تاريكي هم، در صداي تو روشن ميشود
و نيشترهاي پريشاني،ميروند كه خودشان را مجروح كنند!
صاعقه هم زيباست،اگر تو در حاشيه اتاق از افتاب برايم بگوئي
رگبار هم دردي ندارد، اگر رنگين كمان تو در راه باشد
روز هم بي روزن نميماند، اگر نوازشِ افتابِ تو بر تنم باشد
مرگ هم وحشتي ندارد، اگر در معبدِ تو در نيايش باشم
ابري در حالِ گذشتن است
و من قاصدي از باران را بسوي تو ميفرستم
رنگين كمان، تاقِ هفت رنگش را بر اسمان ميكشد
و پرندگان از شوقي شگرف، بي خستگي اوج ميگيرند
و من در نگاهيكه به ان پرنده دور خيره مانده، مبهوت ميمانم!
ايا هنوز هم زمانِ پر گشودنِ من نرسيده است؟!
ايا هنوز هم حسرتِ ديدارِ تو در ان بالا ميماند؟!
اوجِ من در كجاست؟!
من براي راه رفتن بروي رنگين كمان، دستانت را كم دارم
زيراكه هميشه در رويا، هراسِ افتادن ميرود
و من ديگر طاقتِ سقوطم را ندارم
دستانت كو؟!
من از اين سر درگريبانيها ميترسم
شانه هايت كجاست؟!
من در اين بيهودگيها ميپوسم
به تاقِ رنگين كمان نگاهي بينداز
بر سرمان چتري از ارزو باز شده است
حميد