آي رنگين كمان...
شب گاهي نفيرِ نفرتي ابدي ميشود...شب گاهي به ستاره اي روشن، نورباران ميشود...شب گاهي تنگ ميشود...شب گاهي سرد ميشود...شب گاهي از تلالو يك ياد، ستاره باران ميشود...
ادمهاي پر فريب، فريبهاي پر از ادم! چه فرق ميكند حتي فحشها،دشنامها، صداي تظلم خواهيها، و يا التماس به خداوندگار...چه فرق ميكند زندگي با مردن براي ان ژنده پوشِ شبهاي سردِ زمستان...چه فرق ميكند...
براي كوليِ اواره چه فرقي دارد نشستن در بزمِ بزرگان و يا ييلاق و قشلاق و كوچ كردن به سرزمينهاي گرمتر وقتيكه هوا بسردي ميگرايد...براي ان بي ارزوي فقير چه تفاوت دارد يادِ خداوند با بي خدائيهايش! براي ان پدر مرده، وحشت زده، بي گذشته، بي اينده، چه تفاوت دارد قصه حضرت يوسف و يا ابراهيم خليل!
چه تفاوت دارد لبخندِ بي دردان با نگاهِ بي تفاوتشان!
چه تفاوت دارد براي كودكِ سرِ راهي معناي سر پناه،خانواده،محبت،گرما،پدر،خواهر،برادر...در اين نا برابريهاي اشكار چه تفاوت دارد صداي هرزه پوي من با سكوتم؟!
در اين انديشه ها سر انجام ميميرم و تك برگهاي مانده از من همچنان سخنها در خود دارند...آي تو! دستانم را بگير...تا زانو به گل فرو رفته ام...آي تو! از من عبور نكن و دستانم را بگير...من در نگاههاي مشروع و يا غير مشروعم، دانسته ام كه حيات با ممات شباهتهاي بسياري دارد! دانسته ام كه قانونِ دنيا را در دو كتابِ قطور بنامهاي، حسرت و خرسندي نوشته اند! ان دسته اي كه هميشه خرسند بوده اند، چه باك از شبِ تنهائيها دارند و ان دسته كه با حسرتها اشنا هستند چه اميد به رسيدنِ به ارزوهايشان!
آي تو...نفسهايم تنگست و در سينه ام دلتنگيها غوغا كرده اند...آي تو! از اين مرد از اين خسته، از اين عاشق،از اين به زانو در امده مگذر...تفاوتي در سكوت و فريادِ مثلِ من نيست! تفاوت نميكند اعتراضمان حتي! اما حسرت مندانه مردن با در اغوشِ تو مردن، تفاوتهاي بسيار برايم دارد...مگذار كه در واديهاي شلوغ و پر از سياهي كه دردِ مثلِ خودم را بسيار گريسته ام، تنها بمانم،تنها بميرم و صدايم در تار عنكبوتهاي خفگي، در تنهائي با تارهاي سفيد گلاويز شود!
من از شب امده ام...من از تاريكيها با كوله اي از كاغذها،سروده ها،زخمها،بي جوابيها بسوي رنگين كمانِ تو امده ام...در ان پشتها چيزي مگر سياهيهاي من پيدا نيست! من سرم را به جلو نگاه داشته ام...ان پشتِ سر جهنمي از خاطره و دره اي خوفناكست كه نامش را سرگذشتِ من گذاشته اند! من به روبرويم خيره مانده ام...به تاقِ هفت رنگِ رنگين كمانيت...دستانم را بگير و از زمينِ زير پايم جدايم كن كه من بسيار در دلتنگيها و حسرتهايم نفس كشيده ام، فحش داده ام،ناسزا گفته ام، و اشكهاي درشتم سردِ سرد بر سينه پر از خاطراتم چكيده است...آي تو! از اين دستان پر تمنا كه بسوي تو دراز شده است مگذر...بيا ببين كه اين سينه از عطر تو لبريزست...بيا ببين كه نفسهاي خسته ام چگونه با تو در اميخته اند...بيا ببين كه در غوغاي باران چگونه با خيالِ تو از شرِ واقعيتها به روياهايم پناه برده ام!بيا ببين كه مردِ تو بجز تو به چيزِ ديگري نمي انديشد...ساقه اي كه با پسِ گردنيهاي باد شكست و بروي زمين افتاد، چشمِ هيچ عابري را خيس نكرد، مردي كه در سرماي شبهاي ديماه از شدت استيصال بروي يك مقوا تا صبح خشك شد، هيچ عابري را به فكر فرو نبرد...پرنده اي را كه با تفنگ نشانه رفتند و از بالا سرنگونش كردند و سرش را در بزمِ سياهي بريدند، هيچ قلبي را به شماره نينداخت! هيچ كس به دادِ هيچكس نرسيد!هوا ناجوانمردانه سرد بود و اتشِ بي دردان گرمتر از خورشيد! و ان طفلِ بي گناه،تنها گناهش تولد بود...و خداوند...آه اين واژه دردناك...
من اين دستِ پر تمنا را به درگاهِ رنگين كمانيت دراز كرده ام...نگذار كه در سياهيها جان بدهم...دنيا بر هيچكسي خصوصا بر تهي دستان و ناتوانان رحمي ندارد! مگر اينكه ما بيكديگر رحم كنيم...بيا اين بيرحميها را با اتشِ عشقِ دستانمان مرحم بگذاريم...بيا در اين تشويشها دلمان را به يكديگر خوش كنيم كه اين دنيا رحمي ندارد،كه اين دنيا همه را بيرحم كرده است! من در اين وحشتها دلم را به رنگين كمانِ تو سپرده ام...ميميرم اگر تاقِ خوشرنگت از بالاي سرم كنار برود...ميميرم اگر نباشي...آي رنگين كمان...من بدون تو ميميرم...حميد
براي دانلود ترانه: (يگانگي) بروي همين جمله كليك كن
اي عاشقان اي عاشقان گلايه دارم از جهان
نامردمي از هر كران،اتش به دلها ميزند
شادا كه با يگانگي از بند غم رها شويم
به رغمِ هر بيگانگي،منو تو با هم ما شويم
شادا به روزي اينچنين،چون ما چنين ميخواستيم
اري همين ميخواستيم، اري همين ميخواستيم
روزيكه قلبِ اين جهان با عشق و ازادي زند
دنيا بروي مردمان لبخندي از شادي زند
اي عاشقان اي عاشقان از يادِ ما ياد اوريد
دلدادگان دلدادگان با يادِ ما داد اوريد