ادمها ميگردد!
هيچكس بدرستي نميداند! ندانستن دروغها را شاخ و برگ ميدهد!
از سكوت لذت ببر!
بالاي كوه،كنارِ سد، دور از ادمها، هم اغوشِ عاشقي
از سكوت لذت ببر،از سكوت لذت ببر
اسماني ابي، زميني سبز،وسعتي بينهايت،چشم اندازي عجيب
از سكوت لذت ببر،از سكوت لذت ببر!
نقشِ دختري در خيال،اغوشي عريان،بوسه اي پر هوس
جاده اي خيس، ابرهائي سفيد،رگبارهائي رويازده
از سكوت لذت ببر،از سكوت لذت ببر!
باران اعجازي دارد به ژرفاي خيال،به بلندي سقفِ روياها
سرما پوششي ميخواهد، از جنسِ دستانِ تو،عشق
از سكوت لذت ببر،از سكوت لذت ببر!
تابستان زيرِ نگاهِ تو ميوه ميكند، خاطره انگيز ميشود
بهار از ترنمِ لبهايت خوشبو ميشود،گل ميكند
پائيز زير قدمهايت زرد ميشود، باد زمزمه ميكند
و زمستان در اتشِ حضورِ تو به ادم برفيها خوش امد ميگويد!
از سكوت لذت ببر،از سكوت لذت ببر!
احساسي شگفت انگيز، در تمامي اين تنهائيها نامِ ترا در قلب من زنده نگه ميدارد
دلم ميگيرد، گريستن در اختيارِ من نيست، دلم ميگيرد
بهانه،راز،شوق،اشك،انتظار،تو،من
واژه هايم براي توست، سكوت را در خيالِ تو دوست ميدارم
زندگي،روز،شب،ادمها،سرگيجه،اينجا،انجا
افتاب،باران،جاده،تخيل،تكرار،فراز،نشيب
از سكوت لذت ببر،از سكوت لذت ببر!
حميد

بسوي تو ميدوم...

اين سروده ام را به سرعتِ قدمهاي پر تشويش و نفسهاي بريده ام بسوي تو روانه ميكنم...

بسوي تو ميدوم

من از كنارِ راه اهن قدم زنان،در پوست تنهائي خود
به زيرِ يك دنيا باران بدونِ چترِ التماس ميدوم
من از گوشه هاي عاشقي، شكستنهاي غم انگيز،سكوتهاي سرد
به زيرِ يك دنيا باران بدونِ چترِ التماس ميدوم
من از صداي گيتارِ ان كولي عاشق، تا چشمِ روشنِ تو
با دنيائي از تشويش،از خيال، با چشمهاي خيره و پر سوال ميدوم
من از غربت روزهائي كه شبش مشوش تر از خاطره هاست
و بارانهايش هزار ناگفته را گريه ميكنند، با اخرين بهانه ميدوم
من از كنارِ غربتِ تنگهاي ماهي، در شبهاي عيد
تا چله عذاي سياه روزي سرزمينم، پر گلايه ميدوم
من از حياطِ دبيرستان، تا حياطِ پر از شمعداني خانه ام
مسافتي چهارده ساله را، با خاطره،با اشك، با ناباوريها ميدوم
 من از رنگين كمانِ روشنِ كوهسار، تا گريه هاي اتاقِ گوشه پشت بام
با خاطريكه از باريدنهاي زندگي خيس و پر تشويشست، همچنان ميدوم
من از روزهائيكه بغضِ شيشه هاي اتاق، از جنسِ نا گفته هاست
تا شبهائيكه بجز صداي نفسهاي خود، ترانه اي حضور ندارد، بي طاقتتر ميدوم
اسماني پر از ستارگان،ماه، و ابرهائيكه تكه تكه بسوي اغوشِ همديگر رهسپار ميشوند
گوشه پشتِ بام، سرزمينيكه به اندازه همه ناگفته هايم وسعت دارد
اما در چهار گوشه ساده خلاصه ميشود!
باد ميايد! شب ميايد! ابر ميايد،باران ميايد،و چراغهاي چشمك زن همچنان سوسو ميكنند
در خانه هاي مجاور، زندگي جريان دارد، و تيرهاي چراغِ برق نبضِ روشني را بر سنگفرشِ كوچه بتصور ميكشند
و من سالهاست كه دويده ام، ميدوم، ميدانم، نميدانم! ميبينم، و متصور ميشوم
ان دخترك شبها كه تنها ميشود، عروسكش را در بغل ميكشد تا خوابش بگيرد
و من شبهاي تنهائيم را در كنارِ زير سيگاري ميگذرانم تا وقت يا بيوقت به اتشي،
همنواي سوختنهاي دلم باشم
براي ساختنِ خيالاتي تازه، فرصتي لازمست به اندازه دوباره متولد شدن!
من اما سالها سالست فرسودگي و پلاسيدن را ميشناسم، اما هنوز هم بدنبال خيالاتِ تازه ميگردم
چاره سازِ اين نفسهاي تنگ، اين دويدنهاي بي فرجام، اين طاقت اوردنهاي بيهوده
پيغاميست از دهانِ تو، كه به مغزِ استخوانِ من رسوخ ميكند
و اينهمه خرابي را در چراغاني شبِ چشمانت اباد ميسازد
پس از اينهمه دويدنها، اينبار بسوي تو ميدوم
شبِ من بدنبالِ پيغامي از دهانِ توست
بسوي تو ميدوم
حميد

دنيائي از پريشاني...

اين سروده ام را كنار پشت بام در هوائيكه به اندازه رعد و برق و رگبار معترض بود نوشتم...و عشق رها بودن از اين بازيهاست...

دنيائي از پريشاني

پادشاه پشت سربازها نشسته است
دو حركت بطرف جلو
سربازِ سفيد روبه خانه هاي سياه
 سربازِ سياه يك حركت بطرف خانه هاي سفيد!
سرباز هاي سفيد، سياه، بطرف همديگر ميايند!
اسبِ سياه سربازِ سفيد را ميكشد
فيلِ سفيد اسب سياه را از پا در مياورد!
همه در صفحه سياه و سفيد به زمين ميفتند!
وزير حركت ميكند!
براي تصرفِ خانه هاي سياه
قلعه مقابل شاه مي ايستد!
وزير جايش را تغيير ميدهد!
شاه در گوشه صفحه قلعه ميبندد!
سربازها يكي پس از ديگري محو ميشوند!
فروانروايان مقابل همديگر قرار ميگيرند!
صفحه خاليتر ميشود!
باد ميگيرد!
وزير در مقابلِ وزير قرار ميگيرد!
شاهها به پشته قلعه ميگريزند!
چيزي باقي نمانده است!
در صفحه خالي از سرباز و وزير و اسب و فيل
پادشاهان قدرتي ندارند!
بازي تمام ميشود!
دنيائي از پريشاني
دنيائي از پريشاني
حميد

 

 

تكه اي كاغذ...

دو صندلي
تو،من
و نگاهيكه به اندازه دوست داشتن
عمق دارد
من شاعر نيستم
براي شكستنِ سكوت
دلم خواست كه  بگويم:
دوستت دارم
حميد