دل ما رفته به مهماني...
به خياباني كه اطراف و پشتش را درختهاي كاج بزرگ احاطه كرده بودند از پنجره ماشين خيره مانده بودم...شايد منرا ياد چيزهائي ميانداخت...ملاقاتهائي در گذشته...يا تلقيني از يك سير تنها و بيهوده...هميشه داخل ماشين اطراف را خوب نگاه ميكنم...هميشه وقتي حركت ميكنم چيزهائي مكرر در ذهنم ميايند...دلم ميخواهد كه همان زمان انهارا بنويسم...سالهاست كه اين شهر بزرگ جلوه اي برايم ندارد...سالهاست كه در عبور ناگزيرم از كنار ادمها و پيچيدگيهايش فكر كرده ام...به اينكه چه تفاوتي ميان ما و ادمهاي ديگر اين دنيا وجود دارد كه بدست خود همه جلوه اطراف را خراب كرده ايم....رانندگي شايد مثل ديوانگي ميماند در شهريكه وقتي لاي پنجره كمي باز باشد بوي سرب و دود و الودگي بشدت در حنجره و ششهاي ادم فرو ميرود و چشمها ميسوزد...من هميشه ترجيح ميدهم كنار راننده باشم تا اينكه خود اين ديوانگي را هر روز تكرار كنم...وقتيكه ماشين ميان سرب و دود و ترافيك فرو ميرود چهره مسخ شده ادمها منرا به فكر فرو ميبرد...كسي لبخند نميزند...كسي عاشقانه نگاه نميكند زيراكه چيزي براي عاشقي نمانده است!!! ارامش و تعلق خاطري در چهره انها ديده نميشود...همه كارهايشان زمان و وقت دارد...در اين زمان در ان مكان و در ان زمان در اين مكان!!! شبيه چرخ دنده هاي يك كارخانه كه هركدام ميچرخند تا ديگري را بچرخانند و سرانجام دود كش بزرگ كارخانه هميشه گرم و پر حرارت و پر دود باشد!!! به شكل واضحي هيجان و اضطراب را ميشود در صورت و نگاهشان ديد...انگار همه پشت ترافيك در فكري عميق فرو رفته باشند...اما نه فكريكه چاره ساز است بلكه افكار روزمرگي...چك و سفته و كار و به ظاهر زندگي!!! همه به شكلي از همديگر ميگريزند...كافيست بدنه ماشيني به ديگري اشاره كند انوقت يك دعواي مفصل را هم شاهد خواهي بود...چيزيكه از ان تنفر دارم...ادم را ياد گلاديوتورها مياندازد!!! شايد دود و سرب و گازهاي خطرناك بخوبي تاثيرش را در مخ ادمها گذاشته است و در انها هيجان و تشويش را بيشتر ميكند...حالا حكايت سيگار كشيدن پشت فرمان انهم با اينهمه دود و الودگي حرف ديگريست كه شايد عجيب به نظر بيايد....شايد اگر كسي از من بپرسد كه چرا ميان اينهمه دود و دم و ترافيك سيگار هم ميكشي به او بگويم كه مهم نيست ديگر....مرگ تدريجيست در هر حالتش...وقتيكه شوقي نباشد چه فرق دارد...ترافيك و خيابانها هميشه محلي هستند كه منرا از زندگي بيزار ميكنند...تنها به خاطر معطل ماندن پشت چراغها و ماشينها نيست بلكه ديدن ادمها كه به شكل عجيبي در امده اند و انگار فاقد از احساسند منرا بيشتر به فكر فرو ميبرد...به هركسيكه نگاه مياندازي نگاهش را ميدزدد...حالات عصبي و بيحوصلگي در انها پيداست...همه احساس تنهائي ميكنند...البته تنهائي هم مثل دريا عمقي دارد...اگر عمق ان زياد باشد فاصله بيشتر ميشود...همانچيزيكه فاصله منرا هر روز با اطرافم بيشتر كرده است...همه نيازم را مسدود شده ميبينم...شوقي اگر مانده باشد تنها در خلوت اتاق و كنار ماهيها و شنيدن موزيك و نوشتن و ياداوري خاطره هاست...مثل يك زندان ميماند...از سلولت براي هوا خوري ميان همنوعت ميروي و دوباره پس از چند ساعت به همان اتاق برميگردي!!! حبسيكه تا ابد ادامه خواهد داشت...اينروزها دلتنگي خاطرات بيشتر عذابم ميدهند و هر زمان به ناچار ميان ادمها ميروم انهمه بيگانگي و درد بر دردهايم اضافه ميشود و حالم را بدتر ميكند....سيگارم ناخواسته بيشتر از معمول شده است...حوصله كسي را ندارم خصوصا كه به خانه ام بيايد...خيلي وقتها در را بروي رفقا هم باز نميكنم...هر وقت اعتراضي كنند ميگويم كه خواب بودم و نشنيدم!!! انها دركم ميكنند و تنهايم نميگذارند اما حوصله حرفهاي صدمن يك غاز را ندارم...فاصله ام بيشتر شده است...در سال يكبار هم به مهماني نميروم...حتي همه نوروز را هم در خانه بودم...سالها پيش مرتب به مسافرت ميرفتم...انجا هم دلتنگي با من همراه بود اما باز تغيير روحيه ميدادم...مدتيست به سفر كردن فكر هم نميكنم...درها را بسته ام و ميان اتاق نشسته...فكر ميكنم...از روزمرگيها به تكراريهاي شخصي رسيده ام...راديو..اخبار...موزيك...نوشتن...رسيدگي به ماهيها...مرتب قر زدن و گلايه...تا صبح بيدار نشستن...حتي گفتنشان هم ديگر ارامم نميكند...خيلي وقتها چيزهائيكه مينويسم را پاره ميكنم...كم مياورم...حتي گفتنشان هم ارامم نميكند...اينها بطور هميشگي با من بوده اند...و شكستهاي احساسي نگذاشت كه گره اي باز بشود...خيليها را كه گمان ميكردم دركم ميكنند انطور نبودند فقط خيال كج ميكردم...درك ادمي مثل من كار ساده اي نيست...من پيچيدگيهاي خودم را دارم...ارضا نميشوم...نه روح و نه جسمم ارام نميشود...التهاب چيزهاي عجيبي ارامم نميگذارد...درد من چيز انچنان مشخصي نيست كه اگر حل بشود ارام بگيرم...اگرچه مسائل احساسيم اگر برطرف گردد بيشتر قضيه حل شده است...حتي گفتنشان ارامم نميكند...تنهائي را با تمام ابعادش لمس و احساس كرده ام...همه انزوا و دوري كردنم ريشه هاي ديرينه و كهنه دارند...ضربات روحي و رواني و احساسي خردم كرده است...باورم را بي باور كرده است...من دچار ناسازگاري با محيط شده ام...شايد انتهاي كار من باشد...شايد روزي مجبور به از بين بردن خود بشوم...اگر همينطور درها بسته بمانند و هيچ گشايشي حاصل نشود زندگي برايم هيچ ارزشي ندارد...براي درك اينگونه دلتنگيها بايد كه دچار انها بود...من از واقعيت كسالت اور و روزمرگي به دنيائي خيالي پناه اورده ام اما من زندگي را در واقعيتش ميخواهم...خوشبختي و ارامش واقعي و نه تنها در رويا و خواب...اينروزها خرد كننده شده اند...بيقراريم را بيشتر ميكنند...از تنهائي به تنگ امده ام...اگرچه ميان ادمها هم تنها بوده و ميمانم...در انتهاي گلايه امشب كه حتي از گفتنش هم كمي ارامتر نشدم سروده اي زيبا از شهيار قنبري كه در ذهن من يك شاعر و يك انسان فوق العاده است را ميگذارم...عميقا همراه اثار او از گذشته تا امروز هم احساس بوده ام...انگار در او خودم را ميبينم...كلام اين ادم منرا هميشه تكان ميدهد...نوع گفتار و نوشتارش به شوقم مياورد و همواره با مشاهده او يك حس همزاد پنداري در من القا ميشود اگرچه او استاد بينظيريست و من تنها ميتوانم به همه علايق او علاقه داشته باشم چون همه افكارش را قبول دارم و بدون تقليد سالهاست همانند او به زندگي نگاه كرده ام...شايد براي درك يك ادم بايد كمي مثل او فكر كرد و اگر خيلي شبيه او فكر كني همزاد او خواهي بود....اينجا را به ترانه افتابي از او روشن ميكنم زيراكه دوستش دارم....حميد
دوستم داشته باش دوستم داشته باش
بادها دلتنگند دستها بيهوده چشمها بي رنگند
دوستم داشته باش شهرها ميلرزند برگها ميسوزند
يادها ميگندند
باز شو تا پرواز سبز باش از اواز
اشتي كن با رنگ عشق بازي با ساز
دوستم داشته باش
سيبها خشكيده ياسها پوسيده شير هم ترسيده
دوستم داشته باش
عطرها در راهند دوستت دارمها اه چه كوتاهند
دوستت خواهم داشت بيشتر از باران
گرمتر از لبخند داغ چون تابستان
دوستت خواهم داشت شادتر خواهم شد
نابتر روشنتر بارور خواهم شد
دوستم داشته باش
برگ را باور كن افتابيتر شو
باغ را از بر كن
دوستم داشته باش
عطرها در راهند دوستت دارمها اه چه كوتاهند
خواب ديدم در خواب اب ابيتر بود
روز پر سوز نبود زخم شرم اور بود
خواب ديدم در تو رود از تب ميسوخت
نور گيسو ميبافت باغچه گل ميدوخت
دوستم داشته باش
عطرها در راهند دوستت دارمها اه چه كوتاهند
شهيار قنبري




































