دل ما رفته به مهماني...

به خياباني كه اطراف و پشتش را درختهاي كاج بزرگ احاطه كرده بودند از پنجره ماشين خيره مانده بودم...شايد منرا ياد چيزهائي ميانداخت...ملاقاتهائي در گذشته...يا تلقيني از يك سير تنها و بيهوده...هميشه داخل ماشين اطراف را خوب نگاه ميكنم...هميشه وقتي حركت ميكنم چيزهائي مكرر در ذهنم ميايند...دلم ميخواهد كه همان زمان انهارا بنويسم...سالهاست كه اين شهر بزرگ جلوه اي برايم ندارد...سالهاست كه در عبور ناگزيرم از كنار ادمها و پيچيدگيهايش فكر كرده ام...به اينكه چه تفاوتي ميان ما و ادمهاي ديگر اين دنيا وجود دارد كه بدست خود همه جلوه اطراف را خراب كرده ايم....رانندگي شايد مثل ديوانگي ميماند در شهريكه وقتي لاي پنجره كمي باز باشد بوي سرب و دود و الودگي بشدت در حنجره و ششهاي ادم فرو ميرود و چشمها ميسوزد...من هميشه ترجيح ميدهم كنار راننده باشم تا اينكه خود اين ديوانگي را هر روز تكرار كنم...وقتيكه ماشين ميان سرب و دود و ترافيك فرو ميرود چهره مسخ شده ادمها منرا به فكر فرو ميبرد...كسي لبخند نميزند...كسي عاشقانه نگاه نميكند زيراكه چيزي براي عاشقي نمانده است!!! ارامش و تعلق خاطري در چهره انها ديده نميشود...همه كارهايشان زمان و وقت دارد...در اين زمان در ان مكان و در ان زمان در اين مكان!!! شبيه چرخ دنده هاي يك كارخانه كه هركدام ميچرخند تا ديگري را بچرخانند و سرانجام دود كش بزرگ كارخانه هميشه گرم و پر حرارت و پر دود باشد!!! به شكل واضحي هيجان و اضطراب را ميشود در صورت و نگاهشان ديد...انگار همه پشت ترافيك در فكري عميق فرو رفته باشند...اما نه فكريكه چاره ساز است بلكه افكار روزمرگي...چك و سفته و كار و به ظاهر زندگي!!! همه به شكلي از همديگر ميگريزند...كافيست بدنه ماشيني به ديگري اشاره كند انوقت يك دعواي مفصل را هم شاهد خواهي بود...چيزيكه از ان تنفر دارم...ادم را ياد گلاديوتورها مياندازد!!! شايد دود و سرب و گازهاي خطرناك بخوبي تاثيرش را در مخ ادمها گذاشته است و در انها هيجان و تشويش را بيشتر ميكند...حالا حكايت سيگار كشيدن پشت فرمان انهم با اينهمه دود و الودگي حرف ديگريست كه شايد عجيب به نظر بيايد....شايد اگر كسي از من بپرسد كه چرا ميان اينهمه دود و دم و ترافيك سيگار هم ميكشي به او بگويم كه مهم نيست ديگر....مرگ تدريجيست در هر حالتش...وقتيكه شوقي نباشد چه فرق دارد...ترافيك و خيابانها هميشه محلي هستند كه منرا از زندگي بيزار ميكنند...تنها به خاطر معطل ماندن پشت چراغها و ماشينها نيست بلكه ديدن ادمها كه به شكل عجيبي در امده اند و انگار فاقد از احساسند منرا بيشتر به فكر فرو ميبرد...به هركسيكه نگاه مياندازي نگاهش را ميدزدد...حالات عصبي و بيحوصلگي در انها پيداست...همه احساس تنهائي ميكنند...البته تنهائي هم مثل دريا عمقي دارد...اگر عمق ان زياد باشد فاصله بيشتر ميشود...همانچيزيكه فاصله منرا هر روز با اطرافم بيشتر كرده است...همه نيازم را مسدود شده ميبينم...شوقي اگر مانده باشد تنها در خلوت اتاق و كنار ماهيها و شنيدن موزيك و نوشتن و ياداوري خاطره هاست...مثل يك زندان ميماند...از سلولت براي هوا خوري ميان همنوعت ميروي و دوباره پس از چند ساعت به همان اتاق برميگردي!!! حبسيكه تا ابد ادامه خواهد داشت...اينروزها دلتنگي خاطرات بيشتر عذابم ميدهند و هر زمان به ناچار ميان ادمها ميروم انهمه بيگانگي و درد بر دردهايم اضافه ميشود و حالم را بدتر ميكند....سيگارم ناخواسته بيشتر از معمول شده است...حوصله كسي را ندارم خصوصا كه به خانه ام بيايد...خيلي وقتها در را بروي رفقا هم باز نميكنم...هر وقت اعتراضي كنند ميگويم كه خواب بودم و نشنيدم!!! انها دركم ميكنند و تنهايم نميگذارند اما حوصله حرفهاي صدمن يك غاز را ندارم...فاصله ام بيشتر شده است...در سال يكبار هم به مهماني نميروم...حتي همه نوروز را هم در خانه بودم...سالها پيش مرتب به مسافرت ميرفتم...انجا هم دلتنگي با من همراه بود اما باز تغيير روحيه ميدادم...مدتيست به سفر كردن فكر هم نميكنم...درها را بسته ام و ميان اتاق نشسته...فكر ميكنم...از روزمرگيها به تكراريهاي شخصي رسيده ام...راديو..اخبار...موزيك...نوشتن...رسيدگي به ماهيها...مرتب قر زدن و گلايه...تا صبح بيدار نشستن...حتي گفتنشان هم ديگر ارامم نميكند...خيلي وقتها چيزهائيكه مينويسم را پاره ميكنم...كم مياورم...حتي گفتنشان هم ارامم نميكند...اينها بطور هميشگي با من بوده اند...و شكستهاي احساسي نگذاشت كه گره اي باز بشود...خيليها را كه گمان ميكردم دركم ميكنند انطور نبودند فقط خيال كج ميكردم...درك ادمي مثل من كار ساده اي نيست...من پيچيدگيهاي خودم را دارم...ارضا نميشوم...نه روح و نه جسمم ارام نميشود...التهاب چيزهاي عجيبي ارامم نميگذارد...درد من چيز انچنان مشخصي نيست كه اگر حل بشود ارام بگيرم...اگرچه مسائل احساسيم اگر برطرف گردد بيشتر قضيه حل شده است...حتي گفتنشان ارامم نميكند...تنهائي را با تمام ابعادش لمس و احساس كرده ام...همه انزوا و دوري كردنم ريشه هاي ديرينه و كهنه دارند...ضربات روحي و رواني و احساسي خردم كرده است...باورم را بي باور كرده است...من دچار ناسازگاري با محيط شده ام...شايد انتهاي كار من باشد...شايد روزي مجبور به از بين بردن خود بشوم...اگر همينطور درها بسته بمانند و هيچ گشايشي حاصل نشود زندگي برايم هيچ ارزشي ندارد...براي درك اينگونه دلتنگيها بايد كه دچار انها بود...من از واقعيت كسالت اور و روزمرگي به دنيائي خيالي پناه اورده ام اما من زندگي را در واقعيتش ميخواهم...خوشبختي و ارامش واقعي و نه تنها در رويا و خواب...اينروزها خرد كننده شده اند...بيقراريم را بيشتر ميكنند...از تنهائي به تنگ امده ام...اگرچه ميان ادمها هم تنها بوده و ميمانم...در انتهاي گلايه امشب كه حتي از گفتنش هم كمي ارامتر نشدم سروده اي زيبا از شهيار قنبري كه در ذهن من يك شاعر و يك انسان فوق العاده است را ميگذارم...عميقا همراه اثار او از گذشته تا امروز هم احساس بوده ام...انگار در او خودم را ميبينم...كلام اين ادم منرا هميشه تكان ميدهد...نوع گفتار و نوشتارش به شوقم مياورد و همواره با مشاهده او يك حس همزاد پنداري در من القا ميشود اگرچه او استاد بينظيريست و من تنها ميتوانم به همه علايق او علاقه داشته باشم چون همه افكارش را قبول دارم و بدون تقليد سالهاست همانند او به زندگي نگاه كرده ام...شايد براي درك يك ادم بايد كمي مثل او فكر كرد و اگر خيلي شبيه او فكر كني همزاد او خواهي بود....اينجا را به ترانه افتابي از او روشن ميكنم زيراكه دوستش دارم....حميد

دوستم داشته باش دوستم داشته باش

بادها دلتنگند دستها بيهوده چشمها بي رنگند

دوستم داشته باش شهرها ميلرزند برگها ميسوزند

يادها ميگندند

باز شو تا پرواز سبز باش از اواز

اشتي كن با رنگ عشق بازي با ساز

دوستم داشته باش

سيبها خشكيده ياسها پوسيده شير هم ترسيده

دوستم داشته باش

عطرها در راهند دوستت دارمها اه چه كوتاهند

دوستت خواهم داشت بيشتر از باران

گرمتر از لبخند داغ چون تابستان

دوستت خواهم داشت شادتر خواهم شد

نابتر روشنتر بارور خواهم شد

دوستم داشته باش

برگ را باور كن افتابيتر شو

باغ را از بر كن

دوستم داشته باش

عطرها در راهند دوستت دارمها اه چه كوتاهند

خواب ديدم در خواب اب ابيتر بود

روز پر سوز نبود زخم شرم اور بود

خواب ديدم در تو رود از تب ميسوخت

نور گيسو ميبافت باغچه گل ميدوخت

دوستم داشته باش

عطرها در راهند دوستت دارمها اه چه كوتاهند

شهيار قنبري

ديدن را به اندوه پيوست كرده ام...

دوستت دارمها اه چه كوتاهند....

دوستم داشته باش....

سلام صبح لعنتي...سلام شروع دوباره من....بيدار شو بخت خواب الوده...عروسك منگ....سلام لباس كهنه تكراري....در و ديوارها و خيابانهاي نكبتي شهر سلام....

هر روز اندوهم را و هر شب بغضم را ميانتان جا ميگذارم....سلام لعنتيهاي هميشگي من....سيگار و قلم و چاي....

اندوه بغض ديشب از چشمان صبح بيرون زده است...بوي سيگار و دود ميدهد لحظه هايم....سلام دوباره خود فراموشيها....

چهره دود الودت اي شهر سنگي از خواب بيدار شده است...به دود و رخوت صورتت را بشوي و چراغ قرمزت را مقابلم روشن كن...

سالهاست متوقف شده ام پشت چراغيكه سبز نميشود....

سلام ادمكها سلام جوي كثيف اب سلام همه شوق نا تمام من ....چقدر بلندست ديوار تكراريتان....

سلام قدغن ها....سلام چهره ماسيده در اينه...بشوي غمنامه ديشبت را و چاي دم كن روز ديگريست....سلام...

پايان منرا اغاز باش...تن پوسيده را دو بال....به ياريم بيا گلايه...شعر...انكه نميدانم كيستي!!!

سلام دوباره هاي من...حسرتها...دلمردگيها....واژه هاي اسير صبحست سلام...

به خوش امد گوئيتان امده ام دروغها...رو برگرداندنها...زخمها...بي مرهمها...سلام...

جلوه اي از صورتكم برشيشه ماشين افتاد...خودم را منحني و كج تصور كردم...لبخندم دهن كجي كرد...سلام...

سلام اواره هاي هميشگي در رفت وامد خيابان...سلام موتوريها...گداها...افسرده ها...سلام...

سلام دود الود پر هياهو كه تنفسم را سربي كرده اي....چشمانم ميسوزد از دود و بيهودگي...دوباره سلام...

سلام پلهاي زير گذر و هوائي...سلام پياده روها...مغازه ها...سلام دوزخيم را پاسخ بگوئيد سكوت گرفته ها...

سلامم بي جواب ماند اما همه اين اندوه در بيجوابي جوابم داد...سلام ادمك...خوش امدي به ميان ما...

از ريسمان صبح تا قله شب خودم را بالا ميكشم...همه بي نفسي منرا تاريكي امنيت شده است...و خورشيد تنها در روياي يك پرنده ميتابد....و افتاب را تنها در سرمشقها ترسيم ميكنند....

تاريك است....

بغض فرو خورده دردناك است...زخم بي دوائي را مياموزد...من بي جوابي را....در تكامل تنهائي مثل جاري سكوت همواره تكرار ميشوم...به فراموشي رفته ام...يادم از ديوار كودكي اويزان است و اسمم بر زندان زندگي...در مواجهه سرما و جوانه بار نداده پژمردم...

اغاز من قصه قفس بود...خودم را تكرار ميكنم...خودم را...

دچار بايد بود وگرنه ارزش گلايه بي معني ميماند...اندوه مرا قصه دوباره اي نيست...ميدانم اينرا....همواره نظاره گر ميمانم....ميخوانم اينرا...از بر ميكنم...دوباره اي نيست....حميد

باراني باش...نوازشگر....

قدم به قدم حس نمناك ترا تكرار ميكنم....قطره به قطره باران را به جستجوي پيغامي از تو لمس ميكنم....چكه به چكه در نامت خيس ميشوم...

بي پروائي را دوست دارم در جشن بوسه و باران....برهنگي را دوست دارم در كنار تو...درست همانند روزيكه امدم...متولد شدم بدون لباس از جائيكه نگفتند كجا بود....در اين بزم تنهاي شبانه در شعر من عريان باش....برهنه...مثل اب...مثل شوق....كويريم باراني باش....خشكم....تنگ اب باش...ديوانه ام....نوازشگر باش....بي پروائي را دوست دارم در حضور مهتاب و برهنگي را در خلوت اتاق...جائيكه دردهايم را پك به پك دود ميكنم...امنيتيكه گريه هايم را ميپوشاند...ديوارهائيكه دشنامهاي منرا مخفي ميكنند....در شعر من برهنه باش...همانند كودكي خردسال كه براي امنيت اغوشي ميگريد....ازاد باش....همچون كبوتران كه اسمان را بهانه پرواز كرده اند....بي پروائي را دوست دارم در خلوت تاريك يك باغ جائيكه جيرجيركها عاشقانه ميخوانند و مرد تنها سيگار ميكشد و تنهائيش را دود ميكند....هنگام جنون و تنهائي از صدايت سازي كوك كن در گوشم زمزمه گر باش من ساز ترا دوست ميدارم...اهنگين باش...برهنه باش....مثل يك سيب اويزان سرخ و هوس انگيز....مثل دانه هاي شبنم خيس و مرطوب...مثل اب سخاوتمند باش....برهنه باش...در جائيكه سكوت ساز كرده اند تو اواز باش....در شعر من برهنه باش....دلتنگم...اواز باش...خسته ام....مرهم باش...بي جوابم...پاسخ باش....سكوت شب تخم ترديد ميكارد در فضا...تو همچون رنگين كمان شگفت انگيز باش....بر اين سكوت تاق باش....در اين تنهائي ياد باش....در شعر من برهنه باش...حرفهايم انعكاس تنهائي شده اند...تاريكيم ممتد شده است...نور باش...برهنه باش....چشم به هر طرف ميچرخانم اندوه و پژمردگيست...رويش باش...منظره باش...بغض نميكنم ارام باش...گريه نميكنم غمخوار باش....به طلوعت سياهي منرا فاتح باش...به تبسمت غمهايم را درمان ....در بزم من برهنه باش....سكوتم از بي صدائيم نيست...صدايم باش....در اين تنهائي چراغ باش....بي دليلم....دليلم باش...شكسته ام...جام بلوريم باش...به تبسمي افتاب شبم باش...به اغوشي مرهم دلم ...به صحبتي پناه لبهاي بسته ام...باغچه ام را بوته ياسي باش....ديوارم را سبزي پيچكي...شوقم باش...زير لب زمزمه كردم كه دوستت دارم...دوستم داشته باش...همه خود را به مهمانيت اوردم...صاحبخانه باش...به بوسه اي ابادم كن...به نوازشي بيدارم كن...به خوابي مهمانم كن...هذيانم تو حقيقتم باش...از كلاف سر در گم من تن پوشي براي سرما باش....اتشي براي قلبم....حرفي براي لبهايم....شوقي براي نفسهايم...حركتي در پاهايم...و عشقي در دلم...در شعر من برهنگي را بياموز...بي پروائي را دوست دارم در جشن بوسه و باران....باران باش...بوسه باش...چكه چكه منرا سبزتر كن...شاخه هايم تكيده است جوانه اي باش....لبهايم خشكيده است بوسه اي باش....از باغ رويا به اتاق من سفر كن...از حجم خاطره به حقيقتم پا ي بگذار...منرا باور كن...از دالانهاي پيچ در پيچ افكارم به اتاق ساده من بيا...بنشين...ارام باش...ارامم ميكني....مهمانم باش...بيدارم...روياي خوابيدنم باش...دستانت بوي ياس ميدهند...كفشت بوي راه...لباست بوي جاده...چشمانت بوي خواب....موهايت بوي باران...لبهايت شوق بوسه...استينت خيس از اشكها...ارامم ميكني...ارام باش...در اغوش من نامم را زمزمه كن...برهنه باش....قصه هايت را دوست دارم...قصه گويم باش...ازارم ميدهد بيداري نوازشگر خوابيدنم باش...ارامم ميكني...مرهمم باش...با من باش...حميد

کوچه...

قدم كه ميزنم جاي پاي من خيس از خاطره ها ميشود....

ته كفش من پر از گلهاي پرپر....

خودم را كه ميبينم تلمباري از گلايه و حسرتمندي... روبروي اينه خشكم زده است...به كوچه هائي فكر ميكنم كه منرا تا امروز بياد مياورند اما در طرحي گنگ و مبهم...جاي همه عبور منرا رد پاي عابران ديگر پر كرده است...هر روز كوچك و بزرگ از ان ميگذرند و كوچه حتي ديگر برايم دلتنگ هم نميشود...اما روزگاري او منرا ميشناخت!!! وقتيكه دزدانه هنوز افتاب نزده بود به شوقت راه افتادم....مثل فيلمهاي قديمي در تاريكي شب پشت شيشه اتاقت امدم در را باز كردي...از پشت شيشه چشمهاي رنگيت خنديد...دستم را از لاي نرده ها به داخل بردم دستانت را گرفتم...تولدم بود...يك عروسك پنبه اي به من دادي همراه چند مجله جوانان و موزيك گفتيكه در اين روزهاي انتظار انهارا تماشا كن و به چيز ديگري فكر نكن...ساعتها اسان و زود ميگذشتند و من در وحشت از روشنائي كه ميامد و منرا از كنار پنجره ات جدا ميساخت!!! ان لحظه دلپذير در ان كوچه كه چشم انداز سبزي داشت هنوز مقابل چشمانم روشن مانده است اما ديگر گنگم...گفتنيها را ميگفتم اگرچه ساعتها گفتنش دقيقه اي بود براي رفع دلتنگيهايم...اشكي بر پنجره ات چكيد دستهايت را بو كردم و بوسيدم و از لاي نرده ها صورتم را به لبت چسباندم...رفتي و برگشتي يك شاخه گل رز صورتي از باغچه حياطتان اوردي خارهايش را با دستان نرمت جدا كردي كه نكند به دستم برود...گل را روي عروسك و مجله ها گذاشتي و با گريه ترا خداحافظ گفتم...هوا روشن شده بود ديگر...عابري ميگذشت و نگاهم ميكرد...وقتيكه كوچه را عبور ميكردم پشتم را ديد ميزدم دلم ميخواست بازگردم و از لاي نرده ها ترا نجات بدهم...از دست يك تعصب كور كه نميگذاشت در اغوشت بگيرم...اما...رفتم و ساعتي بعد روي تختم دراز كشيدم...صداي گريه ام را پدرم شنيد...پيرمرد در را باز كرد و منرا ديد...عروسك پنبه اي خيس شده بود و روي صورتم منرا نگاه ميكرد...مجله هايت نيمه باز بود...تصوير جان لنون را بازكرده بودم و ميخواندمش...پدرم گفت: ديوانه اي؟!!! چه مرضي گرفته اي؟!!! چيزي كشيده اي؟!!! گفتم دلم درد ميكند...خودت ميداني كه دختري را دوست دارم...گفتم درد دل دارم از اين شهر لا مصب لعنتي...او پشت پنجره ماند و من ناچار به گريختن شدم...چون صبح شده بود...چشم تنگ دنيا باز شده بود...پدرم در را بست و رفت و دوباره گريستم...انقدر كه صداي هق هقم سمفوني ديوارها شده بود...از ضعف شب بيداري خوابم برد...فردا شروع مجددي براي عبور بود از كوچه اي كه پشت يك پنجره كسي منرا صدا ميزد...با ان چشمهاي روشن و كودكانه اش به چشمهاي بيقرار من نگاه ميكرد و هر دو ارام ميگرفتيم....كوچه را كمابيش همچنان عبور ميكردم و گهگاهي در كوچه هاي ديگري دست در دست راه ميرفتيم....كوچه را در شب تاريك راه رفتيم و يك گوشه بوسيديم...رهگذري عبور ميكرد و نگاهمان انداخت...سست نشديم و انگار نه انگار جرمي دارد بوسيدن پنهاني!!! در انتهاي كوچه در يك فضاي سبز كوچك هر بعدالظهر تا غروب صداي عاشقانه ما جاري بود...و دلتنگيهاي لحظه خداحافظ...دوباره دست در دست ميامديم تا انتهاي همان كوچه نگاهش ميكردم و اشكي گوشه چشمم و بدرودي تا سلام....سالها گذشت و هرچه بود جرياني شفاف و دل انگيز بود كه سرانجام منرا به كوچه اش پيوند زد...روزيكه توانستم ديوار طلسمش را بشكنم و اينبار با شهامت زنگ درشان را بزنم و در را برويم باز كنند و بگويند بفرمائيد!!! دختر پشت پنجره اينبار مثل يك كودك معصوم و دوست داشتني در خانه منتظرم نشسته بود...و همه مارا يك حلقه به يكديگر پيوند ميداد...حلقه اسارت من كه عين ازاديم بود...كوچه را همچنان ميپيمودم به اينده...به اميد...كوچه برايم مقدس بود و دوست داشتني...نامش هم چشمانم را ميگرياند امروز....كوچه ام پر بود از عطر تنش...بوي دل انگيز امدنش...صداي قدمهايش كه هر بار ميامد مينشستم و ميبوسيدم زير پاهايش را...كوچه اش پر بود از قامت تنهاي من كه نحيف و لاغر به شوقش همه نامهرباني اطراف را بر دوش داشت و همچنان بروي او ميخنديد و ميبوسيدش....مرديكه سايه وار در تعقيب دقايقش راه ميرفت و سيگار ميكشيد و فكر ميكرد...مرديكه انديشه رهائي داشت و همه هدفش رسيدن به ان بود...همراهي ميخواست براي راهوار شدن به جاده هاي رهائي...كوچه ما بهمديگر پيوند ميخورد اما روزگار بيش از اين توان ديدنش را نداشت....دزديدش...ربودش...به حسرت برد همه ارزويم را...من ماندم...كوچه ام ماند...تنها شدم...ديوانه شدم...بريدم...گسستم از همه كار و زندگي...اوازه خوان بي دليل...در انتظار مردن...نيامد اما...ديگر بي معني تر از هميشه شده بودم...مردي كه ميلرزيد دستهايش...پاهايش...كلامش ديگر محكم نبود....مرديكه ديگر زنده نبود اما هنوز ميزيست...در افتابي كوچه ام كنار پنجره نشسته ام...دلتنگ...صداي اواز مرغكي از ميان پيچكها ميايد...چشمانم خيس ميشود...سيگار ممتد را روشن نگاه ميدارم...كوچه مقدس است...كوچه حرمت دارد...نامش منرا ميلرزاند...دلم گرفته است...كوچه را دوست دارم...اما خودم را ديگر نه...كوچه تنها واژه صادقانه زندگاني منست...واژه اي كه قدم به قدم منرا ميسازد...جوانتر بودم...مسنتر شدم...پيرتر خواهم شد...تا روزيكه مردنم را كوچه به اندوه خواهد نشست اما من ازاد شده ام...از همه اندوهيكه فشارم ميدهد...كوچه ها رويائيترين واژگان ذهن من هستند...رودخانه ام را به ميانشان خواهم كشيد و خودم در حسرتهايم ارام ميگيرم...به ته رودم ميروم و تمام ميشوم...خلوت اتاق...يك كوچه...يك مرد...يك پاكت سيگار..يك قلم...كاغذهاي فراري...اشباع شده ام....حميد

گوشه من...

سوالي دارم از تو اي روزگار...اي زندگي...اگر پاسخ منرا گفتي تو برنده اي...اگر پاسخم را بي جواب گذاشتي بازهم تو برنده اي...حالا كه فرقي نميكند بگويم و نگويم بازنده من هستم ديگر چه چيز را بايد گفت!!! حميد

ترانه ای از مارک نافلر

Life lines ...

چهار فصل دوار ميچرخد و همچنان.....بهار و تابستان و پائيز و زمستان همينطور يكيديگر را تعقيب ميكنند و بهم ميرسند...پستشان را تحويل ميدهند و ميخوابند تا دوباره فصل اغازشان از راه بيايد...روز به روز بر اين عمر كوتاه مي افزايند...هر سال يكسال نزديكتر ميشويم!!! و همچنان از گذشته دورتر...گذشته اي خواب گونه و شبيه روياهاي كودكانه...چيزي كه يادش حضور دارد اما معلوم نشد كه در حقيقت چه بود!!! خواب بود يا خواب گونه يا....چهار فصل دوار هزران خاطره از بارشها و افتابيها و سرما و به خود لرزيدنها را در خود جا داده است...چهار فصل در چرخش من را ميسازند و تورا و ما....همه خاطراتمان را در ميانشان راه رفته ايم...گريسته يا خنديده ايم...ديده ايم و شنيده ايم...خشمگين يا خوشحال...ارزومند يا بي ارزو...اميدوار يا مايوس و هزار احساس عجيب در چرخشي عجيبتر كه همراه فصولش مارا افتابي و ابري كرده است....همواره رو به جلو دارد...همواره بسوي اينده ميروم...پشتم را كه نگاه ميكنم هنوز رد پاهاي من در فصلهاي پيموده شده حضور دارند...هنوز در بالاي قله دربند خودم را ميان برفها ميبينم...هنوز در يك تصوير چند در چند زنداني و باقي هستم!!! هنوز در بهاريترين هوا كنار درخت تنومندي تصوير من خشكش زده است...نگاهم ميكند انگار گذشت زمان در نگاهش جاريست و انگار امروزم را عاقلانه از درون تصاوير نگاه ميكند!!! و ان خنده انروزم كه در تصوير باقي ماند نشان ميدهد كه عمقي نداشت تنها لبها گشوده شده بودند و دهان باز اما چشمهايم چيزي را ميگفت...چيزي را ميگويد!!! انگار كه همان وقت هم از باور خوشباورانه دوري ميكرد...انگار ميدانست كه فرداهايم تهي از ان لبخند دروغين خواهد شد...انگار ميدانست قصه هنوز باقيست و راه تازه در اغازش...و وقتيكه تصاويرم را كنار كسي نگاه ميكنم انگار چشمهايم ميگويد كه پيمانش سست بود...چشمهايم راضي نبودند وچشمها هيچوقت دروغ نميگويند!!! انها خورشيد واره ادميان هستند...انها كه تاريكند چشمهاي كثيفي دارند...نگاه دروغينشان داد ميزند...لو ميدهد درون پر منظورشان را...دور ميكنند ادمها را از كنار خودشان...چشمها هيچوقت دروغ نميگويند....چهار فصل دوار همچنان گرم و بيحوصله در گذر است...به تصاوير امروز نگاه ميكنم...چشمهايم ارام و جستجوگرند...با ان گذشته تفاوت كرده اند...ان دل اشوبه ها ديگر در انها ديده نميشود اما ارامش مرموزي گرفته اند انگار كسي را دنبال ميكنند...خستگي دارد ميان ادمهاي صد رنگ هر روز نقشي جديد را دريافت كردن...كسالت مياورد هميشه ان هميشگي ها را ديد زدن...هميشگيهائيكه منظره اي ندارند...دروغند...فريبند...هنوز تكرار ميشوند و حتي چهار فصل دوار انها را تغيير نداده است...انها هم به چرخش فصول كاري ندارند روز به روز بدتر ميشوند!!! خاطره بر روي خاطره مانده است...گوشه هائي باران خورده و گوشه هائي برف است و گوشه هائي افتابي...انگار يك كوهستان دراز باشد...از كوهپايه اغاز ميشود...سبزه هاي معطر و گلهاي وحشي...مشامم را پر ميكند...جلوتر در اولين پيچ باران باريده است...هوا خنك و ارام بخش است انگار قطرات معلق اب بروي صورتم مينشيند...تنفس من پر از هواي دل انگيز ميشود...در پيچ بعدي هوا سردتر شده است...كتم را محكمتر به خودم ميپيچم و كلاهم را روي سرم ميگذارم...مسير بطرف بالا هموار شده است اما معبري تنگتر دارد...باد ميوزد...همچنان ميپيمايم...كوهپايه را بطرف دامنه هاي خيال انگيز....خانه هائي در انجاست...ادمهائي زيست ميكنند...ادمهائيكه هنوز عاشقانه يكديگر را دوست ميدارند...تفريحشان ماهيگيريست...زنهايشان سبد سبد گل دارند و با خود به بازار شهر ميبرند...مردهايش بعدالظهرها قهوه يا ودكا ميخورند...انتهاي ابادي يك اسكله است...كنار اسكله ادمهائي ايستاده اند...چند تايشان در حال بوسيدن كسي هستند...چند تايشان خيره نگاهم ميكنند...يكي سيگار ميكشد و به روزگار رفته ميانديشد...هوا ابري و تاريك شده است...باران ميبارد...كنار اسكله ديگر كسي نيست...من مانده ام...در چهار فصل دوار...چيزهائي كه ديده و شنيده ام...چيزهائي كه ميبينم و ميشنوم...باران ميبارد...اسكله رو به درياچه خيس ميشود...ارام و در فكري عميق فرو رفته سيگارم را روشن ميكنم...اطرافم را خوب نگاه ميكنم...چها فصل دوار طي ميشود...من پيرتر ميشوم...هنوز ايستاده ام و نگاهشان ميكنم...فكر ميكنم...خاطرات را ورق ميزنم...همواره و همچنان نگاه ميكنم...خطوطيكه نامشان زندگيست....همچنان نگاهشان ميكنم همه خطوط زندگيم را...شب شده است...كاش اينجا بودي و بر خطوط شادتر اين روزگار هم نقشي به يادگار ميگذاشتم...سكوت شب را دوست دارم چائيكه ميتوانم فارغ از اطراف هنوز از دريچه اي ديگر زندگي را جستجو كنم و خود به ارام كردن خودم بپردازم و هنوز چشم انتظار گردش چهار فصل بمانم تا همچنان نگاهشان كنم و به اسرار اين بازي بيشتر پي ببرم اگرچه بسياري چيزها همچنان در پشت پرده باقي خواهند ماند و راز انها را تنها خدا ميداند و بس...چهار فصل دوار...هزاران روز طي شده و نيامده...هزاران ساعت خاطره...با ميليارها ادم كه ميچرخند و همواره....خطوط زندگي را تعقيب ميكنند...و براستي جز عشق و مهرباني چيزي ماندگار نخواهد بود اگرچه در فراموشي تكرار كسي دنبالشان نميرود اما هنوز صادقترين ادمها حيات دارند...به خاطر بودن انها هنوز اين خطوط ارزش تعقيب كردن را دارند...هنوز نگاهشان ميكنم...همه چهار فصل و خطوط زندگيم را...همچنان و همواره جستجو خواهم كرد...حميد

بمان روی این جاده ها

ما همدیگر را ملاقات خواهیم کرد

من میدانم

كجا هستم....

از فرط خستگي و كم خوابي چشمها را روي هم نگذاشته خوابم برد...غروب بود هوا....دستم زير سرم مثل يك گداي سقف اسمان و من البته سقفي دارم ....چطور بايد بود و ميشد را نميدانم...هيات فراموشيست خوابيدن و رويا... اگرچه اضطراب روزمرگي پايش را در خوابهايم هم فروكرده است....يك يا دو يا سه نميدانم هر چه بود عقربكها دوازده شب را نشان ميدادند كه من مثل برزخيهاي احضار شده چشمهايم را به سختي و كندي باز كردم در حاليكه هنوز دلم ميخواست در همان خواب بمانم...هاج و واج چسبيده بروي قالي باد كولر اتاق مجاور زير دندانم خورده بود و با نيش و ازارش مجبورم ميكرد به سختي چشمهايم را باز كنم...انگار دلپيچه عجيبي همه درونم را پر كرده است...بعدالظهر كه رفيقم امد و رفت يك شيشه اب البالو اورد دو ليوان بزرگ خورديم باز هم ريخت هرچه گفتم نميخورم باز اصرار كرد!!! حتما سرديم كرده است و حال خوشي هم نيست دلپيچه همراه با احساس برزخي بودن!!! در اشپزخانه خالي نه شامي هست و نه ته مانده اي...سفره را نگاهي انداختم تنها اندازه يكچهارم نان باقي بود همراه پنير و يك چاي شيرين اوردم و دو لقمه نگرفته تمام شد!!! سكوت مرموز و شب سياه دلپيچه همراه لحظه هاي تهي شده كجا هستم؟!!!!

پاكت سيگار مفريست بر همه پوچيهاي من يكي مانده بود تهش برداشتم و روشن كردم....پس از ان خواب گنگ دوباره در هوشياري پر اجبار اوقات تكراري قرار گرفته ام و خاطره و نماي ادمها و حرفهايشان... و خوانده ها و شنيده ها در ذهنم راه ميروند شايد دچار ماليخوليا شده ام!!! پس از بيداري تنها دقايقي در ابهام ممتد ميگذرد انگار چيزي بياد نمياورم و متحيرم از اطراف و سپس دوباره جو روزمرگي ارام ارام بر من چيره ميشود...همان حرفها و خوانده ها و شنيده ها و دعوا بر سر لحاف ملا ادامه دارد...خوابها هيات فراموشيست و من محكوم به بيداري...سيگار دوم را القصه دوباره روشن ميكنم...هنوز در دپرس يك خواب نيمه كاره حوصله روشن كردن تراك موسيقيم را كه هميشه همراه منست را نداشته ام!!! زندگي دوباره در شب براي من اغاز شده است....بياد مياورم انچه مرور مكررات است انگار اين قصه جاي خوبش زير ابرها مخفيست و طلوع روشن از من شرم ميكند!!! كجا هستم؟!!!

انگار هركجا نام من باشد همراه دردسر و بيقراري و نشدن است...شايد براي ان باشد كه هيچوقت از راهش وارد نميشوم اما مگر راه دل را بايد كسي مشخص كند و يا بگويد؟!!! دلخواه ادم را مگر در قانون مينويسند و يا روزمرگيهاي ميان عوام!!! دلخواسته كه نامش همراه انست....دل ميخواهد و قانون دل زمان و مكان را نميشناسد اما هروقت ميان اين ادمها حرفي از دل بيايد دعوا بالا ميگيرد!!! دلم دختري را ميخواست كه نام من در ميانه امد و جنگ بالا گرفت!!! فحش و ناسزا و دشنام سهم نام و دل من تا امروز بوده است... وتا فردا و تا وقتيكه خوابهاي نيمه كاره را دوره ميكنم و چيزي هم بيادم نميايد!!! نميدانم نحسي دلخواسته ها در چيست كه همه نهيب پرهيز ميزنند وانگهي دل ميخواهد همين كافيست بر رد حرفهاي ديگران در دو روزيكه نامش را زندگي گذاشته ايم و عجيب افسوس و فحشيست اين روزگار!!! دنيا به كام اهل دل نميرود زيراكه اين قوم ائيني بجز خون جگر خوردن را نميشناسند...لحظات را ميكشند و ميگويند و مينويسند و ميسرايند اما حرفشان حرف يوميه نيست زيراكه دل دنيائي ماوراي انچه در تصورات و روزمرگيهاست را دارد...خود كرده را تدبير نيست و دلخواسته را جوابي جز دشنام وغضب و فحش...كجا هستم؟!!!

در روزگاريكه اينچنين به تنگ امده است و نفس راه پر حسرت سينه و حنجره را با اه ميپيمايد ديرزمانيست پر گلايه در سكوت خويش همراه خلوت بي سخاوت خود نشسته ام!!! و افتابيترين ساعات جواني بپاي دوست هدر شدند و انچه مانده نفسهاي دود گرفته و سرفه هاي خشك سيگارست...كجا هستم؟!!!

مفري به جز گلايه انديشه با كاغذها ندارم و دستانم همچنان بي اختيار طول و عرض اين كاغذها را بالا و پائين ميروند كه چيزي بنام زندگي و تنها بنام ان هك كنند و ديگر هيچ...قصه تكراري ادمها گاهي سختتر و بي منظورتر ميشود...هنوز در هاج و واج ان خواب نيمه كاره سرم درد ميكند...و فاصله خودم را با ادمها بيشتر ميبينم انگار در كنارشان هستم اما ديگر از درك انگونه زنده بودن عاجز شده ام...زندگي همزيستانه و يكجور كه نه كسي دم ميزند و نه عقيده مشخصي دارد... همه دنباله رو...همه مثل هم كار و روزمرگي و پول و بيثمر غذا خوردن و توالت كثيف كردن و در ارزوي بهشت خدا!!! عجيب است...چنين بيهوده نفس كشيدن برايم دشوار و عجيب است!!! ارتيست سينما نيستم و دچار كتابزدگي فلاسفه هم نشده ام اينها قسمتي از احساسات تاريك من به زندگيست كه فشارم ميدهد...مفري به جز پناه كاغذها ندارم...هنوز در گنگي ان نيمه كاره خواب مبهم و در سكوتم!!!

هر شب به قصه دل من گوش ميكني

فردا مرا چو قصه فراموش ميكني

دلتنگي قصه ديروز و سالهاي عاشقانه ام بود اينروزها خشكم ميزند در احساسات بي جواب!!! بهت خواب نيمه كاره شكسته شد...خودم را دوباره در ميان تاريكي و سكوت شب احساس كردم و سنگيني اطرافم را...در اين تكراريها چيزهاي عجيبي احساس ميكنم...كدام صداست كه منرا ميخواند؟!!! هر شب صدايم ميزند...منرا به ادامه واميدارد...كجا هستم؟!!!

خوشا با صداي تو از خود گذشتن

صدايم كن

صداي تو سنگر صداي تو خنجر از اين دام وحشت

رهايم كن

مفري ندارم بجز سخاوت كاغذها كه گاهي كلمات دود ميشوند از اينهمه دلتنگي...نامم در دستان چه كسيست!!! كجا هستم؟!!! چند خواب نيمه كاره و سرگيچه اور هنوز مانده است!!! چندتا.......حميد

چه ترا درديست كز نهان خلوت خود

ميزني اوا

و نشاط زندگي را از كف من ميربائي

مصاحبه با نابغه قرن...

سلام دوباره به حضور شما رسيده ام تا در ادامه ديالوگ قبلي سوالاتي از شما داشته باشم...

به به...احوال شما؟!!! دفعه قبل كه خدمتان گفته بودم كار شما كمي بيهوده است و ارزش يك مصاحبه را ندارد!!!

اختيار داريد استاد...شكسته نفسي ميكنيد برويم سر اصل مطلب!!!

راستش شكسته بند زني ميكنم تا شكسته نفسي...بنده مدارج استادي را طي نكرده ام هندوانه شما براي بغل من كمي بزرگ است!!!

دفعه گذشته به ياس فلسفي خود اشاره كرديد ميخواهم بدانم مبناي ان در كجاست!!!

راستش مبنايش را بايد از سير تكراري كوچه و بازار پرسيد...

ميتوانيد واضحتر بگوئيد؟!!!

راستش براي گفتن ان بايد كتابها نوشت در اندازه يك سوال نميگنجد....وانگهي به اختصار محبت و عاطفه جايش را به چك و سفته داده است و طلا و پول پرستي جاي ادميت را پر كرده...

منظورتان انست كه ماديات خوب نيست؟!!!

نخير منظورم انست كه انساندوستي بهتر است!!!

بله متوجه ميشوم!!!

شك دارم فهميده باشيد!!!

شما چطور جامعه اي را دوست داريد؟!!!

اقا وارد حرفهاي دردسر ساز نشويد لطفا!!!

خب اشاره اي مختصر بفرمائيد....

اقا بيخيال اين سول بشويد دلدرد ميگيرم و ياس فلسفيم بالا ميزند!!! من اصولا خيلي چيزها را دوست دارم كه مقدور هم نيستند پس ترجيح ميدهم به انها فكر كنم تا اينكه مداوم تكرارشان كنم!!!

شما نسبت به غذاها ارادت خاصي هم داريد؟!!! يعني كدامشان را بيشتر دوست ميداريد؟!!!

اي اقا!!! حالا همه چيزمان درست است كه برويم سراغ قيمه بادمجان و پيتزاي پپروني!!! بنده زاده گرسنه باشم سنگ را هم اب ميزنم جاي همبرگر تناول ميكنم!!!

شما چه حيواني را دوست داريد؟!!!

اي اقا يك بلانسبت حيوان هم بگوئيد....حيوانات گاهي دوست داشتنيتر از ادمها هستند....من بيشتر انها بجز درندگانش را دوست دارم البته ارادت ويژه اي به ماهيها دارم!!! شايد اگر مقدور ميشد بدم نميامد ماهي باشم البته نه ماهي سفيد شب عيد!!!

از چه رنگي بيشتر خوشتان ميايد؟!!!

اقا مگر ميخواهيد براي تولد بنده لباس و شلوار بخريد كه سوال ميفرمائيد؟!!! الغرض بنده به رنگ ابي و سبز بسيار گرايش دارم اگرچه دنيا محيطي شگفت از همه رنگهاست اما از ادمهاي رنگارنگ هيچ خوشم نميايد!!!

منظورتان چيست؟!!!

اقا خودتان را به خريت نزنيد بچه هم منظورم را ميداند!!!

ايا مسافرت را دوست داريد؟!!!

راستش هيچ ادمي از سفر كردن بدش نميايد اما اينروزها مخارج يك هوا خوري خراج يك ماه امثال من شده است اجالتا ترجيح ميدهيم در جستجو گر گوگل سفر كنيم تا در واقعيت!!!

نظرتان در مورد مگسها چيست؟!!!

اقا بنده را شوكه مينمائيد!!! الغرض حيوان عجيب و پيله ايست...وز وزش سمفوني ازار دهنده اي دارد خصوصا وقتي در حال تناول كباب هستي و مرتب ميچسبد به گوجه هاي كالك و پيازهاي نصف و نيمه!!!

چجور خانه اي را دوست ميداريد؟!!!

راستش اگر رومانتيك بگويم يك ويلاي دوبلكس روبه دريا يا جنگل البته جنگليش را ترجيح ميدهم چون عجيب از ميرزا كوچك خان جنگلي خوشم ميايد!!! البته بعلت خالي بودن جيب و حساب بانكي يك خانه شصت متري هم در جنوب تهران كفايت ميكند فقط ديش ماهواره داشته باشد همين!!!

همسر مورد علاقه شما كيست؟!!!

اقا دست بر دلم نگذاريد اجالتا به تازگي فارغ شده ام.... اما تجديد فراش را مجددا هم دوست دارم...الغرض ايشان اهل فرهنگ و كتاب خواني باشند...حساسيت به فاميل و رفيق بنده نداشته باشند....خوش مشرب و ارامبخش هم باشند...مهرباني را هم بدانند...ماهيهايم را هم دوست بدارند...و كلي مباحث خصوصي ديگر كه به شما ارتباطي ندارد!!!

دلتان ميخواهد چقدر عمر كنيد؟!!!

اي اقا انكه در دست خداست اما انقدر كه ارزو بر دل اشهدم را نخوانند!!!

دوستانتان را چقدر دوست داريد؟!!!

دوستان من از زندگي من مهمترند...به شوق انها زندگي ميكنم وگرنه روزگار تنگي شده است!!!

به انها چه هديه ميدهيد؟!!!

اي اقا بستگي به سن و سالشان دارد...ولي در مجموع همه انها را ميبوسم كار قشنگيست برايم!!!

استاد معذرت ميخواهم در مورد دختر خانمها كه محرم نيستند چي؟!!!

اي اقا بوسه خيالي كه جرم ندارد وانگهي ما نايش را برميداريم محرم ميشوند!!!

شما چه فيلمهائي را بيشتر دوست داريد؟!!!

البته هر اثري با توجه به مفاهيمش قابل تفكر است...فيلمهاي روشنفكرانه سينماي فرانسه برايم هميشه جالب بوده اند اما در كل چون ادم غمگيني هستم طنز را بيشتر دوست دارم خصوصا چارلي چاپلين كه تا صبح هميشه ميخندم....

چه نوشته و اشعاري را بيشتر ميخوانيد؟!!!

راستش در هر دو نوع نگارش من نوشته و اشعار روشنفكرانه و زهر دار را بيشتر دوست دارم خصوصا اشعار جنتي عطائي و شهيار قنبري را....

استاد از مصاحبه خسته شديد؟!!!

راستش استادي اينطرفها نميبينم اگر منظورتان خودم هستم كه في المعطليد جانم...خسته !!!خيلي وقتست از همه چيز كلافه ام اما سوالات نابجاي شما هنوز خسته ام نكرده است...

دوست داشتيد همين الان چه اتفاقي ميفتاد؟!!!

راستش كسي كه دوستش دارم را كنار خودم ميديدم ساكمان را جمع ميكرديم و ميرفتيم شمال...انجا ميمانديم تا اخر تابستان چون اينجا غير قابل تحمل است....

استاد بفرمائيد سيگار!!!

راستش بنده سيگاري نيستم الغرض بصورت تفريح روزي يك پاكت خفه ميكنم!!!

استاد روزي يك پاكت تفريحيست؟!!!!

راستش تفريح كه نه اعصابمان چكشيست اينطوري ظاهرا ارام ميشود...

اندرزي براي سيگاريها داريد؟!!

اگر ميتوانيد نكشيدش در سنين بالاتر معزل ميشود اگر نميتوانيد بيشتر بكشيد تا بميريد راحت شويد!!!

استاد سپاسگذارم از شما به خاطر مصاحبه دوممان لطف فرموديد....

منهم خوشحالم از اينكه در وسط رودخانه ابي با شما صحبت كردم و پاچه ام تا زير ناف خيس است!!! اجالتا دفعه ديگر در جاي خشكتتري صحبت بفرمائيد خوشحال ميشوم...

خب حرفي ديگر نداريد؟!!!

حرف كه بسيارست بعدا خواهيم گفتشان در حسن خطاب مطلب و مصاحبه شعري ميخوانم:

هرچه تبر زدي مرا زخم نشد جوانه شد

كه زخم هر شكست من حضور يك جوانه شد

ياد جنتي عطائي را روشن كردم و سپاسگذارم از خواننده هاي مطلب فوق كه صرفا يك شوخي اجتماعي ادبي بود...صرفا به جهت انكه تكرار مطالب كسالت اور نشوند در هفته يكبار چنين مصاحبه هائي با شخص خودم برگزار خواهم كرد كه ديدگاه چپندر قيچي خودم را نسبت به زندگي در قالب طنز بيان كنم....اگر خنده دار هم نبود شما لبخند بزنيد چون هر صورتي با لبخند قشنگتر ميشود و اميدوارتر...زندگي هم خيلي قشنگه اگر بگذارند...دوستتان دارم...حميد

از سبز اين درختان خوش رفتار ميفهمم

بهار از تبار توست

و جهان به تدريج سراسر اين بهار

قدم ميزند

اهاي بچه ها منهم روزي مثل شما ازاد بودم....

Bonoستاره موزیک راک جهان و شاعر شعر فقر و برابری

زمانهاي ديگر...مكانهاي ديگر...

ما كجاي اين دنيا هستيم....صبح تا شبمان را چكار ميكنيم...چقدر بايد بگرديم تا شب خسته به سوراخمان بخزيم و دوباره روز همان وادمهايش همان...نه صداي سازي ميايد و نه اوازي...زنگ شب را از همان غروب ميزنند... در ينگه دنيا ميگويند تازه زندگي در شب انجا شروع ميشود!!! انهمه بار وانهمه موسيقي و بيخبري و سرگراني...براي هر نيازي و درد بيدرماني برنامه ريزي شده است...من اگر انجا زندگي ميكردم ديگر اينهمه قلم فرسائي نميكردم...خودم را ضايع نميكردم...شبش را ميرفتم بار انقدر ميماندم و مينوشيدم تا با تيپائي بيندازنم بيرون!!! جاي وبلاگ نوشتن سيب زميني تنوري ميخوردم با چوب شور و دلستر خاصيت دار همان الكليهايش را ميگويم....يكسال است كه اينجا مينويسم ماقبلش هم در دفاتر سياه ميكردم و همينطور سالهاي سال است مينويسم و نردبان فكر را بالا و پائين ميروم...گاهي هم ميان ان پارازيت مياندازند خرابمان ميكنند...دلخور ميشويم اما مانعي براي ادامه دادن نميشود همچنان مينويسيم و لاكردار تمامي هم ندارد...تراوشات همينطور مثل شير اب هرز شده چكه ميكند...ميخواهيم سكوت كنيم نميشود دوباره ميگوئيم....خدا پدر جستجوگر گوگل را بيامرزد كه مارا هرشب به انطرفها ميبرد...از كازينوهاي لاس وگاس تا اكواريوم بزرگ شهر لندن كه تصاويرش هم ادم را مبهوت خودش ميكند...مردمش جاي حرف مفت زدن ميروند و از طبيعتي كه محققان محيط زيست با اعجاز درست كرده اند بازديد ميكنند و حال و احوالي تغيير ميدهند اينقدر هم وبلاگ نمينويسند وتكرار مكررات را نميگويند!!! از همه تفريحات عالم همين كوه دربند را داريم كه جمعه ها سوزن بيندازي پائين نميرود...معلوم نيست جماعت براي كوهپيمائي ميايند يا خوردن لواشك و الوچه و تمبر در همان پائين و نشستن در رستورانهاي گران قيمت كه يك چائي زيپوئي را خداتومن حساب ميكنند...حالا اگر ازخوردن كبابش اسهال نشوي اما كيف پولت تا ته خالي ميشود!!! بالاتر هم كه ميروي جاي منظره كوه بايد تيپ دخترخانمها را نگاه كني و عجايب خلقت!!! صد رحمت به ينگه دنيائيها كه انها هم اينطور لباس نميپوشند!!! اينهم تفريح اخر و اول اين شهر بي انتهاست...شهر نيست كه كشور شده است...هرچه ميروي باز تمامي ندارد...سينماهايش هم كه تماشائي نيست و من سالهاست تصاوير انها را ازپشت گيشه هم نگاه نكرده ام...قديمترها كه نوجوان بودم و گهگاهي با رفقا سينما ميرفتيم يادم ميايد هرچه پوست تخمه بود را پشت لباس روبروئي ميانداختند...كلي هم ميخنديدند!!! و جالب اينكه نفر پشتي هم همينكار را با ما ميكرد...او هم حتما بسيار ميخنديد... در كل به اينگونه تفريحات سالم و تمسخر ديگران عادت كرده ايم!!! اول تا اخر اين كلان شهر سگ پرسه زني شده است...منكه هروقت در ان به ناچار راه ميروم دچار ياس فلسفي ميشوم...گيج ميخورم ترجيح ميدهم نروم و خانه بمانم و وبلاگ بنويسم...وبلاگ هم كه اب و نان نميشود!!! اما ما گاهي جاي غذا وبلاگ هم ميخوريم...منظورم انست كه جفنگهاي مخ معيوب بعضي را اينجا نوش جان ميكنيم!!! همانكسيكه تنهائي منرا هميشه مسخره ميكند...البته حق دارد زيراكه در طاقت و توان او نيست كه تنها باشد و درونش را به جاي شكمش پرورش بدهد!!! يكي از مهمترين خواص تنهائي بازگشت به درون و درون گرائيست...كسيكه به جستجوي درونش ميپردازد فرصت انرا دارد كه اراده و نيروهاي پنهان خود را پيدا و بيدار نمايد چيزيكه كله پوكها نميتوانند...براي همين فكر ميكنند ادم در تنهائي ميميرد!!! يا ميپوسد!!! يا در هراس مردن است!!!! اما نه...ادم بين ادمهاي نادان و مخل اعصاب ميپوسد...از ادميت تهي ميشود....انگار كنار يك مستراب نشسته و همه مشامش پر از افكار بوگندي انهاست...افكاريكه خودشان را مثل خوره ميخورد...اما تنهائي چيز بسيار قشنگيست...فرصت تفكر را ميدهد...فرصت شنيدن يك موسيقي خوب در ارامش كامل و هيچ مگسي هم نيست كه وزوزش توليد ناراحتي اعصاب كند!!! فرصت مرور خاطرات را ميدهد...فرصت تفكر به اشتباهات وپيدا كردن راهي براي جبرانشان...تنهائي خيلي زيباست وقتيكه ادم با ماهيها خلوت ميكند وبه انها غذا ميدهد...وقتيكه شكوه خداوند را در خلوتش پيدا ميكند...وقتيكه روبروي باران يك استكان چاي مينوشد....وقتيكه دلتنگ كسي ميشود و به انتظار بودن در كنار اوست...اينها چيزهاي بسيار قشنگي هستند كه فقط در تنهائي ميسر ميشوند...البته گاهي هم خاطرات بد و اصطحكاك اور مخ ادم را ميخورد....ياد مستراب ذهن بعضيها مشام ادم را پر ميكند اما افتابه را براي چه ساخته اند؟!!!! روي فكرشان ميريزي و تمام...به عبارت فرنگيش سيفون را ميكشي و خلاص....لازم نيست كه صبح تا شب ادم درگير افكار ازار دهنده باشد!!! يك موزيك زيبا يك كتاب خوب...جستجو و ديدن تصاوير و البومهاي قديمي و ياد بهترين ادمهاي روزگارخويش خود مفريست از افكار بيهوده...بدتر از تنهائي صداي مگسهائيست كه مرتب در ذهن ادم وزوز ميكنند...من اگر ينگه دنيا بودم جاي وبلاگ نوشتن بستني ميوه اي ميخوردم و عكس مجلات تبليغاتي را نگاه ميكردم...بعد الظهرها هم براي ماهيگيري به خارج شهر ميرفتم...اين پديده وبلاگ نويسي كه در اينجا بيشتر از هرجاي دنيا رواج يافته است شايد براي ارزوهاي سركوب شده باشد كه ادمها را به اين محيط مجازي ميكشاند...وگرنه اگر در اطراف و بيرون به اندازه كافي سرگرمي باشد ديگر چه حوصله وبلاگ و حرفهائي كه گاهي خود ادم ميفهمد و بس و گاهي خود ادم هم نميفهمد!!! البته خاصيت خوبي هم دارد وان پيدا كردن رفقاي مهربان و ياور است كه شايد انقدر دور باشند كه در محيط واقعي امكان اشنائي با انها نميرفت...به هر ترتيب هرچيزي خواص و معزلاتي دارد كه وبلاگ هم مستثني از ان نيست...من اگر ينگه دنيا بودم شكلات شيري ميخوردم با نسكافه دنبال وبلاگ نويسي هم نميرفتم...مخم را هم براي خواندن بعضي اراجيف خراب نميكردم..اما ناچار اينجا هستم و مجبورم انطور كه ميگويند رفتار كنم!!! پس جاي شكلات شيري با نسكافه فعلا وبلاگ مينويسم تا اگرعمري بود و گريختم انجا از شرمندگي شكم بدر بيايم...فوايد تنهائي را هم مرور كردم تا مخ پكيده بعضيها بكار بيفتد به جاي حرف مفت كمي تفكر داشته باشند و مخشان را اكبند نگه ندارند و مردم را مسخره نكنند... من با تنهائي زندگي كرده ام و نميگذارم كه از پا درم بياورد البته هر چيزي بيشتر از اندازه اش موجب ناراحتي ميشود و تنهائي طولاني هم مايوس كننده است!!! كاش اينجا بودي...قول ميدهم اگر بيائي نوشتن را كنار ميگذارم و ميرويم يك گوشه دوتائي دوباره شروع ميكنيم!!! براي رفقاي بهتر از جان هم هميشه نامه ميدهيم انهم دستنويس نه ايميل و مجازي!!! البته ايميل هم كارها را هميشه اسان ميكند...كاش اينجا بودي گاهي از صدباره نوشتن خيلي حرفها خسته ميشوم...از بيمهري اطراف...از كلنجار با مخهاي فسيل شده...خسته ميشوم كه دردم را هميشه اينجا ميگويم...زيرا بيشتر ادمها شعر و متنهاي اينو انرا ميگذارند اما من مدتهاست زندگيم را اينجا لو داده ام!!! هر كودكي بخواند ميفهمد حميد چه خريست!!! براي همين يك مستراب خرابه منرا به تمسخر ميگيرد...كسيكه جزو ادم هم حسابش نميكنم چه رسد معزل!!! خسته ميشوم از تكرار حرفهائيكه گاهي انرا نقطه ضعف ادم حساب ميكنند...اما من ميگويم وكم نمياورم...همين چند رفيق ماندگار وبا معرفت و گاهي غريبه هاي مهربان كه منرا شرمنده به نظراتشان ميكنند ارزشي دارند كه منرا براي ادامه ماجرا اميدوار نگه ميدارند...كاش اينجا بودي...انوقت همه حرفهايم را به تو ميگفتم و نيازي به اينهمه پرگوئيها نداشتم اما چه كنم دلتنگم و اينجا مفريست كه من مينويسم و خالي ميشوم...قول ميدهم وقتيكه خودت بودي همه اينها را به خودت بگويم...اينجا را هم يك سطل اب ميريزيم برود و خيال بعضي كه چشم ديدن ندارند راحت شود....تا انروز فعلا هستيم و ميگوئيم تا روزيكه قصه دل را پيش يار بازگو نمائيم...تنهائي هم قشنگ است فقط گاهي كرم ميريزد...كرم نياز...كه چيز كمي هم نيست...حميد

هركجا هستي بگو با من

روي جاده نقش پائي نيست از دشمن

روز خاموشست ارامست ارامست

از چه ديگر ميكني پروا

اين قصه كوچك گواه زندگيست...چيزيكه هم زيباست و هم نيست...افتابي شدن را بياموز....سايه ها بسيارند....

اينروزها روي زمين صاف و خشك هم سر ميخوريم!!! فتح قله هاي دور پيشكش هنوز در دروغ و راست يوميه در جا زده ايم....بر سر اين ديوار...بر روي ان ديوار...چه خبر است؟!!! هر روز سرك ميكشي درونش را دزدانه ديد ميزني بي اجازه وارد ميشوي...به كشف كدام احساسات امده اي؟!!! ميدانم از انها هستيكه وقتي قله را فتحش كردي روي ان مي ايستي و پر غرور يادت ميرود معشوقت را!!! همان قله اي كه ارزومندانه براي بالا رفتنش خطر كردي....حالا نوبت قله هاي ديگر است....اما اي غافل همه جا كه زمين خشك نيست...گاهي خطا ميكني...هوست را بر دوشت بگير وبرو زير پايت خيس است...اينجا فرو ميروي...روي اب قدم بر ميداشتي به خيال فتح قله من!!! ساده بودم اما نادان نه....ناداني خطائيست كه جرمش سالها پشيمانيست...تو هرچيزي را كه از ان سر در بياوري رها خواهي كرد...اين قانون امروز بيشتر ادمهاست...پيمانشان سست است...حرفشان بي اساس و دوستيشان بي رمق!!! صرف كند دوست دارند وگرنه بيزار ميشوند....صبح تا شب دوستت دارند يكي از راه برسد اورا دوست دارند!!! كارشان هم در نظرشان خطا نيست...پيمان شكني نيست....درست است...با همين درستيها هنوز در فكر ديدن پشت ديوارها هستند...كوتاه و بلند فرقي ندارد...هرچيزي تا قبل از كشف ان مهيج است...وقتيكه سر در بياورند تنهايت ميگذارند...اين قانون امروز ادمهاست...با تو مينشينند...حرفهايت را سير گوش ميدهند...به چشمهايت نگاه ميكنند....تعارف تكه و پاره ميكنند...بر سر يك سفره نان ميخورند اما پايشان و خرشان كه از پل بگذرد زير تمام حرفهايشان ميزنند!!! هيچ چيزي را هم بياد نمياورند...دوستي دروغين ديروز نفرت امروز شده است...نه دوست داشتنش موجه است و نه بيزاريش...بيشتر به حماقت ميماند....جانوران هم اينطور نيستند...قانون انها شايد قشنگتر باشد....امروز رنگي ديگر هستي و فردا به رنگ ديگر!!! تا كجا؟!!! تا كي؟!!! غافل از درونت تا كي؟!!! ميبازي...سرانجام در بازي رنگها ميبازي به يك صدرنگتر از خود...دست بالاي دست بسيارست و رنگ بالاي رنگ...رنگي بالاتر از بيرنگي نيست....براي فتح قله من بسيار دروغ گفتيد...اما قله اي در كار نبود!!! اينطور خيال ميكرديد...روي اب راه ميرفتيد فارغ از اينكه اب قانوني دارد...نميشود روي ان ايستاد!!! بايد در كنارش بود...فشار را تحمل ميكند اما خرد نميشود...كنار ميرود و دوباره حجمش را بدست مياورد...اين قانون اب است...مهرباني دو روزه و چند روزه به چه كار ادمها ميايد؟!!! با دروغ و نيرنگ دل كسيرا بدست اوردن به چه دردش ميخورد؟!!! سرانجامش انست كه دلدرد ميگيرد...تنها بماند صد مرتبه بهتر از خيالات خام است... اگرمهرباني بمان و اگر نيستي بياموز و اگر نخواستي همان تحفه اي باش كه موجب قربان صدقه همچون خودت شده اي!!! اين دنيا در گذر است...معطل براي تو ومن نميماند...خوبي را جواب ميدهد و زشتي را هم پاسخ...سفره بي تكلف خوبست و سلام بي چشم داشت و گرنه هر دله دزدي براي زمينه سازي كارهايش قربان صدقه را ميداند!!! براي دزديدن كيفت دشنامت كه نميدهند ابتدا به چشمهايت نگاه ميكنند و با مهرباني حالت را ميپرسند و از پائين دستشان ارام در جيبت ميرود!!! اينهم قانون دزدهاست...فريب هر لبخند و سلامي را خوردن خطاست...بايد ديد كه از براي چه چيزي لبخند ميزنند...خودت را ميخواهند يا جيبت را و يا احساساتت را!!! هرچه بياموزي اما هنوز در ابتدائي ترين كلاس درس اين زندگي ميماني!!! از پس هر چاله چاهي باز ميشود...در هر كدامش كه ميفتي هنوز قانون چاله بعدي را نياموخته اي و امكان سقوط برايت مهياست...بايد كه با خورشيد اشنا شد...افتاب را لمس كرد...براي درك مهرباني و دوستي بايد كه مهربان بود...بايد دانست تا درد را فهميد...درد اشنا ميداند مابقي لاف گزاف ميزنند...هميشه بر سر چيزهاي كوچك انسانها دوست و دشمنشان را پيدا ميكنند!!! هميشه سر بهانه هاي كوچك بهترين و بدترين ادمها را ميشناسيم...منهم در بازي زندگي بسيار اموخته ام و هنوز شاگردي ميكنم...هنوز درد رفاقت را بر سينه دارم...زهر نامردي را...اما مهرباني را هم پيدا كرده ام...دشوار هم نبود زيراكه خود درد اشنا بودم...و مثل خودم را زود ميشناسم....هنوز رد پاي مرديكه چند وقتيست به مهرباني ميشناسمش بر وجود من باقيست...كسيكه منرا مجذوب سادگي و رنديش كرده است...كسيكه يادم را زنده نگه داشته است كاريكه شايد اشناترينها در حقم نكرده اند...و هنوز صداي مهربان كسيرا هر صبح ميشنوم كه براي مرهم زخمهاي كهنه من امده است...هنوز زندگي در شريانهاي من ادامه دارد...دلگير و پر گلايه اما اهسته قدم بر ميدارم...چشمم به دستان پر سخاوت افتابست نه بر دست با منظور ادمها....امروز اگر سلامي ميكنند فردا چشم داشتي دارند...امروز اگر اشنا هستند فردا غريبه ميشوند زيراكه درد را نميدانند...دردشان تنها خودشان هستند...براي تنها نماندنشان از هر ديواري بالا ميروند...يكي بس نيست هركسيكه دقيقه اي از احساسشان را پر كند برايشان ارزشمند ميشود...نو كه بيايد كهنه را از ياد ميبرند...خوشحال كردن ادمها هنريست كه هر حقيري انرا نميداند...گاهي به چند خط و دستنوشته دلي شاد ميشود...گاهي به يك ياداوري چشمي اشكبار و قلبي روشن ميشود...همين كارهاي به ظاهر كوچك احساسات ادم را گرما ميدهند...اما بعضي ميدانند اما نميخواهند زيراكه شاد كردن كسي در قانون انها نيست...منفعت طلبي را ميدانند و بس...خرج دارد اگر چند جمله مهربان تقديم كسي كنند!!! تنها تا وقتي بصرفد اينكار را ميكنند و گرنه از يابو بيگانه تر ميشوند!!! صدمن شعر و حرف مينويسند فقط تا وقتيكه بصرفد....اگر صرف نكند بيچاره تر از چند جمله براي ياداوري چيزي هستند كه كسيرا خوشحال ميكند...در همين دلكده از زمانيكه انرا ساختم و دستونشته هايم را در ان قرار دادم ادمهاي متنوع و بسياري را ديده ام...ادمهائيكه بودند و ديگر نيستند...زمان داشت حرفهايشان و نه اساس...برايشان هم كم نگذاشتم...اگر حتي در صحبت ميتوانستم ارامشان كنم اينكار را كردم...بيشتر اگر در توانم بود كردم...خانه ام اگر پذيرايشان بود دعوتشان هم كردم...سعي كردم مخلصانه مهرباني كنم بدون چشم داشتي...تولدشان اگر ميشد همينجا ياد اوري و ارزش مينهادم فقط براي نام مقدس دوستي...هم پاي گريه و خنده انها نشستم...در خلوتم برايشان سرودم...درد و دلها كردم...اما انچيزي كه ميپنداشتم نشد...از همه انها يكي به مهرباني پيش نيامد...جلو نكشيد...زيراكه بصرفه اش نبود ديگر...يك تولد و يك ميلاد شايد چيز اصلا مهمي نباشد...شايد ميليونها مثل من ميايند و ميروند براي كسي هم مهم نيست اما پس دوستي كجاست؟!!! از همه ديده و ناديده ها فقط سه نفر امدند و صميمانه چندين بار اين مسئله را به من تبريك گفتند در حاليكه من حتي در خانه چنين روزي را مطرح هم نميكنم!!! حتي صميميترين رفقاي من تا خود امروز نميدانستند چنين روزي تولد نكبتي من بوده است...گفتند كيك بخريم گفتم نه...گفتند چرا نگفتي گفتم كه مهم نيست زياد خودتان را عشق است...براي من عقده نبود كه كسي بيايد بگويد تولدت مبارك...اما اگر صرف داشت حتما ميامدند و ميگفتند...اينها گلايه نيست..كوچكترين و ظريفترين حساسيتهاست كه دوست و رفيقم را به من ميشناساند...چند خط نوشته هيچ خرجي نداشت...حتي ميشد نام را هم ننوشت اما شمائيكه ادعاي دوستيتان ميشد چه شد كه ديگر صرف نكرد براي كسيكه همراهتان بود تا مسيري از اين جاده كه فقط چند جمله محبت اميز يادگار بگذاريد!!! منكه بيچاره دو خط شعر و چند خط نوشته خام نبودم!!! اما منتظر شما بودم...شمائيكه فكر ميكردم دوست من هستيد...از ميان همه محمد حسين ولائي اين مرد گرامي و استادم منرا شرمنده كرد...انتظاري از او نداشتم اما كاري كرد كه تا عمر دارم يادم نميرود...دستش را همينجا ميبوسم و ميفشارم...جور همه را بر دوشش گرفت فقط براي خوشحال كردن رفيقش....ديگري هم كه جا دارد دستش را ببوسم يك معلم ساده و صميمي و با احساس است...دختري از جنوب و همدم با دريا...او هم دلم را به نوشته اي شاد كرد...خداوند شادش كند....و ديگري كسيست كه منرا نجاتم داد...ابادم كرد..امد كه تنهائيم را بسوزاند....نميخواستم اينجا حرفي از تولدم باشد اما اصرار كرد و من اختيار را به خودش دادم تا هرچه ميخواهد همان كند...اينجا به انتخاب خودش نوشت و تصويري گذاشت فقط براي شاد كردن دل من...يادم نميرود...الهام دوست داشتني محمد حسين ولائي و معلم مهربان و با سخاوت كه كلامت مثل دريا عمق دارد محبتتان را كه بي چشم داشت بود فراموش نميكنم...اين محكي كوچك بود براي من...هميشه چيزهاي كوچك افكار بزرگي را ميسازند...در فكر من بزرگ شده ايد...هيچ توقعي از كسي نداشتم اما نشانم داديد كه دوست داشتن چيست...من عاجزم از سپاسگوئي رفتار شما...به كلمه و واژه نميگويم شما در قلب من زندگي ميكنيد...افتابي هستيد و نور چشمانم از مهر شماست...دلشادم كرديد اگرچه خدا ميداند برايم مهم نبود حتي يكنفر تبريك بگويد...كارم از تولد و اين بچه بازيها گذشته است حتي نزديكترينهايم اينرا دريافته و ميدانند اما اين محكي بود براي دل من...شاد كردن دل ادمها انچنان خرجي ندارد فقط دل بزرگ و دريائي ميخواهد و عشق واقعي...حالا اگر صرف هم نميكند ديگر برايم مهم نيست تنها شناختن مهم بود كه دانستم...همه انهائيكه قر ميزنيد كه به شما پشت كرده اند و تنهايتان گذاشته اند شما چون براي سودي كاري انجام ميداديد همان كردند كه لايقتان بود...اگر خالص بوديد ادم خالصي گيرتان ميفتاد اما چون ناخالصي داريد ادمهائيكه به پستتان ميخورند هم شيشه خورده دارند...پس قر نزنيد...قصه حسين كرد تعريف نكنيد نگوئيد كه تنها مانديد رفتار شما موجب پشت كردن انها شد...همان كردند كه لايقتان بود...خلايق هر چه لايق...برويد ريشه هايش را در خودتان جستجو كنيد زيراكه بدين منوال هميشه تنها ميمانيد...انكسيكه بدون چشم داشت مهرباني ميكند تركش نخواهند كرد...تنها نخواهد ماند...بدست اوردن يك دوست اسان است اما نگه داشتنش دشوار...برويد هنر نگه داشتن رفيقتان را بياموزيد...به جاي ادا در اوردن و نوشتن كمي سخاوت بياموزيد زيراكه از شما نويسنده در نميايد دل خوش كنك به درد چند روز ميخورد نه هميشه....جاي پا كردن كفش ديگران خودتان را پرورش بدهيد و روحتان را متعالي كنيد تا دوستتان بدارند...با ادا و اصول نه كسي نويسنده ميشود و نه مهرش در دل كسي ميرود تنها انكسيكه صادق باشد در يادها ميماند...روزگار هم معطل ما نميماند و ميچرخد...ما هم گفتيم چون اينجا را براي گفتنش ساختيم...بدهكار كسي هم نيستيم اما اين دو روز شرمنده رفقا شديم...شرمنده مهرباني انها و شرمنده تعدادي ديگر كه خيال ميكرديم نشست و برخواست با انها شفايمان ميدهد اما انگار اين امام زاده مدتهاست كسيرا شفا نداده است!!! مدتهاست كه در جمع الكي خوشان روزگار ميگردم و تجربه جمع اوري ميكنم...در اين سير و گشت و گذار اگر هنوز دستي براي نوشتن مانده و اگر هنوز اين تنهائي شكننده و ممتد را تحمل ميكنم تنها براي واژه دوستي و خاطره دوستيهاست...دنيا منظر رفاقتهاست...يك دوست ارزشي دارد كه خورشيد براي گياه...خورشيد گياه را سبز نگه ميدارد و دوست لحظه هايم را سبز ميكند...به دوستي بي تكلفتان عاشقانه عادت دارم...دلم را شاد كرديد و منرا شرمنده جبران خواهم كرد...از شما همواره مهرباني را اموخته ام و انرا به هركسيكه ميخواهد مياموزم زيراكه در بازي بي برد روزگار تنها مهرباني باقي خواهد ماند و ديگر هيچ...دوستتان دارم...حميد

وقتيكه برايم گيتار ميزدي صداي شر شر بارون با يادت بهم در اميخته بود...صداي سازت منو برد به روياي چشمات...به همه سادگيت... ترو همراه سازت دوست دارم ترو براي سادگيت دوست دارم...بيادتم هر لحظه صداي گيتارت تو گوشمه و يادت روشن...

تقدیم به تو....

سلام حمید

بیخبر به رودخانه ی تو پاگذاشته ام...

امروز سالروز تولد توست....تولد مرد رودخانه ی آبی...

به همین مناسبت تولدت را جشن میگیریم...امیدوارم

شاد شوی.

سرسبزترین بهار تقدیم تو باد

آوای خوش هزار تقدیم تو باد

با آرزوی بهترینها برایت....

تولدت مبارک.

از طرف الهام.

 

اگرچه ميلاد من چيزي نبود كه من بخواهم از ان صحبتي كنم...و هرگز براي چنين روزي متني به خودم تقديم نميكردم زيراكه پر گلايه از امدن و روزگارم...اما نفس دوست نذاشت و خواست خودش چيزي بنويسد و من دستهايش را بوسيدم و اختيار به دستش دادم تا انچه دوست دارد را بنويسد...و به او گفتم كه خودت متن و تصويرش را انتخاب كن و بگذار...هدف رد پاي دوست بر رودخانه دلم بود و نه بازتاب ميلاديكه كوچكتر از گفتنش شده است...من همچون ميليونها اسير بيزارم از لحظه ها و هيچ كسي در اين بزم خاموشي نيست مگر دوست....او خواست و من بوسيدم دستانش را...و در همين دلكده حقير از محمد حسين ولائي هم كه استاد منست سپاس ميگويم كه او هم منرا شرمنده ترم كرد...خيس از عرق شرمندگي به همين رفاقتها دل خوش كرده ام و گرنه اطراف خالي از محبت و حرفست...دوست ديگري هم كه معلم پاكنهاد و صميمانه ايست لطفش را شامل حالم كرد دستش را ميبوسم...و چند روز پيش هم دوست مهربان ديگري( مرضيه صميمي) منرا شرمنده كرده بود و ياد اوري كرد كه او هم روي چشم ما جا دارد...ارزومند بي چشم داشتتان هستم...دوستتان دارم...بي اندازه و صميمانه...به اندازه كافي غافلگيرم كرده ايد...صبح تا شبم ياد شماست...گفتن من كافي نيست...مهربانتر از واژه هائيد...دوستتان دارم...حميد

و با حرارتي از تنفس سبز

مرا مي اموزد

دست كم درختي باشم

در خدمت پرندگان

فردا جنگلي از پرنده

اسماني از درخت

دره اي از خورشيد

خواهيم داشت

فردا پايان بديهاست

صعودی تا رسیدن...

يك گروه نيوزلندي براي فتح رفيعترين قله دنيا عازم كوهستانهاي وحشي هيماليا ميشود...مايك چندين بار است كه در فتح قله در دفعات بسياري شكست خورده است و اينبار دوباره با عزمي مصمم راهي انجا شده است...اولين كمپ و پناهگاه كوهستاني در دامنه برپا ميشود و گروه نقشه حركت را ميكشند...اعضاي هدايت كننده با بيسيم بهمراه پزشك گروه ميمانند و مايك بهمراه يك فيلمبردار و كوهنورد ديگر بطرف اورست حركت ميكنند...مسير دشوار است و پر از چاله ها و يخچالهاي سهمگين و شيبهائيكه در يك لغزش اني سبب مرگ ميشوند...گروه سه نفره همچنان مسير را بكندي طي ميكنند و در پناهگاههائي شب را ميگذرانند...هشت هزار متر ارتفاع كمي نيست و راه دشوارتر مينمايد...مايك روحيه بسيار خوبي دارد و لطيفه تعريف ميكند...در طول چندين روز شش كمپ كوهستاني را طي ميكنند و همچنان مسير دشوارتر ميشود...در كمپ ششم و هزار متر مانده به قله يكي از اعضا دچار ضعف جسماني ميشود و از ادامه راه باز ميماند و سرانجام راه امده را باز ميگردد...مايك بهمراه دوستش كه فيلمبرداري از صعود را هم انجام ميدهد اماده براي مرحله اصلي صعود ميشوند...نهصد متر مانده به قله و شب از راه رسيده است بدون هيچ سر پناهي....ارتفاع انها را دچار كمبود اكسيژن كرده است...اما سرانجام ساعت سه نيمه شب حركت خود را بطرف اورست اغاز ميكنند...سرازيري تندي معروف به شيب مرگ مقابل ان دو پديدار ميگردد...قدمهاي مايك ارامتر ميشود و در هر قدم برميگردد و پشتش را نگاه ميكند و فيلمبردار يك لحظه به هراس ميفتد و از نگاه كردن به قله سرگيجه ميگيرد و شايد ترجيح ميدهد كه راه امده را بازگردد اما عزم راسخ مايك و قدمهاي محكم او بروي برفها نميگذارد كه اورا ترك كند زيراكه مطمئن شده است كه مايك به هر ترتيبي كه باشد مصمم براي فتح اورست شده است...پس از چند ساعت سربالائي تند و خطرناك و لغزنده و فشار هوا سرانجام قله نماينتر ميشود...انها به سختي قدم بر ميدارند اما چيزي به فتح قله نمانده است...سرماي فوق العاده شديد انها را شبيه مرده اي متحرك ساخته است...مايك خودش را به بام دنيا اورست ميرساند و ارام قله را در اغوش ميگيرد...مينشيند و به غروب خورشيد نگاه ميكند و پس از شكستهاي متوالي وحشيترين ارتفاع جهان فتح ميشود و مايك به ارامش و امنيتي عجيب ميرسد...و زير لب ميگويد: تنها خداست كه دست نيافتنيست...پس از فتح اورست نوبت پائين امدن شده است اما مايك همچون عاشقي هنوز دلش ميخواهد كه قله را در اغوش بگيرد...سرازيري اول را پائين ميايند اما فيلم بردار متوجه ضعف قواي جسماني مايك ميشود...شب از راه رسيده است و باد وحشتناكي ميوزد...مايك نيمه خواب است و دوستش ميداند كه اگر در ان محيط خوابشان ببرد صبح را ديگر نخواهند ديد...از كوله خود يك شيشه ودكا بيرون مياورد و به دهان مايك ميرساند...مشروب اندكي خون مايك را گرمتر ميكند اما انگار تن او مرده است و هيچ تحركي نميكند...شب به كندي ميگذرد و سرانجام سپيده ميايد...انها بطرف سرازيري بعدي حركت ميكنند...و فيلمبردار متوجه ميشود كه مايك قدرت حركت را از دست داده است...وقتيكه او به پشت شيب ميپيچد متوجه ميشود كه مايك در پشت او راه نميرود و ناگهان طناب مايك را اويزان ميبيند و اورا در حاليكه تاب ميخورد سراسيمه نگاه ميكند...طناب در حال پاره شدن است و مايك قدرت بالا كشيدن خود را ندارد...به هر زحمتي خودش را به او ميرساند و طناب را مهار ميكند و مايك را به اولين صخره ميرساند...اما متوجه ميشود كه مايك دچار كوري برف شده است و ميگويد چيزي را نميبيند...در ان وضعيت دشوار و سرازيري مرگ انها دچار مشكل بزرگي ميشوند...فيلمبردار با يك دست طناب و با دستي ديگر مايك را بر شانه هايش نگه داشته است و ارام ارام پائين ميايد...اما در چنين حالتي خستگي مفرط اجازه تحرك را نميدهد...فيلمبردار خسته ميشود و مايك را به گوشه اي ميرساند...در كوله پشتي بيسيمش را برميدارد و وضعيت اظطراري را به پايگاه اصلي گزارش ميدهد...انها يكي از اعضائ گروه را بهمراه كپسول اكسيژن به كمپ شماره شش ميرسانند...فيلمبردار متوجه ميشود كه مايك حتي قدرت صحبت كردن را نيز از دست داده و نابينا شده است...بر پشت او ميزند و ميگويد: دوست من الان روبراهت ميكنم و سريع سرازيري را بطرف كپسول اكسيژن پائين ميايد...مركز با بيسيم تماس ميگيرد و از ديويد ميخواد كه مايك را رها كرده و به كمپ پنج بازگردد و با نفر ديگري از گروه پائين بيايد!!! اما ديويد نميتواند مايك را رها كند...مركز مرتب بيسيم ميزند كه تلاش براي پائين اوردن مايك بيهوده است و ديويد را مجاب ميكند كه اگر بازگردي تو نيز زنده نخواهي ماند...فيلمبردار نميتواند مايك را ميان انهمه برف بگذارد و بازگردد...شب از راه رسيده است و بي سرپناه همه چيز روبه نابودي ميرود...سرانجام ديويد مجاب ميشود كه به كمپينگ پنج بازگردد اما همچنان ذهنش دچار تشويش و اشفتگيست و از اينكه دوستش را ان بالا جا گذاشته است دچار عذاب وجدان است...اما علائم حياتي در مايك ساعتها پيش از ميان رفته و او نابينا و خشك شده است...بازگشتن بي ثمر و تنها نابوديست...براي همين ديويد با چشمهاي اشكبار به طرف كمپينگ باز ميگردد...سرانجام او خودش را در ميان استقبال گروه ميابد و به قله خيره ميشود...انجا مردي بي نفس شده است كه ساعتها پيش سرانجام به هدف نهائيش و فتح اورست نائل امده بود...مايك با عزمي راسخ و بدون ترديد همه ناهمواري راه را طي كرد و سر انجام در غروبي با شكوه اورست را در اغوش گرفت و به معشوقش رسيد و هرگز سختي و وحشت كوهستان وحشي اورا سست نكرد و اراده اش را مختل نساخت...ديويد را به چادر پزشكي ميبرند...نيمي از بدن او يخ زده است...و پاهايش از شدت سرما سياه شده اند...چند روز بعد هر دو پاي ديويد را از مچ قطع ميكنند و او مجبور است همه روز را بروي صندلي بنشيند...در اين ميان كاوسهاي اشفته در خوابهايش اخرين شب وداعش را با مايك دوباره ياداوري ميكنند...اما سرانجام او در ميابد كه مايك براي هدفش مرده است و براي همين عازم اورست شده بود...او ميدانست كه احتمال ريسك صعود بسيار است و ممكن است همانند گروهاي ديگر صعود كننده خطراتي از جمله مرگ به سراغش بيايد....مايك جانش را براي رسيدن به معشوق فدا كرد و ارام گرفت و ديويد از دوپا محروم شد...اما هيچكسي حتي طبيعت وحشي كوهستان نتوانست اراده انها را زايل كند...هيچ قدرتي مانع از رسيدن انها نشد ولي اگر انها اندكي ترديد ميكردند شايد زنده ميماندند اما رسيدن به افتخار برايشان مقدور نميشد و ان شكوه و عظمت اراده ميخواست و لياقت كه انها نشان دادند...هدف از خلاصه نويسي اين صعود شگفت انگيز ان بود كه عاشقي راهي دشوار است و اگر معشوق و عاشق در يك لحظه ترديد كنند انرا بدست نخواهند اورد...حتي اگر در چند قدمي رسيدن باشند...در اين راه پيمان شكني و بازگشت حقارت است...رسيدن به قله افتخار دارد حتي اگر در بازگشت جاني نمانده باشد...هيچ دليلي از عاشق و معشوق براي نرسيدن قبول نميشود زيراكه بايد قدرت ريسك كردن را داشت يا از فكر صعود و رسيدن بر حذر ماند...هركسيكه براي رسيدن ميپيمايد اگر سست نباشد و بر پيمانش استوار باشد سرانجام شكوه قله شكوه عشق را در اغوش خواهد كشيد...و هركسيكه ترديد ميكند بازميگردد و لايق ان افتخار نخواهد بود...اين متن را به قلم خود با اقتباس از ويدئوي صعود به اورست خلاصه نويسي كردم تا هركسي عشقي در سينه دارد بداند كه هدف روشن و راه دشوار است...و تنها انكسيكه صادق و راستين است اين راه را تمام خواهد كرد و ما بقي در دروغهاي يوميه ميمانند و دراين حرف بيهوده ايكه عوام هميشه ميگويند: عاشقي نرسيدن است...اما نه...عاشقي رسيدن است اگر عزم راسخي باشد كه حتي مرگ را نيز بپذيرد...اين ديگر بستگي به بلند همتي هر كسي دارد و ديدگاه او...اينجا فرق خواستن با هوس اشكار ميگردد...پدرم نميگذارد و برادرم مخالف است بهانه هائي كودكانه اند...كسيكه چيزي را بخواهد از همه چيزش حتي زندگي ميگذرد...عاشقي درد شيرينيست اما هركسيرا لايق ان نيست...بي اختيار از سرانجام داستان مايك بغضم گرفت و ياد خودم افتادم...كه بارها شكست خورده ام و اينبار ميروم كه قله را فتحش كنم...حتي اگر بازگشتي نباشد...زندگي دشوار و تنهائي خرد كننده است و فشار بي مهري ادمهاي پيرامونم مايوسم ميكند اما ميخواهم كه اورست خيالم را فتح كنم...پول و ماديات و نان به نرخ روز خوردن ارزاني ادمها باشد من دنبال رهائي هستم...اين قله دليل خوبيست بر بيگانگي من با ادمها...براي نشان دادن عشقم چهار كمپينگ را پشت سر گذاشته ام و براي صعود نهائي امده ميشوم تا روزيكه عشقم را در اغوش بگيرم...اينجا دوباره جمله با شكوه مايك را مرور ميكنم: تنها خداست كه دست نيافتنيست.....حميد

دل من....تو كجا و اينجا كجا....  

گذشته ها گذشته....اروم شو دل من تو مثل اين ادمها نبودي و نميشي....سخته كه بخواهي انچه كه گذشت را سانسور شده بنويسي هميشه...سخته وقتي بخونن و رو حساب يه متن عاطفي و كمي زيبا بذارن ولي كجا ميفهمن پشت اين حرفها بيچاره اي گير كرده توي دو دو تا چهار تاي زندگي....اصلا مگه چه تفاوتي داره مگر تو كي هستي!!! يك اسير مثل خيليا...حساس و نا سازگار اگرچه به ظاهر كاملا همزيست...مدتهاست درب اين اتاق بستست...رابطه با بيرون محدود شده...صبح با صداي خش و وق سبزي فروش مثل سگ ميپري و چشمات و ميمالي تا يادت بياد دوباره قفسه و مسدوده و محدود....تو خونه بغلي وقتيكه واسه خرابي لوله مرتب چكش ميزن انگار توي كله تو ميكوبن كه خسته اي از اينجا موندن...و گنديدي تو يه اتاق كه حتي يه نامرد امد حرمتش را هم شكست و رفت...بسه ديگه...تا كي سرت زير برف بمونه؟!!! تا كي اداي مهربونا رو واسه همه در بياري خودت محتاج باشي...نه از شر خاطره خلاصي داري و نه از دست افكارت...وا دادي اما باز خودت را به كوچه چپ زدي كه اره هنوز چشم اندازي هست...ولي كدوم منظره و چشم انداز؟!!! سياهه اطراف....دل من اروم بگير و دردت را ديگه نگو اگرچه هميشه در لفافه گفتيش...بيگانم با اين شهر...فرهنگ...ادمهاش...و اگرچه هرگز نتونستم نفرت بگيرم از دستشون اما خسته تر از دوست داشتنشونم...ديگه نوجوان و بچه محصل هم نيستم كه اداي روشن فكري در بيارم...همه خطا را رفتم و برگشتم...گوشم پره از اين ادا اصولا...از حرف بچه محصلهائيكه تازه رسيدن به اونجائيكه من هجده سالگي رسيده بودم و امروز قد يه مرد شصت ساله اشباع شدم ديگه....لبريز شدم...تنها بودن با يك وجود تنها خيلي تفاوت داره...من درونم تنهاست و سازگار نميشه...گفتنش ديگه ضايع كردنه خودمه....هنوز دست من خشك نشده روي كاغذها...هنوز مثل چشمه از ذهنم ميجوشه و محاله خشك بشه چون حتي در ياس مطلق دستم هنوز راه ميره رو كاغذها اما موضوع اينه كه ديگه بچه بازيه...حالم بهم ميخوره از اين بچه بازيا...مثل روانيا شبا تا صبح مينويسم....نزديك صبح هوا كه روشن ميشه من تازه ميخوام بخوابم...و همينطور گذرون بي حاصل زندگي ادامه پيدا ميكنه...اما واسه چي اينجا؟!!! منكه مدتهاست بيگانم پس چرا اينجام هنوز!!! مگه چي داده به من جز بدبختي و انزوا...اروم شو دل من اينروزا كسي به كسي نيست ديگه...اگر هنر اروم كردن خودت را نداري پس بمير چون اين مردم فقط منفعتي باشه هستن وگرنه تو ميموني با حوضت...الانم خودت موندي با همه حرفهائيكه فقط اتاقت و ماهيات ميشنون و سكوت ميكنن....اروم بگير دعوا سر لحاف ملاست و تو هيچ كاره....خفه شو و از اخورت نشخوار كن...مثل اسب اسياب بچرخ بالاخره مردني هم هست كه راحت بشي...بچرخ كه خير سرت چند روز ديگه متولد ميشي و يكسال به عمرت اضافه ميشه...هرچي تو سر خودت زدي...فحش دادي...گلايه كردي حتي يك پاشنه از اين در جور ديگه نچرخيد...پس اروم بگير و سكوت كن پوچه زندگي...همون لحظه با دوست بودنش ارزش داره بقيش سرابه...بذار جلو چشمت بخورن و بگردن و بالا بكشن تا حالاش بيننده بودي بقيش هم همينطور...قانون دنيا با بود و نبود تو بهم نميخوره فقط تو جاي خودت را تنگ كردي....اين موزيك و سيگار هم اگه نبود في المعطل....يه پك ميزنيم نوشتنمون ميگيره...يه پك ميزنيم دلمون درد عشق ميگيره...يه پك ديگه تا هي بگذرونيم...ماكه رومون كم شد زندگي اما تو خيلي پرروئي كه دست از نكبتيات بر نميداري!!! تو شدي مثل ديوار يه مستراب خرابه كه اگر نريزي بو ميدي اگر بريزي ديگه نميشه تحملت كرد...مثل همين توالت حياط بغليمون كه بوي گهش همه صفاي باغچه مارو به گند كشيده...باغچه ايكه پر از گل و درخت و ياس و پيچكه و از بوي عطرش يه محله دعاگوي بابام ميشه واسه خاطر يه مستراب دوبلكس داره عذاب ميشكه...مسترابيكه مثل ذهن بعضي از اين ادمهاست...داري نهار كوفتت ميكني يهو بو تاپاله ميزنه تو مشامت ميگه اي بر پدرت لعنت!!! اره دنيا همينه.... به بعضيا پدر امرزي روا ميشه به بعضيا لعنت....بغل مستراب فكر بعضيا زندگي كردن مثل جون كندن ميمونه...بعضيا هم بوي ياس ميدن ادم حال ميكنه!!! اروم بگير دل من....تو به اون ياسه نگاه كن و از فكر مسترابا بيرون بيا!!! اگرچه بوي گهش ول كنت نيست...خستم ازت زندگي...وا دادم...برو اون لباس عرق كردت را دربيار روزگار...بوي گند ميده زير بغلت كمي عطر بزن...دارم باهات زندگي ميكنم انقدر اون صورت نكبتيت را نشسته نيار طرفم!!! برو ادم شو زندگي...بذار ما هم ادم بمونيم!!! اروم بگير دل من...خستگيت را دوشت بگير و اروم بگير اينجا كسي مرهمي نداره واست...به جاده نگاه كن داره مياد از راه دور...عشقت تو راهه...برو براش ياس بكن...تا اگه يه روزي از راه رسيد زير پاش بندازي...بتمرگ و تماشا كن اين بازي بدون برد را...اروم بگير...سيگارت را روشن كن پك بزن..همش الكيه...همش ميگذره...دنبال مرهم نباش...گريه كن شايد چشمات اروم بگيره...همين روزا تو با گريه به دنيا امدي...پس براي ياد اونروزا دلتنگيتو گريه كن بريزش...اروم بگير كودك ازرده...پستانكي نيست...و امنيتيكه خوابت كنه...اروم بگير...بالاخره تموم ميشه...شايد اون بياد نازت كنه...تا اونروز اروم بگير كه اينجا چيزي به تو نميده و فقط زجرت ميده...دل من اروم بگير...صداي كسي تو گوشات ميپيچه...دوستت دارم....پس اروم بگير...حميد

ترا باور ميكنم....اما دلتنگي هميشه با من بوده است...

هر روزيكه در تنهائيها ميگذرد ميتوانست لحظه با تو بودن باشد....و اين گرانبهاترين لحظات به پوچي ميگذرند...اما ترا باور كرده ام...زيراكه باور تو قلبم را ارم ميكند اما حسرت منرا نميتواند....هر روزيكه در اين حرفهاي تكراري روزمرگي ميگذرد ميتوانست اوج نگاه من و تو باشد وقتيكه فارغ از اطراف بهمديگر نگاه ميكرديم اما قانون اينجا را با منع كردن نوشته اند...هميشه ادمها را از دلخواسته هايشان باز ميدارند...اين لحظه كه دلتنگم شايد همانند همه روزهايم روزيست كه به انتها خواهد رسيد اما احساس من هرگز خاتمه پيدا نخواهد كرد...چيزيكه همه روزهاي فاصله را تحمل ميكند و گاهي دم نميزند اما قلب من سرزمينيست كه پر از دلتنگيهاست حتي اگر بر دهان خنده اي بيهوده مانده باشد...هنوز نميدانم كه چرا رسيدن دشوار است و همواره بايد در دورها نشست و دوست داشت اما دوست داشتن زمان و مكاني خاص نميشناسد و فاصله را در ژرفاي خود محو ميكند...در اتاقيكه بوي خودم را ميدهد به انتظار بوي تو نشسته ام...و به در اين واژه گشايش فكر ميكنم...دريكه باز ميشود...قلب من باشد و يا درب اتاقم چه فرق دارد...از هردو بايد كه كسي داخل بيايد...كسيكه منرا به انتظار خود منتظر گذاشته است...و گاه حرفي و شعري بروي كاغذها ميچكد ولي هنوز دلتنگيهاي من همراه منند...قلب من همچنان كند و ضعيف ميطپد و اتشي در ان برپاست كه همه وجودم را داغ كرده است...ترا باور كرده ام....ترا باور دارم...و براي اين باور روزهاي بسياري را در تنهائي و سكوت تنها نشسته ام....نميدانم كه انتهاي اين خوش باوريها به كجا ميرسد اما انتهايش پايان زندگي من خواهد بود...منيكه دلتنگي را توشه راهم كردم تا برسم و همواره چيزهائي را گم كردم كه باورهاي من بودند...از ديروز تا امروز همان دلتنگيها با رنگهاي ديگري بروي من ترسيم شده اند...و هر لحظه اي كه ميگذرد اگرچه يادت را همراه من كرده است اما منرا به پوسيدگي ميكشاند...شايد زندگي من براي هيچكسي مهم نباشد اما ميدانم كه هركسيكه در جائي همراهم بود و پيمانش را گسست منرا بياد خواهد اورد...مگر ميشود از يادها گريخت؟!!! منهم همه ان سستيها را بياد مياورم...همه ديروزم را و حرفهاي بيهوده و ماندگاريهاي پوچ و ادمهائيكه خواستنشان تنها به اندازه خودشان بود....اما با خود قراري گذاشته ام كه تا مرگم بر شاخه تو بمانم...ديگر فرصت و طاقت پروازم نيست...همينجا كنار يادت با همه فاصله ها اواز ميخوانم...و چشمهايم را مسيري ميكنم كه تو از روي ان عبور كني و به قلب من بازگردي...به جائيكه من براي تو روشن نگاه داشته ام...جائيكه مملو از شكستهاست اما هنوز هيزمي از يادت در ان ميسوزد و هواي سرد و بي احساس اطراف را گرم ميكند...سكوتم را با هق هقي بيادت ميشكنم و سيگاري اتش ميزنم و ترا در ميان اينهمه دوروئي تعقيب ميكنم....دوستت دارم....

اينجا من هستم كه تنهائيهايم را بازنويسي ميكنم...ميدانم كه قسمتي از انرا درك كرده اي اما همه انرا برايت نگفته ام زيراكه تنهائي من بزرگ است و قلب كوچكت نبايد ازرده من باشد....بوسه اي دلتنگ را بر بالهاي افكارم بسوي تو فرستاده ام...انرا در اغوشت بگير و نوازش كن...من ترا باور كرده ام...من ترا باور دارم...اگرچه اين تنهائيها براي منزلت عشق خواستگاه خوبي نيستند و انسان تنها در ازادي انسان ميشود اما من اين زنجيرها را براي وجود تو بر دست و پا تحمل ميكنم...در خود فرو رفته ام و تنها دستهايم حرف ميزنند و لبهايم مدتهاست خاموشند...ميدانم كه حتي اگر اينجا بودي باز دلتنگيها همراه من بودند اما ايكاش باشي تا ساز ناكوك روزگارم را اينبار با سر انگشتان تو مرتعش كنم...ترا باور كرده ام و اين باور شانه تنهائيم را خرد ميكند...اما تنهائي اسير باورهاي من نميشود و همچنان جاريست...بايد كه هنوز جاده اي ازاد براي رسيدن باشد...هنوز خون روياها در شريانهاي من باقيست اما من ان مرد سالهاي پيش نيستم...باورهاي بسياري را سست و شكننده ديده ام...اما ترا باور دارم..باور ميكنم...ياد تو خوب است اما تنهائي قويتر از اين حرفهاست...سيگاري روشن ميكنم و ترانه اي و اشكي كه ارامم ميكند و هنوز به انتظار نشسته ام....حميد

بر روي رنگين كمان...

در سكوت اتاقم نشسته ام و به ترانه اي گوش ميدهم كه سالها پيش را در خاطرم مجسم ميكند....شايد ترانه و اهنگنها هميشه بهترين ياداور ايامي مشخص و خاص در زندگي همه ما بوده باشند...هر ترانه و اهنگي محل خاص و يا فضائي از زندگي مارا به تصورمان در مياورد...اگر ان خاطره تداعي كننده روزهاي خوب زندگي باشد هميشه در ياد ما بعنوان خاطره انگيزترين موسيقي برجا خواهد ماند و اگر يك محيط نامناسب فكري را به تصور ما در اورد سعي ميكنيم حتي از شنيدن ان صرف نظر كنيم و اين خاصيت بزرگ موسيقيست...ترانه اي از ديتر بولن اهنگساز گروه معروف مدرن تاكينگ منرا به سالهاي خيلي دور برد...وقتيكه هنوز دبيرستان ميرفتم...شايد در همان زمانها بود كه به موسيقي غير وطني بسيار علاقه مند شده بودم و روياهايم را فقط در انها مجسم ميكردم...اگرچه حال و هواي ان ترانه ها تا امروز منرا در روياهايم معلق نگه داشته است اما تضاد ان با شرايط پيرامونم هميشه ازار دهنده بوده است...زيراكه ان موسيقي به شدت تحريك كننده و در برگيرنده حالات احساسي و گرايش به جنس مخالف است...شايد در جائي ازاد گوش كردن انها يك تفريح به حساب بيايد اما شنيدن انها در فضائيكه كاملا ان فرهنگ را زير سوال ميبرد مشكلات روحي هم ببار مياورد!!! مردم گريزي و انزوا از جامعه و سير كردن در روياها و دلخواسته هاي شخصي شايد يكي از حالاتيست كه به ادم دست ميدهد و حس بيگانگي در جائيكه زادگاهت ميباشد و تو دوست داري همانند چيزهائي كه تصور ميكني زندگي كني و نميتواني و اين خود يك اختلال رفتاري بوجود مياورد...البته فايده اش انست كه فكر تو محدود به يك فرهنگ بومي و ملي نميماند و خودت را عضوي از دهكده بزرگ جهاني تصور ميكني و ميتواني به درك متقابل غير همزبانانت برسي و شايد براي همين باشد كه ديد متعصبانه را كنار ميگذاري و همه ادمها را همانند خود ميبيني و وجه اشتراك بسياري را بين خواسته هاي تمامي ادمها پيدا ميكني...عشق خواهي و نياز به ان...گريز از جامعه صنعتي و ميل به رها بودن و ازاد شدن...علاقه به خوشگذراني و فراموش كردن مشكلاتي كه روزمرگي به حساب ميايند و در بعضي از انها شايد مصرف مواد مخدر و الكل هم براي فراموشي توصيه ميشود كه ان يك امر شخصيست و چه بد باشد و چه خوب هميشه عده اي را بدنبال خودش كشانده است...اينها شايد مشتركات بسياري از ادمها باشد...ادمهائيكه دوست دارند ارامتر از اينكه هست زندگي كنند و عشق بورزند و داراي امنيت باشند...دوست بدارند و دوستشان بدارند و از طريق ادراك خود هركدام به زباني به درك خالقشان برسند...در اين دنياي شگفت انگيز دور از همه زنده و مرده بادها همه ادمها نيازهاي مشتركي دارند و همه انها مجموعه اي از احساسات هستند و حس انساندوستي هم در بيشتر ادمها هنوز وجود دارد...و اگر به مسئله با نگاهي عميقتر نظر بيندازيم ميبينيم كه هر انساني كودكيست كه هنوز خنديدن و گريستن را در زمانهائي تكرار ميكند...همانند كودكيش هنوز به شيطنت و بازي نياز دارد و به اينكه دوستش بدارند و برايش ارزش قائل شوند و دركش كنند...هنوز ميل به رفاقت و همبازي و همكار مثل همان كودكي در سرشت هر انساني باقيست...چطور ميشود به صرف متفاوت بودن فرهنگها ادمها را از همديگر جدا دانست....همه ادمها احساسات يكساني دارند و همه انها نسبت به واژه هائي نظير ترس و تنهائي و قدرت و ثروت و مقام عكس العملهاي مشابهي از خودشان نشان ميدهند...تافته جدا بافته كردن خود تنها باعث انزواي بيشتر ما خواهد شد...و اگر كسي توانست ادمها را براي وجودشان دوست بدارد و نه عقيدشان كار بزرگي كرده است...زيراكه عقايد متفاوت است و هركسي ادعا ميكند كه او درست ميگويد كه اينطور هم نيست!!! درستي و حقيقت تنها در انسانيت خلاصه ميشود...كسيكه مردم را دوست ميدارد ديگران هم اورا دوست دارند و كسيكه همه را منع كند ديگران از او ميگريزند!!! ترانه قديمي ديتر بولن منرا به سالهاي دوري برد و بياد اوردم كه همراه يكي از اقوام در اتاقش نشسته بوديم و دوست اوهم كنارمان بود...من در خانه همان فاميلم بود كه علاقه شديدي به موسيقي غربي پيدا كرده بودم...دوست او با خانواده اش مشكل پيدا كرده بود و به انجا امده بود تا درد و دل كند و مرتب سيگار ميكشيد...پسر خوش قيافه اي بود و بسيار خوش برخورد و درون گرا كه منرا به خودش جلب ميكرد...منهم كمابيش در دبيرستان سيگار ميكشيدم و چون ادم درونگرائي بودم هميشه از مثل خودم خيلي خوشم ميامد و ملاقاتهاي خصوصي و دوستانه را خيلي دوست داشتم....با همديگر موسيقي گوش ميكرديم و در موردش حرف ميزديم...سيگار ميكشيديم و گاهي ساكت ميشديم و در فكر فرو ميرفتيم...وقتيكه بيشتر فكر ميكنم همان غم عميق و عجيب دوران نوجواني هنوز در وجود من ريشه دارد...هنوز به وضوح انروزها را بياد مياورم و دلم برايشان تنگ ميشود...شبهائيكه تا صبح حرف ميزديم و بازي ميكرديم...سيگارهاي دزدانه و يواشكي كه چقدر لذت داشتند...گريه هاي خلوت و تنهائي كه گاهي چند خطي از دل هم بپايشان مينوشتيم...هميشه روي كتابها شعر مينوشتيم و تصوير خواننده مورد علاقه مان را پشت دفتر و كتاب ميچسبانيديم و حتي سعي ميكرديم همانطور لباس بپوشيم...نگاه كنيم...ادا در بياوريم...گاهي شهر بازي ميرفتيم و بيشتر اوقات هم كوهپيمائي...وقتيكه باز ميگشتيم هنوز دلمان تنگ بود...خلوت اتاق و ترانه و سيگاريكه ادم را به عمق روياهايش ميبرد...عكسهاي يادگاري دسته جمعي...و گاهي عشق در ميزد و شوقي عجيب را در وجودمان جاري ميكرد...شنيدن ان ترانه ها همراه كسيكه دست در دستمان داشت رويائي بدست نيامدنيست ديگر...و بوسه هاي دزدانه در كوچه هاي خلوت وقتيكه غروب ميشد...و يك عطر و ادكلن يادگاري كه هر وقت رايحه اش بلند ميشد ادم را ميبرد تا ته تمام روياهايش!!! خلوت شبها با ياد دوست و بعدالظهرها قرار ملاقات و پس از ان دوباره دلتنگي ميامد...مگر زندگي چيست؟!!! جز ترانه و عشق و دوست داشتن و رويا...اما ديگر انروزهاي خاطره انگيز بسر رسيده است...چيزهاي ديگري ملاك امروز ما شده است...همه زندگي معيارش ماديات و پول است...روياهاي گذشته جايش را به روياي داشتن ماشين و ويلا داده است و ديگر انجور ادمها پيدا نميشوند...منهم تنها مانده ام از گذشته اي كه در ان روياهائي بود و دوستانيكه همه زندگي من بودند...امروز ديگر تنها يادشان با شنيدن يك موسيقي زنده ميشود و معلوم نيست كجاي اين دنيا هستند و چكار ميكنند!!! خواب خوش مستيها تمام شده است...جواني هم ميرود به پشت روزهاي گذشته...ديروز دوستانم و امروز ماهيهايم همراز من هستند...و كسيكه دوستش ميدارم و شايد تنها كسي باشد كه ان روزها را دوباره در من زنده نگاه ميدارد...من هنوز با روياي انروزها زندگي ميكنم و هنوز چهره انروزهايم را در اينه ميبينم و ان نگاه گنگ و منتظر كه با صداي كسي به هوا بلند ميشد و در پوستش نميگنجيد...من همان كودك گذشته و همان نوجوان ديروزيم كه امروز دلش نميخواهد با اينروزها دمساز باشد...و تمام دنيايش همان خاطرات و روياهاست...و چقدر خوبست كه يك ترانه كه همزبان منهم نيست ميتواند اينجنين انروزها را برايم بازسازي كند...محو شنيدن ان شده ام و به بهترين دوران عمرم بازگشته ام در يك سفر خيال انگيز در يك اتاق تنها كه بوي سيگار ميدهد و خاطرات من و ياديكه در وجودم زنده و جاريست و نيازمند ان هستم...زندگي هم زيباست اگر بگذارند...حميد

Diter Bohlen

 ترانه ای زیبا از دیتر بولن 

ديالوگي كه زياد هم مهم نيست....

يكي بود يكي نبود...حرفها اما همه تكراري بود...عشق ماهم كه اون دور دورا بود...دلمون تنگه كه مهم نيست...اعصابمون خرابه كه مهم نيست...اسوده هم نيستيم مهم نيست...گلايه بكنيم و نكنيم مهم نيست...بنويسيم و ننويسيم مهم نيست...منتظر معجزه هم ننشستيم مهم نيست...حالمونم كسي نپرسه مهم نيست اونكه بايد بپرسه هميشه ميپرسه!!! ببينم اونم مهم نيست؟!!! چرا اون مهمه...

چه عجب تو اين دنيا يه چيزائي هنوز برات مهمه!!!

اره مگه ادم نيستم من؟!!! لابد مهمه كه بهش فكر ميكنم...

تو هميشه به چيزاي خيلي مهم فكر ميكني؟!!!

راستش چيز مهم انقدرها زياد نيست...شعر و حرفها كه مهم نيستند همش كپي هستند از حرفاي اينو اون و گداي محبت بودن هم كه كار من يكي نيست...كاراي اين مردم هم كه صبح تا شب عين هم شده كه بازهم مهم نيست...نامردي كردن و از پشت زدن هم كه عاديه پس مهم نيست...قربان صدقه الكي هم زياده كه فكر نميكنم مهم باشه ديگه!!!

پس اينطور كه تو داري ميگي به پوچي رسيدي درسته؟!!!

راستش مهم نيست من به چي رسيدم اما به خيلي چيزا هنوز نرسيدم!!!

يعني ميگي اون چيزا برات خيلي مهم بودند كه نرسيدي؟!!!

چي بگم بعضياش خيلي هم مهم نبودند اما بهشون نياز داشتم اما ميشه گفت بيشترشون خيلي مهم بودند...

نظرت راجع به عشق چيه؟!!!

راستش چيز قشنگيه و خيلي با شكوه اما يه كم با مرغ عشق فرق داره منظورم اينه همش ماچ و بوسه و قربون صدقه نيست روحش بزرگه اما تصورش را هركسي قد ذهنش داره...

راجع به زندگي چطوري فكر ميكني؟!!!

چيز مبهميه و گاهي قشنگ و خيلي وقتها بيخودي ولي مهم نيست زياد چون ميگذره اما گاهي پدر ادم درمياد تا بگذره!!!

تو ادم خوش بيني هستي؟!!!

راستش چيز خوشي نميبينم كه بهش خوش نگاه كنم...گدا و بدبخت بيچاره زياد شده ادم غصش ميگيره وقتي بخواد از ارزوهاش بگه جائيكه بعضيا نون شب ندارن!!!

فكر ميكني اگر غصه انها را بخوري واسشون نان ميشه؟!!!

خب نه...ولي مهم اينه كه منهم انسانم و احساسات دارم و در مقابل چيزائيكه ازارم ميدن واكنش نشون ميدم...حالا ممكنه واسه اونا نان نشه اما واسه من بهانه ميشه كه اين دنيا زياد مهم نيست...همش كشكه...اما همين كشك گاهي پدر ادم را در مياره!!!

تو چرا همش تو حرفات ميگي پدرت در امده؟!!!

اخه من پدرم فوت شده و يكي از دلايلي هم كه ميگم زندگي مهم نيست همينه...اونكه عمري خيرخواه همه بود به يك هفته از ياد اطرافيانش كما بيش رفت واي به حال من و امثال من ديگه!!!

تو فكر ميكني ادمها زود همديگر را از ياد ميبرن؟!!!

زياد مهم نيست اما ادمها زودتر از تصورت بهت ضربه ميزنن...نه تنها از ياد ميبرن بلكه دلشون نميخواد سر به تنت باشه!!!

چرا ادمها اينطوري شدن؟!!!

اونش زياد مهم نيست ولي ميگن: خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو...شايد واسه اينه كه همه همينطورن!!!

اونكسي هم كه دوست داري ممكنه مثل همه ادمها بشه يه روز؟!!!

حواست باشه تند نرو!!! من نگفتم همه...قاطي اينهمه بالاخره ادم خوب هم پيدا ميشه...به توهم ارتباطي نداره كسيكه دوستش دارم اونطور ميشه يا نميشه...ولي يه چيزي رو رك بگم...اون با همه ادمها فرق ميكنه...خيلي فرق داره...

ميشه بگي تفاوتش چيه؟!!!

به تو ربطي نداره...خودم بدونم كافيه...

موافقي از حرفامون يك جمع بندي بكنميم؟!!!

كه چي بشه؟!!! مگه چي گفتي و يا چي شنيدي؟!!! منكه اولش گفتم مهم نيست...

اگه مهم نيست چرا هنوز مينويسي و يا دوست داري درد و دل كني؟!!!

راستش به خودم مربوط ميشه...شايد نوشتن هم كرمي شده واسه من مثل خيلي از كاراي اين مردم كه مرتب تكرارش ميكنن...دليل خاصي هم نداره چون ديگه برام مهم نيست...شايد قبلا حساس ميشدم اما ديگه تفاوتي نميكنه...

تو اسم خودت را نويسنده ميذاري؟!!!

كي گفته؟!!! من يه ادم معموليم كه كرم نوشتن گرفتم...حوصله كنم تا صبح مينويسم...نوشتن منو اروم ميكنه...البته مهم نيست چون اصل زندگيم ارامش نداره ولي نوشتن چيز خيلي خوبيه اگر كپي اثار مردم نباشه!!!

چه ارزوئي داري؟!!!

خب اين سوال مهميه...از همه سوالات همينش فقط مهم بود...ارزوم رسيدن همه ادمها به ارزوهاشونه...و از جمله خودم...

تو ارزوت چيه؟!!!

خيلي مهمه بدونيش؟!!!

بدم نمياد...

پس نميگم....

چرا؟!!!

چون اينجا بعضيا ميخونن و ميفهمنش....

بايد ارزوي بزرگي باشه درسته؟!!!

مهم نيست اندازش چقدره مهم اينه كه عمقش زياده...من عاشق اعماق هستم...درخت از ريشش اب ميخوره نه از برگش!!!

به كسيكه دوستش داري چي هديه ميدي؟!!!

ميبرمش تو يه باغ پر از گل ميگم بيا همه اين گلها مال خودت...ولي واسه اينكه نگه از كيسه طبيعت بخشيدي حتما يه كادو هم براش ميخرم...

دوست داري اون به تو چي بده؟!!!

راستش اون ديگه به خودش ربط داره...دوست دارم برام ساز بزنه...برام مداد رنگي بخره هر وقت حوصله داشتم براش نقاشي كنم...ولي من بيشتر دوست دارم براش بنويسم!!!!

به نظر تو از ادمها چي باقي ميمونه؟!!!

راستش فقط مهم اينه بدي نمونه...چون اگر صد سال به همه نيكي كني يادشون ميره اما يكبار بد كني تا عمر دارن همونو تكرارش ميكنن!!!

تو تنهائي را دوست داري؟!!!

هيچكس دوست نداره تنها باشه منهم مجبور شدم اينطوري زندگي كنم چون مثل همه نشدم...اما بهت بگم ادم با يك ياد هرگز تنها نميمونه...اونكسي تنهاست كه حتي در تنهائيش يادي هم براش نمونده!!!

خب ديگه داره طولاني ميشه تو حرفي نداري؟!!!

حرف كه تمامي نداره اما همين اندازه كافي بود...دلتنگيام براي خودم...تحملش براي خودم...اگر شادي كوچكي پيش امد تقسيمش ميكنم...اگرچه اين مردم نه چشم ديدن بدبختي ادم را دارن و نه شادي ادم را...ولي ديگه مهم نيست...مهم عقيده ادمه...وگرنه در دهن مردم را نميشه بست...گلي به جمال دوست و ديگر هيچ...حميد

باغ تاریک...

متاسفم...متاسفم من به اشتباه به اينجا امده ام....قرار نبود كه در اين مهماني حضور داشته باشم....متاسفم كه اداب معاشرت شمارا نميدانم...قرار نبود كه من اينجا باشم...متاسفانه كسي از وجود اينجا به من چيزي نگفته بود!!! بله اهل مشروب هستم...براي من همين گوشه كنار اين در روبروي صحن باغ جاي دنجيست كه بنشينم....بله ممنونم از اينكه پيك منرا پر كرديد...متاسفم كه براي اين مهماني لباس مناسبي نپوشيده ام...قرار نبود كه من به اينجا بيايم...راستش همه چيز اتفاقي پيش امد...بله قرار نبود كه من به جاي نا اشنائي بروم...شايد اجبار بود...همينكه چشمانم را باز كردم منرا از ماشين بيرون اوردند و راه اين خانه را با دست نشانم دادند...وقتي كه سرم را برگرداندم هيچ كسي نبود...درست است من نميدانم كه از كجا امده ام!!! متاسفم كه شمارا بجا نمياورم...بله نام منرا به من گفتند...درست است نامم را ميدانم و ميتوانيد به اين اسم صدايم كنيد....متاسفم مهماني شما خيلي كسالت اور شده است من بايد كمي در باغ قدم بزنم....متاسفم از اينكه نميتوانم صحبتهاي كسالت اورتان را بيشتر از اين تحمل كنم....زيراكه قرار نبود به اينجا بيايم!!! بله من كمي بيقرار و بي حوصله ام زيراكه جمع شما به غير از اين مشروبي كه مهمانم كرديد هيچ چيز پر كششي ندارد...متاسفم من به اشتباه به اينجا امده ام!!! بله راه خروجي را ميدانم...من كمي بايد در حيات باغ قدم بزنم...بله مشروب ميخورم...متاسفم كه اداب معاشرت شمارا نميدانم...نه از اين بابت مشكلي ندارم...همراهم سيگار دارم...متاسفم كه رفتار من مطابق با جمع شما نبود....باغ تاريك و رويائي مقابلم و ان خانه مرموز را پشت سرم دارم!!! و مهمانهاي زيادي همچنان به عشرت و صحبت كردن مشغولند...در حيات باغ قدم ميزنم...بوي گلها و خيسي باران را احساس ميكنم...انگار سايه اي اين نزديكيهاست!!!

سايه نزديك من ميايد...انگار دختري باشد!!! چه صورت جادوئي و تسخير كننده اي دارد...به اطرافم نگاه ميكنم....نه...هيچكسي به غير از من در انجا نيست پس مطمئن ميشوم كه ان دختر بطرف من ميايد!!! متاسفم...متاسفم قرار نبود كه من اينجا باشم!!! و دخترك ارام نگاه ميكند و لبخند ميزند...متاسفم من كمي مشروب خورده ام و روي پاهايم بند نميشوم...شما نبايد كه منرا جدي بگيريد زيراكه من ناخواسته به اينجا امده ام....دخترك هنوز لبخند ميزند...نگاهش ميكنم....انگار چيزهائي بيادم ميايد!!! من كم كم به هوشياري ميرسم....دارد يادم ميايد كه قبل از اين مهماني كجا بوده ام...درست است...من صورت اين دخترك را جائي ديده ام...بيشتر نگاهش ميكنم!!! متاسفم...از اينكه بيشرمانه شمارا نگاه ميكنم متاسفم...احساس ميكنم كه شما را جاي ديگري بجز اين مهماني ديده ام!!! دخترك لبخند ميزند...اما حرفي نميگويد...كم كم هوشيارتر ميشوم!!! انگار اورا در جائي بوضوح ديده ام....درست است...چيزهائي را به روشني بياد مياورم...اما انجائيكه من بودم شباهتي به اينجا نداشت...ادمهايش چنين مبادي اداب نبودند...احساس بيگانگي نميكردم....متاسفم كه شمارا بيشرمانه نگاه ميكنم...من گيج و مبهوتم!!! نميتوانم بدرستي بياد بياورم كه شما را در كجا ملاقات كرده ام اما يقين دارم كه تصوراتم حقيقت دارند!!! و دخترك چيزي را ارام نجوا ميكند....

بهشت....

بهتم ميشكند...و چشمانم گرد ميشود!!! من اين واژه را ميشناسم....انگار درست تصور كرده ام....درست است من قبل از اين مهماني در انجا زندگي ميكردم!!! انچنان به وضوح چيزي يادم نميايد اما صورت اين دختر براي من اشناست....دخترك لبخند ميزند...بي اختيار دستانش را در دستهايم ميفشارم...با او به انتهاي تاريكي ميرويم...و گم ميشويم....او در راه به من قول داده است كه مرا به بهشت برساند....من به گفته او يقين دارم...اما دلم نميخواهد كه پس از رسيدن او از كنارم برود...و او ميگويد كه انجا با من خواهد ماند...ديگر متاسف نيستم فقط كمي خوابم ميايد....حميد

Garden Dark

It is a Dream

River & road....

 اگر نام اينجا را رودخانه نگذاشته بودم ديگر حتي كلمه اي به تكرار در ان قرار نميدادم!!! شايد سنگينتر بود كه سكوت ميكردم و دل به دل روياهايم در خاموشي و تنهائي اتاق خوش ميكردم...اما نه براي اينكه چيزي نوشته باشم و يا گلايه اي بكنم و حرفي را هزاران بار دوباره بگويم فقط براي انكه نام يك رودخانه را بروي اينجا گذاشتم روزانه جاريش ميكنم...فقط براي اينكه باز نايستد...نه حوصله اي مانده است و نه شوقي كه هميشگيها را به كرات اينجا بگذارم تنها بهانه يك رودخانه است كه نه براي من بلكه براي خودش جاريست...در جائي خواندم كه نوشته بود رودخانه اي كه مرداب شد!!! كسيكه من اورا ميشناختم وشايد براي تحقير احساسات من چنین سخنی را مینویسد... اما نه براي اينكه من اينجا را مينويسم بلكه فقط براي نامش هنوز جاريست...وبراي اطلاع كسانيكه واژه ها را نميفهمند ميگويم كه رودخانه ممكن است خشك بشود اما محال است بگندد و مرداب باشد!!! زيراكه سير حركت يك رودخانه رو به جلوست....مرداب محدوديت دارد و دورتا دورش به هيچ ابراهي راه نيست شايد براي همين باشد كه ميگندد اما من به شهامت ميگويم كه يك مرداب صد مرتبه زيباتر از ذهن بيمار بعضي ادمهاست...زيراكه در مرداب هم زندگي مردابي جاريست اما در ذهن بعضي فقط حسادت و تنگ نظري جريان دارد..بعنوان كسيكه در مورد اغلب محيطهاي ابي مطلب خوانده و نوشته ام هيچ يك از ان محيطها را در سكون و ماندگي نديده ام و در همه انها زندگي به شكل اعجاب انگيزي جريان دارد....رودخانه بعنوان يك سير روبه جلو تنها محيط ابي در جريان است...دريا و درياچه ها شايد ميليونها ليتر اب را در خود جا داده باشند اما تمامي اين اب در سكون و حركتي در درون خود است اما يك رودخانه و يك مسير در حركت باز نميايستد و هر لحظه طي مسير ميكند...هدف من روزي نوشتن از دل و ارزوهايم در اينجا بود اما مسير ارزوهايم گاهي غم انگيز ميشوند و دستانم تكراري مينويسد كه خودم اينرا به وضوح ميبينم...من ديگر نه براي دلم ونه براي ارام كردن خود و نه حتي براي چيز ديگري بلكه تنها به خاطر نام اينجا در ان چيزي ميگويم...رودخانه من هميشه جاريست...با من و بدون من جاري خواهد ماند...و هيچ زخم زباني منرا سست نخواهد كرد زيراكه ازتنگ نظري چند رهگذر كه زباله مياندازند بستر يك ابراه كثيف نميشود...رودخانه من به پيش ميتازد...با من و يا بدون من...روزيكه نامش را رودخانه انتخاب كردم حركتش را ديدم و او هم كمك كرد تا در جريان بمانم و در همين جريان دوستان زلالي را به من نشان داد و همينطور ادمهائيكه زخم ميزنند وحسادت ميورزند...رودخانه من جاي خستگيهاي منست...جائيكه شبها با درونم چيزي در ان بيادگار گذاشته ام تا اگر نبودم يادم باشد....مهم نيست چند ادم چشم تنگ بيهوده بگويند مهم انست كه چند دوست و اشناي هميشگي روزي به نيكي از من ياد كنند...شده در اندازه يك كلمه يك تصوير يك گلايه نخواهم گذاشت كه در سكوت و سكون بماند...دل من تنگتر از انست كه اينجا بگويم و ارام بشوم...اينجا ميگويم كه تنها جاري بماند...از اينجا نوشتن نه شب تنهائي من روشن ميشود و نه كسي حتي دستي بر سرم خواهد كشيد همه به فكر خود هستند...كسي براي گلايه من و ديگران سردرد بيهوده نميخواهد...كسي مرهم نيست ميدانم تمامي اينها را...ميگويم كه يادگار بماند...و به ادمهاي حقير هم دوباره ميگويم كه در اينجا با من طرف نيستيد با نام يك رودخانه مواجه ميشويد كه جزجاري بودن چيزي را نميشناسد...من شايد بدبخت و بي چيزباشم اما بيچاره و حقير نيستم و نبوده ام...حقارت لباس برازنده تن من نيست...تا همين اندازه از عمرم را سربلند راه رفته ام...هيچ چيزي ندارم جز دليكه بزرگست و با طعنه و تحقير كوچك نميشود...ميشكند...ميريزد...ميبازد...اما دوباره ميايستد....مدتهاست كه در برابر زندگي كم اورده ام...مدتهاست كه خودخوري ميكنم...اما يك قدم از انچه عقيده دارم عقب نگذاشته ام...رودخانه هميشه رودخانه ميماند...مرداب هم نخواهد شد...اگرچه مرداب هم بسيار زيباست...زندگي انشاي علم بهتر است يا ثروت نيست كه هركسي چيزي بگويد و نمره بگيرد...زندگي معرفت و شناخت ميخواهد...براي نوشتن هر متني بايد جنس واژه ها را دانست...كسيكه هنوز نميداند يك رودخانه در هيچ شكل ممكنش به مرداب تبديل نميشود نوشتنش هم بيهودگيست...در بدترين شكل ممكن يك رودخانه خشك ميشود...اما چون سرچشمه و پايانش مسير درازيست هرگز مانداب و مرداب نميشود....هدف از اين متن نه گلايه بود و نه شكايت...خشمگين هم نبودم و در حالتي ارام ذهنياتم را گفتم...اينجا هم جاريست فقط به خاطر نامش...كسي هم كه الرژي ميگيرد از حرفهاي من كسي او را وادار به خواندن نكرده است...كتاب داستان و جك و لطيفه بسيار است...گلايه ها براي من و فكر يك رودخانه جاري براي تو....بزرگي در نيكي كردن به مردمان است و كسيكه ميخواهد بزرگ باشد بايد كه در ابتدا انسان باشد...منهم ادعاي انسانيت ندارم اما همه تلاشم در ادم شدن بوده است...صبح تا شبم اگر دلتنگي شده باشد اما وقتيكه ميخوابم خيالم اسوده است كه در حق كسي بدي نكرده ام...همين باشد توشه راهم...حميد

Rain & Dreams...

قطرات اب از گوشه سقف نمناك بروي كليدهاي پيانو ميچكيد....

چكه...چكه...چكه...ميخورد و پرتاب ميشد....

و دستان مرد كليدها را زير انگشتانش فشار ميداد...كليدهاي سفيد و سياه جادوئي را....و هر ضرب اهنگ خيس فضاي مرطوب اتاقك را نمناكتر ميكرد....

چكه ...چكه هاي اب...زير پاهايش خيس بود از نمناكي ....خيس...مثل همان لحظه هائيكه صورتش خيس ميشد از دلتنگي....سيگار در لبه جا سيگاري دود ميكرد و اشكالي را در هوا ميساخت....و استكاني كه تهش كمي الكل باقي بود...انرا سر كشيد...گرمتر شد...پكي بر سيگارش زد و كليدها را دوباره فشار داد....نت به نت اشنائي به هوا بلند ميشد!!! قطره قطره دلتنگيش را به سخن گفتن وا ميداشت....رگبار تندي بر شيشه ميخورد....مثل يك جوي باريك اب باران از بالاي شيشه سرازير بود....در گنگي شيشه سبزي برگهاي درختان بيرون اتاق به چشم ميخوردند....هواي خنكي تمام فضاي مرطوب اتاق را پر كرده بود....قطره قطره اب از گوشه سقف نمناك پائين ميفتاد....و در يك بهت رويائي مرد در عالم ديگري فرو رفته بود...سرش از شدت الكل داغ بود و دستانش سرد.....هواي خنكي زير پوستش ميخزيد...كت كهنه و خيس خورده بر تنش چسبيده بود....و قطرات اب از موهايش بروي كليدها ميچكيد....در دلپذير ترين اوقات مستي ان مرد به كسي فكر ميكرد.... كسيكه ميتوانست ساعتها به درد و دلهايش گوش بدهد....

زندگي چه وسعتي دارد....اسمان بينهايت بار باريده است و هنوز ابرها مايوس از زمين نگشته اند...زمينيكه الودگيش را نميتوان با باران هزار ابر پاك كرد!!! اين ابرها خستگي ناپذيرند....زندگي چه وسعتي دارد اما براي مرد مست گوشه اتاق همه بزرگي ان به اندازه يك اتاق است كه از گوشه هايش چكه هاي اب بر تاقچه اش ميچكد...همه چشم اندازهاي شگفت انگيز دنيا براي يك مست خيس خورده همان نتهائيست كه به فضا ميفرستدشان....اتشي گرمتر از سيگارش نيست...و پناهي به جز ديوارهائيكه اورا مخفي نگاه داشته اند...باراني كه از سقف اسمان چكه ميكند از سقف خيس خورده اتاق پائين ميريزد....سقف هميشه سقف ميماند...اسمان باشد يا كاهگل...چه فرق دارد...براي ديدن دلتنگي چه فرق دارد اوج اسمان با سقف بالاي سر!!!

پناهي جز ديوار ها نيست....چيزيكه مرد را از چشم ديگران مخفي نگاه داشته است...امنيتيكه دلتنگ است!!! و يك مستي بي وحشت....جائيكه كسي را بي اجازه در ان راه نميدهد....يك اتاق....جائيكه وقتي باران ميبارد خيس ميخورد...و بوي نمناكيش اشتياق ساز را در خاطر ان مرد زنده نگه ميدارد...اتاقيكه در و ديوارهايش قصه گوي تنهائي شده اند....و يك تنهائي عميق كه قشنگ است....و ديوارهائيكه لاي اجرهايش بوي رطوبت و سيگار ماسيده است....بوي الكل و دود ميدهد....يك تنهائي خيس...يك تنهائي زيبا كه گريه ها همراه باران جاري ميشوند و حالت اشفتگي غريبي را در وجود مرد ميريزند....يك تنهائي خيس كه كسيرا به ان راهي نيست جز يك مرد...يك ساز...يك اتاق...يك پاكت سيگار و استكانهائي كه تهشان چيزي نمانده است....كسي مهمان اين لحظه ها نميشود....در اين بزم باران خورده تنها خاطرات حضور دارند...خاطراتي كه گنگ و مبهمند....و بوسه هائيكه سستند و نامعلوم...و مرد بياد اورد خيس ترين بوسه هاي عاشقي را در اتاقيكه سالهاست عشق را از ياد برده است و تكرار همه روزمرگيهاست....بوسه اي از بالاي سقف بر صورت خيس مرد چكيد...خيال كرد كه خواب ميبيند...اما نه!!! وقتيكه خاطره را نگاه كرد بوسه ها شبيه قطرات اب از سقف پائين ميفتادند....تنهائي تسخير كننده اي بود...و پر از اصواتيكه در گوشش ميپيچيدند....تنهائي مبهم و زيبائي بود وقتيكه ديگر از تنهائيش گلايه اي نميكرد و خودش را تسليم ان كرده بود....تسليم يك پوچي مرطوب كه دنيايش را از همه جدا ميكرد...ادمها را ميديد اما انگار نميديد...همه چيزها را احساس ميكرد اما انگار جز افكارش چيز ديگري حضور نداشت!!!

خودش بود و يك تنهائي عجيب...براي تنهائيش كسي را به اتاقش دعوت نميكرد...از كسي چيزي نميخواست....ديگر به كسي چيزي نميگفت...خودش را تسليم كرده بود...به يك پوچي مبهم و عميق كه اورا شبها به باغهاي قديمي خيال ميبرد و روزها به روياي كسيكه هميشه راست ميگفت!!!

هميشه ميدانست...هميشه نوازش ميكرد...

در وسعت دنيا... در گوشه هائي به اندازه يك اتاق محقر و تنها هنوز زندگي جريان داشت...و هنوز بهمراه مرد تكرار ميشد....تكرار....اگرچه بيهوده اما در همه تكراريش هنوز رازهائي بود....و شوقي محبوس كه خيال فرار داشت...خيال رهائي...خيال ازادي...باران بند امده بود و اسمان رنگين كمانش را به تن كرده بود...پنجره را باز كرد و غرق تماشا شد....ارامشيكه در هر بازدمش خيسي هوا احساس ميشد....حميد

Break the Night With Colour...

روزها از پشت شبها و شبها از پس هر غروبي ميايند....خورشيد...ماه...ستارگان اسمان اين چرخش دوار را طي ميكنند...در اسمان شب ستارگان سوسو ميزنند....در اسمان روز خورشيد ميدرخشد و ابرها در بازي و گشت و گذارشان اوقات را تاريك و روشن ميكنند....و جاده ها مسيرهاي پر پيچ و خم رسيدنند....و جاده ها وقتيكه اغاز ميشوند حكايت از مقصدها را دارند....روزها و شبها كنار ذهن من ميايند...ميروند....روزها و شبها.....از گذشته گسسته ميشوم....فاصله ميگيرم و به اينده كوچ خواهم كرد....يادها....يادها منرا در بر گرفته اند....خون من در رگهاي مشتاق ابي ميريزد و گرمتر ميجوشد... همه دقايق التهاب را...عشق را ترانه ميكند...مقصدها گاه نامعلومند....جاده مه ميگيرد....من در پشت شيشه تب كرده ماشين سرم را روي دستانم گذاشته ام....گاهي نگاه ميكنم همه تصاوير در گذر روبرويم را...اطرافم را....برف پاك كن خيسي باران را از روي شيشه به كنار ميزند و در رفت و برگشتهاي ممتدش منرا به خاطره ميبرد و برميگرداند....سيگاري روشن ميكنم....دود رقيقش را از لاي شيشه به بيرون ميفرستم....در اطراف دشتهائيست سبز و تنها....چه گستره عجيب و خيال انگيزي دارد و پرندگان بروي ان موج ميخورند....جاده در پشت كوهها گم ميشود و در مقابل دريا پديدار....يك پهنه ابي كه گاه ميخروشد و گاه ارام....تنها نگاهم ميكند....شاه ماهيها دارد اين ابي مرموز...در دل خيسش رازها دارد از مسافرانيكه هر بار در كنار ساحلش سنگي به سينه ان انداخته اند....جاده ابي دريا را طي ميكند و در ميان جنگلي دوباره باز ميشود....رازها دارد از عشق بازي پرندگان....از اتش هيمه هائيكه برويشان كتريهاي چاي جوشيده است....اوازهاي مردان و زناني كه ميان درختانش همديگر را بوسيده اند....جاده جنگل را در پشت خود باقي ميگذارد و به دشتي وسيع دوباره باز ميشود....سكوت است....صداي نفسهايم در فضاي اطراف به گوش ميرسد....در را باز ميكنم و پائين ميايم....سنگي را در مقابلم به حركت در مياورم و به انطرف مياندازم....در اين دشت تنهاي افسونگر سوسكها در قلمروئي بزرگ گرد خارها ميچرخند و دنبال همديگر ميكنند....بوي فراموشي ميدهد هواي روشن دشت....تمام تنفس من پر از ذرات معلق اب در يك فضاي خيس است....روز و شبها ميايند و گذشته را به اينده پيوند ميزنند....دستهايم را از هم باز ميكنم و به صداي ترانه اي سرم را تكان ميدهم....اينجا خواهم توانست براي روزهاي گسسته شده تا هرزمان كه بخواهم گريه كنم....اگرچه اشك هم مرهم نميشود...اگرچه حسرت با اب ديده پاك نميشود...صداي فراموشي ميدهد هواي ساكن و پر سكوت دشت....من ميتوانم اينجا پرواز را بياموزم....نيازي به عقاب شدن ندارم...من هنوز در انسانيت گمشده نيروئي ميبينم كه دنيا را به تسخيرش در مياورد...همان جادوئيكه يك ساز دارد و نتهايش ميليونها انسان را بدون بال به پرواز در مياورد....من حتي حسرت يك پرنده را هم نميخورم...زيراكه اگر پرنده اي بودم اين غم عميق را درك نميكردم...زيراكه اگر ازاد بودم معني ازادي را نميفهميدم...من در حصار بسته و مسدود توانستم ريشه هاي ازادي را در خاك وجودم پيدا كنم...غم نيروئي به من ميدهد براي ديدن ان دورترها...من مقابل پاهايم را نميبينم چشم انداز من فرسنگها دورتر از اينجاست....تا بهشت پلي زده ام از دردهايم و حسرتهائيكه هر شب با گريه ميشورمشان....من حسرت پرواز را ندارم با غمهايم شبانه ها پرواز كرده ام...تا خداوند...تا انچه ذات شگف انگيز انسانيت است....پرنده ها بايد قبطه به حال من بخورند كه چرا قادر به درك غمهاي زندگي نيستند....كه چرا نميتوانند دوست داشتن و نفرتشان را بروي كاغذها بنويسند...و نميتوانند انجور كه ميخواهند فكر كنند...انها تنها قادر به پروازند اما قادر به درك ژرفاي زندگي نخواهند بود...ديگر پرواز انها برايم حسادت نمياورد...انها ازادند و من نيستم...انها تكرار را فراموش كرده اند و من هنوز در قدمهاي تكراري روز و شب ميگذرانم...اما ميتوانم گلايه هايم را همراه باد به خدا برسانم...به قدرتيكه ميگويند خالق من است...من اين خالق ناديده را دوست دارم...من از قدرت و اعجابش در شگفتم...اگرچه چيزي انچنان روي عدالت و حساب و كتاب به نظر نميايد اما من به عدالت اين خالق شگفت انگيز يقين دارم....انكسيكه اورا بشناسد فارغ از دنيا خواهد شد....و كسيكه ترديد ميكند بيچاره تر از همه بدبختيها ميگردد....خداوند را در غمها پيدا كردم و نه در شاديها زيراكه شاديها تمام ميشوند و هرگز قدرت تفكر را به ادم نخواهند داد...چه كسي در حضور شاديها ميتواند كه با خود خلوت كند!!! بازگشت به درون و هرچيزي كه ذهن را به فكر واميدارد ريشه در غمهاي كوچك و بزرگ دارد...و خداوند غم را افريد براي انديشيدن مخلوقاتش...اينجا بهشت نيست....اينجا دشتيست كه ادمهايش به اعمالشان محك ميخورند....عابدان دوزخي و مستهاي اهل بهشت...اينست راز بخشايش خداوند....كسيرا به عبادت پاداش نميدهد و كسيرا براي معصيت به دوزخ نميبرد...او مخلوقاتش را با اعمالشان جزا ميدهد....وقتيكه دست بيچاره اي را ميگيري بهتر از هزاران سال عبادت بي حاصل است...دشت سكوت....جاده مقابلم...و دل تنگيكه در سينه دارم...پكهاي ممتد سيگار...اينجا جائيست كه من هر روز با افكارم خلوت ميكنم و خدا را ميبينم....خدائيكه تنها و تنها محبت است...و هركسي اورا قهار خطاب كند اورا نشناخته است به خود خطاب ميكند....خدائيكه اگر ببخشايد و اگر نبخشايد هنوز دوستش دارم...خدائيكه سالهاست برايم شكست را رقم زده است اما من هنوز صدايش ميزنم....عبادتش را نكرده ام...دولا و راست هم نميشوم اما محبت او در رگهاي من جاريست....من به زبان دل خويش اوراصدا ميزنم...و بركسي تحميلش نميكنم...زيرا او گفت: منرا در نيكي به خلايق جستجو كنيد....روزي منهم خاموش خواهم شد....پاداش و بهشتي هم نميخواهم....فرصتي داد براي درك غمها...براي ديدن دنيا...براي اين دلتنگيهاي نامعلوم...و من توانستم خداوند را در يك ترانه....در يك شب مستي...در يك طلوع باران زده...در اينهمه اعجاز پيدا كنم و روبرويش زانو بزنم و براي دوستانم دستي به دعا بلند كنم كه شايد استجابتش كند....من براي تو و تو براي من دعا خواهي كرد....صليبم بروي قلبم و چشمانم به دنبال موهبتهاي توست....تو كارساز شو كه رشته اين كار از دست ادميانت در رفته است...امين....حميد

Tearing and Breaking...ترانه ای از فیل کالینز