بر روي رنگين كمان...
در سكوت اتاقم نشسته ام و به ترانه اي گوش ميدهم كه سالها پيش را در خاطرم مجسم ميكند....شايد ترانه و اهنگنها هميشه بهترين ياداور ايامي مشخص و خاص در زندگي همه ما بوده باشند...هر ترانه و اهنگي محل خاص و يا فضائي از زندگي مارا به تصورمان در مياورد...اگر ان خاطره تداعي كننده روزهاي خوب زندگي باشد هميشه در ياد ما بعنوان خاطره انگيزترين موسيقي برجا خواهد ماند و اگر يك محيط نامناسب فكري را به تصور ما در اورد سعي ميكنيم حتي از شنيدن ان صرف نظر كنيم و اين خاصيت بزرگ موسيقيست...ترانه اي از ديتر بولن اهنگساز گروه معروف مدرن تاكينگ منرا به سالهاي خيلي دور برد...وقتيكه هنوز دبيرستان ميرفتم...شايد در همان زمانها بود كه به موسيقي غير وطني بسيار علاقه مند شده بودم و روياهايم را فقط در انها مجسم ميكردم...اگرچه حال و هواي ان ترانه ها تا امروز منرا در روياهايم معلق نگه داشته است اما تضاد ان با شرايط پيرامونم هميشه ازار دهنده بوده است...زيراكه ان موسيقي به شدت تحريك كننده و در برگيرنده حالات احساسي و گرايش به جنس مخالف است...شايد در جائي ازاد گوش كردن انها يك تفريح به حساب بيايد اما شنيدن انها در فضائيكه كاملا ان فرهنگ را زير سوال ميبرد مشكلات روحي هم ببار مياورد!!! مردم گريزي و انزوا از جامعه و سير كردن در روياها و دلخواسته هاي شخصي شايد يكي از حالاتيست كه به ادم دست ميدهد و حس بيگانگي در جائيكه زادگاهت ميباشد و تو دوست داري همانند چيزهائي كه تصور ميكني زندگي كني و نميتواني و اين خود يك اختلال رفتاري بوجود مياورد...البته فايده اش انست كه فكر تو محدود به يك فرهنگ بومي و ملي نميماند و خودت را عضوي از دهكده بزرگ جهاني تصور ميكني و ميتواني به درك متقابل غير همزبانانت برسي و شايد براي همين باشد كه ديد متعصبانه را كنار ميگذاري و همه ادمها را همانند خود ميبيني و وجه اشتراك بسياري را بين خواسته هاي تمامي ادمها پيدا ميكني...عشق خواهي و نياز به ان...گريز از جامعه صنعتي و ميل به رها بودن و ازاد شدن...علاقه به خوشگذراني و فراموش كردن مشكلاتي كه روزمرگي به حساب ميايند و در بعضي از انها شايد مصرف مواد مخدر و الكل هم براي فراموشي توصيه ميشود كه ان يك امر شخصيست و چه بد باشد و چه خوب هميشه عده اي را بدنبال خودش كشانده است...اينها شايد مشتركات بسياري از ادمها باشد...ادمهائيكه دوست دارند ارامتر از اينكه هست زندگي كنند و عشق بورزند و داراي امنيت باشند...دوست بدارند و دوستشان بدارند و از طريق ادراك خود هركدام به زباني به درك خالقشان برسند...در اين دنياي شگفت انگيز دور از همه زنده و مرده بادها همه ادمها نيازهاي مشتركي دارند و همه انها مجموعه اي از احساسات هستند و حس انساندوستي هم در بيشتر ادمها هنوز وجود دارد...و اگر به مسئله با نگاهي عميقتر نظر بيندازيم ميبينيم كه هر انساني كودكيست كه هنوز خنديدن و گريستن را در زمانهائي تكرار ميكند...همانند كودكيش هنوز به شيطنت و بازي نياز دارد و به اينكه دوستش بدارند و برايش ارزش قائل شوند و دركش كنند...هنوز ميل به رفاقت و همبازي و همكار مثل همان كودكي در سرشت هر انساني باقيست...چطور ميشود به صرف متفاوت بودن فرهنگها ادمها را از همديگر جدا دانست....همه ادمها احساسات يكساني دارند و همه انها نسبت به واژه هائي نظير ترس و تنهائي و قدرت و ثروت و مقام عكس العملهاي مشابهي از خودشان نشان ميدهند...تافته جدا بافته كردن خود تنها باعث انزواي بيشتر ما خواهد شد...و اگر كسي توانست ادمها را براي وجودشان دوست بدارد و نه عقيدشان كار بزرگي كرده است...زيراكه عقايد متفاوت است و هركسي ادعا ميكند كه او درست ميگويد كه اينطور هم نيست!!! درستي و حقيقت تنها در انسانيت خلاصه ميشود...كسيكه مردم را دوست ميدارد ديگران هم اورا دوست دارند و كسيكه همه را منع كند ديگران از او ميگريزند!!! ترانه قديمي ديتر بولن منرا به سالهاي دوري برد و بياد اوردم كه همراه يكي از اقوام در اتاقش نشسته بوديم و دوست اوهم كنارمان بود...من در خانه همان فاميلم بود كه علاقه شديدي به موسيقي غربي پيدا كرده بودم...دوست او با خانواده اش مشكل پيدا كرده بود و به انجا امده بود تا درد و دل كند و مرتب سيگار ميكشيد...پسر خوش قيافه اي بود و بسيار خوش برخورد و درون گرا كه منرا به خودش جلب ميكرد...منهم كمابيش در دبيرستان سيگار ميكشيدم و چون ادم درونگرائي بودم هميشه از مثل خودم خيلي خوشم ميامد و ملاقاتهاي خصوصي و دوستانه را خيلي دوست داشتم....با همديگر موسيقي گوش ميكرديم و در موردش حرف ميزديم...سيگار ميكشيديم و گاهي ساكت ميشديم و در فكر فرو ميرفتيم...وقتيكه بيشتر فكر ميكنم همان غم عميق و عجيب دوران نوجواني هنوز در وجود من ريشه دارد...هنوز به وضوح انروزها را بياد مياورم و دلم برايشان تنگ ميشود...شبهائيكه تا صبح حرف ميزديم و بازي ميكرديم...سيگارهاي دزدانه و يواشكي كه چقدر لذت داشتند...گريه هاي خلوت و تنهائي كه گاهي چند خطي از دل هم بپايشان مينوشتيم...هميشه روي كتابها شعر مينوشتيم و تصوير خواننده مورد علاقه مان را پشت دفتر و كتاب ميچسبانيديم و حتي سعي ميكرديم همانطور لباس بپوشيم...نگاه كنيم...ادا در بياوريم...گاهي شهر بازي ميرفتيم و بيشتر اوقات هم كوهپيمائي...وقتيكه باز ميگشتيم هنوز دلمان تنگ بود...خلوت اتاق و ترانه و سيگاريكه ادم را به عمق روياهايش ميبرد...عكسهاي يادگاري دسته جمعي...و گاهي عشق در ميزد و شوقي عجيب را در وجودمان جاري ميكرد...شنيدن ان ترانه ها همراه كسيكه دست در دستمان داشت رويائي بدست نيامدنيست ديگر...و بوسه هاي دزدانه در كوچه هاي خلوت وقتيكه غروب ميشد...و يك عطر و ادكلن يادگاري كه هر وقت رايحه اش بلند ميشد ادم را ميبرد تا ته تمام روياهايش!!! خلوت شبها با ياد دوست و بعدالظهرها قرار ملاقات و پس از ان دوباره دلتنگي ميامد...مگر زندگي چيست؟!!! جز ترانه و عشق و دوست داشتن و رويا...اما ديگر انروزهاي خاطره انگيز بسر رسيده است...چيزهاي ديگري ملاك امروز ما شده است...همه زندگي معيارش ماديات و پول است...روياهاي گذشته جايش را به روياي داشتن ماشين و ويلا داده است و ديگر انجور ادمها پيدا نميشوند...منهم تنها مانده ام از گذشته اي كه در ان روياهائي بود و دوستانيكه همه زندگي من بودند...امروز ديگر تنها يادشان با شنيدن يك موسيقي زنده ميشود و معلوم نيست كجاي اين دنيا هستند و چكار ميكنند!!! خواب خوش مستيها تمام شده است...جواني هم ميرود به پشت روزهاي گذشته...ديروز دوستانم و امروز ماهيهايم همراز من هستند...و كسيكه دوستش ميدارم و شايد تنها كسي باشد كه ان روزها را دوباره در من زنده نگاه ميدارد...من هنوز با روياي انروزها زندگي ميكنم و هنوز چهره انروزهايم را در اينه ميبينم و ان نگاه گنگ و منتظر كه با صداي كسي به هوا بلند ميشد و در پوستش نميگنجيد...من همان كودك گذشته و همان نوجوان ديروزيم كه امروز دلش نميخواهد با اينروزها دمساز باشد...و تمام دنيايش همان خاطرات و روياهاست...و چقدر خوبست كه يك ترانه كه همزبان منهم نيست ميتواند اينجنين انروزها را برايم بازسازي كند...محو شنيدن ان شده ام و به بهترين دوران عمرم بازگشته ام در يك سفر خيال انگيز در يك اتاق تنها كه بوي سيگار ميدهد و خاطرات من و ياديكه در وجودم زنده و جاريست و نيازمند ان هستم...زندگي هم زيباست اگر بگذارند...حميد

Diter Bohlen
![]() |
![]() |

