اگر من...!!!


اگر من ابر بودم بر اين دود گرفته بي رويا

سالها بي دريغ ميباريدم

اگر من باد بودم سالها بر اين غبار رخوت انگيز

ميوزيدم

اگر من ستاره بودم همه گوشه هاي تاريك شهر را

به اشعه اي نورباران ميكردم

اگر من نان بودم فراوان بر سر سفره هاي خالي

مينشستم

اگر من اسكناسي بودم بي اندازه در جيبهاي فقير

پر ميشدم

اگر من خنده بودم بر لبهاي  كودك ولگردي

مينشستم

اگر من اشك بودم براي همه انسانيت گمشده

میچکیدم

اگر من صدا بودم همه خاموشان را به فرياد

اشنا ميساختم

اگر من رودخانه بودم پر خروش و سهمگين

اشفتگيها را ميبردم

ولي اگر من پرنده بودم

از اين قبيله ميگريختم!!!

حميد

enjoyment of silence

از سكوت لذت ببر...رنگهائيكه حقيقت دارند...بوهائيكه مشام را خنك ميكنند....تنفسيكه سرشار از پاكيست و چشم اندازي ژرف كه در خود انعكاس بيشماري از اصوات دل انگيز را دارد!!! از سكوت لذت ببر....حميد

به تو كه زندگي را براي عشق ورزيدن دوست ميداري و نه عشق ورزي را براي زندگي كردن


از كجا بايد شروع كرد

قصه عشق و دوباره

با زمين خيلي  غريبم با هواي تو صميمي

ديده بودمت هزار بار توي روياي قديمي

به نگاه چشم گريون يه فرشته رو زميني

چشامو به روت ميبندم تا كه اشكامو نبيني


با تو فرياد يه عمرو

ميكشم تا اوج اخر

دلاي ابي هميشه

ميمونن بي يارو ياور


از كجا بايد شروع كرد

قصه عشق و دوباره

كه همه بغضاي عالم سر عاشقي نباره

غربت ارزوهامون دل طاقت و شكونده

نگو تو شهر حقيقت واسه ما جائي نمونده

نگو ديره واسه گفتن سهمم از دنيا همينه

كه تو تنهائي شبها كسي اشكامو نبينه

از كجا بايد شروع كرد قصه عشق و دوباره

كه همه بغضاي عالم سر عاشقي نباره

بی منظره!!!


وقصه همان است كه هميشه بود!!!!ازدحام ادمها كه از سر و كول هم بالا ميروند....در خيابان پشتي معبري بود پر از ادمها انقدر فشرده و نزديك و شانه به شانه ميلوليدند كه هواي نفس كشيدن نبود!!!درخت تنهاي كنار كوچه دود ميخورد و برگهايش دوده بسته بود!!! نه جيرجيركي كه شبها ميان ان بخواند و نه پرنده اي ديگر بروي ان اشيانه داشت!!!درخت تنها تكيده بود و روز به روز افتاده تر و زردتر ميشد...و تنه محكم درخت پر بود از جاي كليد و چاقو!!! در جوي كثيف ميان كوچه اشغالها ميرقصيدند!!!همه چيز در ان پيدا ميشد الا اب!!! از دمپائي پلاستيكي و پيت روغن نباتي تا سيدي شكسته همه چيز در ان غوطه ميخورد!!!  خانه ها را سكوتي گرفته بود و صدائي نبود جز صداي بوق ماشينهاي رنگ ورو رفته زنگار گرفته!!!در ميان اين شلوغي چشمي را پيدا نميكردي كه عاشقانه ببيند و نگاهي كه انعكاسش رفاقتي داشته باشد و ادم را براي دست دادن به جلو كشاند!!! همه چيز سرد و مبهم ميگذشت...ادمها همديگر را ميديدند ولي اينگار نميديدند و اسانترين كارشان برداشتن چشم از چشم همديگر بود!!!به هر جا كه ميرفتي نظاره گر چيزي بيشتر از اين نميشدي...و شوق و اشتياق مدتها بود كه مثل درخت دود گرفته بود!!!!از فشار اطراف به خويش و چهار ديوار خانه پناه ميبردم ولي انجا هم دل ميگرفت از سكوت و رخوت لحظاتش!!! نه پاي رفتن و نه توان ماندن و هيچ چيز ادم را ارام نميكرد الا خيال!!!خيال وسعتهاي چشم نواز و سبزي كه دور بودند از اين حوالي!!!خيال اگر چه تمددي براي اعصاب بود ولي درماني براي دردها نميشد...و با خيال تشنه اي سيراب نگشت و گرسنه اي سير نشد!!!زندگي كه اسمش تنها مانده بود در اين دود گرفته بي رويا تكرار ميشد و صبح تا شام ميگذشت و هنوز خيالاتي بودند كه ادم را نويد ميدادند....هنوز كمترين بارشي نباريده بود و اسمان مهرش را دريغ ميكرد!!! و من مي انديشيدم تا چه اندازه ميتوان به انتظار نشست و ابرها را در خالي اسمان جستجو كرد باز هم چيزي نديد!!!كاسه ابي به پاي گلدان پيچك كنار اتاق ريختم...گياه هم از حجم رخوت انگيز اتاق به تنگ امده بود اما صادقانه سبز ميماند!!!!در خيال تمامي وسعتهاي شگفت اور سبز همچنان بهتي مرا گرفته بود و من نميدانستم كه اسمان بي دريغ رحمتش را نازل خواهد كرد و يا كنار همين گلدان كوچك جان خواهم داد!!!نميدانستم و اين ندانستن اگاهانه مرا ازار ميداد!!!ميدانستم كه هواي دود گرفته باران ميخواهد ولي نميدانستم كه تا كي بايد به انتظار بود!!!در پيچ و خم افكاري كه مرا فشار ميدادند خوابم برد و من در خيال خويش درخت كاجي را ميديدم كه خيس از باران بود و بوي نمناك چوبش مشامم را خوشبو ميكرد!!!حميد

 

عجيب قصه ايست اين روزها!!!

 

انروز كه حقت را گدائي كردي بدان كه بدبختترين هستي!!!

مردم هميشه خود را ميبينند...و كمترين توجهي نميكنند كه ادمها همه از پوست و استخوان هم هستند...براي همين ميتوانند يكديگر را دوست بدارند و يا نوعي نفرت را تجربه كنند....ميتوان چشم را بست و ناله را نشنيد ميشود كيف كرد و نديد...ميشود قاه قاه خنديد و شكم جلو اورد...ولي نميشود انكار كرد!!! هر چه تلاش كني باز هم درونت چيز ديگري ميگويد و اين نداي دروني تو حقيقت توست!!! هميشه چيزهائي هست كه ذهن را ميازارد...هميشه زواياي تاريكي هستند كه ادم را به انديشه وا ميدارند...و هميشه ساده لوحاني هستند كه ميگويند عينك بدبيني را برداريد!!!اما برداشتن يك عينك سياهيها را روشن نميكند...هميشه نميتوان به نور خيره شد...سياهي هم لازم است...ولي سياهي شب كه ارامشي دارد با سياهي اعمال خيلي تفاوت دارد...رنگها همه زيبا هستند ولي در شهر من سياه خيلي وقتست كه رنگ خوبي نيست...كي باران ميايد نميدانم!!!اينها را تا كي بايد تكرار كنيم انرا هم كسي نميداند!!!من هميشه فكر ميكنم يا ما نميدانيم و يا خودمان را به نفهميدن ميزنيم...عذاب دومي سختترست...و سختتر انكه اسير تكرار عمري را كه تنها يكبار تقديمان شده است را اينگونه بيهوده بسر كنيم!!!و هزار بهانه بياوريم كه قسمت اين بود ...و اين حرفها هم تمامي ندارد...هميشه راه اسان را بر گزيده ايم!!! و اسانترين راه بي تفاوتي ما است!!!! ولي كاش ياد ميگرفتيم از درخت كه برگهايش را ميريزد تا دوباره سبز شود...لخت ميشود  و تازيانه سرما را تحمل ميكند تا بهار جامه اي سبز بپوشد...ولي ما ميترسيم كه شايد سرما بخوريم و نتوانيم روزمرگيها را دوباره تكرار كنيم!!! اينهم خودش داستانيست متفاوت با همه قصه ها...!!!حميد

احساسي طلائي...!!!

 

سايه مردي در كوچه و خيابانها را ه ميرفت!!!همه جا را تاريكي گرفته بود...ديوارهاي خشتي و اجري و كوچه هاي تنگ و تاريك!!!از راهروي كوچه ها عبور ميكرد...خاطرات در اطرافش در جريان بودند....همه جا تاريك بود ولي تمام اندام مرد را يك پوشش طلائي گرفته بود...مثل پرده سينما سر تا پاي مرد روشن بود و روي  ان روشنائي خاطرات به نمايش در امده بودند!!!همانطور كه در عمق سياهيها راه ميرفت ان پوشش نوراني و طلائي بر پيكرش تصاويري را نشان ميدادند....از كودكيهايش...شوقش...بازيچه هايش...وقتي بزرگتر ميشد جوانيش و شور عشقي كه در  دلش داشت...همه دوستانش و همه ادمهائيكه روزي ميشناخت همه بر پرده طلائي و نوراني كشيده شده بر اندامش ميگذشتند....احساس طلائي داشت همه كوچه ها را طي ميكرد...از همه سياهيها عبور ميكرد...و همچنان اين خاطرات بودند كه بر اندام مرد به تصوير كشيده ميشدند...انقدر رفت تا به جائي رسيد كه صبح شده بود و خورشيد نور طلائيش را بر همه جا گسترده بود....ارام ارام پرده طلائي از روي مرد كنار رفت و اندام او و چهره اش نمايان شد!!!مرد از كوچه هاي تاريك به صبحي رسيده بود كه زمان و مكانش را نميدانست!!! احساس نميكرد كه تا انزمان ان مناظر را ديده باشد...به زير درختي رفت و كمي ارم گرفت...و با خود فكر ميكرد كه ايكاش ميشد دوستانش در اين نا كجاي خيال انگيز ملاقات كند!!! در خيالات خويش ساعتهاي ارامي را گذرانيد...ابر تاريكي از ان دورها ميامد!!!هر چه نزديكتر ميشد تاريكتر ميشد!!!همه روشنائي افتاب را پوشانيد!!! دوباره اندام مرد هم تاريك شد...پرده اي نوراني دوباره بروي اندام مرد افتاد....وقتيكه ابر تاريك بغضش را رگبار كرد بر سراسر پرده نوراني كه بروي مرد افتاده بود باران باريد...مرد بشگل قطرات باران جاري بود!!! در تاريكي مرموز اطراف كه با نم اسرار اميزي توام بود ساعتها باران ميباريد...وقتي ابر تاريك رفت مرد صورتش دوباره پيدا شد...!!!خيس از بارشي عجيب براه افتاد...احساس طلائي همراهيش ميكرد!!!چيزي نميتوانست ديوار شود....اصلا ديواري نبود...كسي زور نميگفت!!!انجا كسي نبود كه زورگوئي كند!!!مرد براه خويش در حركت بود...همه نكبتها ان پشت مانده بود و ديوارها قدرتي نداشتند!!!احساس طلائي با مرد همراه بود...او ميرفت كه احساسش را به ديگران بدهد!!حميد

خیال میکنم....

به اندازه همه پوچيهايم خسته ام!!! به اندازه چشمهاي تو بيقرار!!!به قدر اندام جوان و تازه بلوغت حساس!!!دستهايم شوق نوشتن را ندارند...مبهوت اين كلمات بيهوده دارم فكر ميكنم از پشت هر كلمه كدام واژه را بياورم كه هم از خود گفته باشم و هم اين حرفها ارامم كنند!!!اوج خودم را گم كرده ام!!!صدائي اينگار از من بيرون نمي ايد... انگار احساسي در من زندانيست!!!خيال ميكنم كسي خود را درون من به در و ديوار ميكوبد...ميدانم كه در وجودم كسي اسير گشته است...كسي دارد اينروزها به جاي من نگاه ميكند...و گرنه من سالهاست كه نميبينم!!!كسي دستهايش را زير حلق من گذاشته است و فشار ميدهد و من اورا نميبينم!!!سالهاست كسي به جاي من گريه ميكند...من دستانم و پاهايم سالها بود كه بي رمق نشسته بودند در انزواي رخوت اورم....كسي جاي من راه ميرفت و ان سفرهاي خيال انگيز به شهرهاي شمالي را خاطره ميكرد!!!من هنوز انعكاس صدائي گنگ را در خويش به وضوح ميشنوم....مرا تلنگر ميزند...روحم را ازار ميدهد...من سالهاست كه بغضي كرده ام كه باران نميشود...اشك نميگردد....من كجا هستم!!!خيال نميكنم اين گوشه قسمتي از دنيا باشد!!!گمان نميكنم كه اين سكوت و سكون اسمش زندگي باشد!!!سيگارم كو....من نفسم تنگ ميشود وقتي دودش را كنار خويش نميبينم!!!اينگار معلق و بيهوده دارم در فضاي غم انگيز درونم پرواز ميكنم....دستهايت را ميدهي!!!من ميترسم اگر اينطور بماند!!!ميگذاري ترا لمس كنم....من بدون چشمان تو ميميرم!!!سالهاست كه مرده ام و بر گور خويش اين دقايق مرموز را از صبح تا به شب رهسپار  نا كجاهايم!!!ميگذاري دستم را روي لبهايت بگذارم!!!تو نميداني تا چه اندازه تهي و خالي گشته ام!!!اينگار اين من نيستم كه اين كلمات را مينويسم...كسي دارد به جاي من حرف ميزند...كسي دارد جاي من راه ميرود...و گرنه من خاموش مانده ام!!!دلم ميخواهد مرا به سفر ببريد...دلم ميخواهد بيائيد نگذاريد اينجا تمام شوم!!!ايا تو مرا با خويش به جاده هاي باراني خواهي برد!!!ايا تو مرا خواهي فهميد!!!چشمايم مبهوت است...نور كمرنگ اتاق خسته ام ميكند!!!صداي اين نت مبهم گيتار مرا با خود ميبرد!!!ايا تو اگر مردم شاخه گلي بر خاكم خواهي گذاشت!!!ايا انروز كه براي هميشه خاموش ميشوم به كنارم خواهي امد!!!!روز و شب ارزوي ديدنت را سالهاست كه در سينه دفن كرده ام!!!و ان روز كه با گريه التماست ميكردم كه من بي تو خواهم مرد و تو لبخند زدي كه صبور باش خواهم امد!!!و از ان ساعت و ان روز سالهاست كه ميگذرد...و هنوز هيچ رد پائي از تو را نجسته ام!!! ايا مرگم روزگار وصال خواهد شد !!!! هي تو دلم گرفته است...ترا نميبينم!!!حتي تصورت هم ممكن نيست!!!
اگر مدادم را بردارم و نقاشيت كنم فكر نميكنم كه حتي خود بتوانم از انچه كشيده ام چيزي بفهمم!!! گنگي...و اين وهم اندوهناك مرا دارد ميبرد با خويش...ميداني من راضي به هيچ شدم و صبور بودم تا ازادي را ببينم!!!نميايد!!...طاقتي نمانده است...حتي اين كلمات مه گرفته هم ديگر ارامم نميكند!!!عجيب خوابم ميايد...تنها جائيكه از اين اندوه فاصله ميگيرم!!!حميد

وقتی....

وقتي به خويش فكر ميكنم اندوهگين ميشوم


وقتي به تو ميانديشم شوقي مرا لبريز ميكند

وقتي به مردم فكر ميكنم ارام ميگيرم كه فردا از ان ماست

ولي كدام مردم؟!!!

و كدام فردا!!!

دلم كه ميگيرد دوايش كمي شاديست!!!

شادي كه نباشد دل به باران خوش ميكنم!!!

باران كه نميايد صورتم را با گريه ميشورم

گريه كه نميايد سكوت ميكنم!!!

سكوت كه رخوت انگيز ميشود ديگر ميدانم كه هيچم!!!

و هيچ كه ميشم به عمق درد پي ميبرم....

دردم كه زياد شد به خدا پناه ميبرم....

خدا اگر شنيد دوا ميكند...

اگر نشنيد نميدانم ديگر چه بايد كنم!!!

هنوز پنجره مقابل را با بي رمق اميدي نگاه ميكنم

هنوز روبروي پنچره خشكم زده است....

مبهوت ان كه اگر باز شود....كه اگر گشوده شود

كه اگر گشوده شود......حميد

شکر شب ستاره پیداست!!!

 

شكر كنم اگر خورشيد در پشت ابرهاست ولي ماه هنوز ان بالا نور ميپراكند!!!شكر كنم اگر مجال رفتنم نيست هنوز خيال سفر با من است!!!!شكر كنم اگر بر دهان غفلي بسته ام اما دستانم هنوز زمزمه ميكند خاموشيم را!!!چگونه ميتوانم خنديد؟!!! چگونه بر اين دردها رنگ بي تفاوتي نقاشي كنم!!! چگونه ميتوانم از اين دقايق پوك به سوي تو رهسپار شوم!!!چگونه صدايم را محبوس گذارم ميان حنجره تنهائيم!!! تا كي مترسك وار ميان اين دشت اندوه كلاغها را به تماشا نشينم كه رخوت پوشاليم را به تمسخر گرفته اند!!!شكر كنم اگر باران نميايد نم اشكي دارم براي خيس شدن!!!شكر كنم اگر خوابم نميبرد ولي در ميان خاموشان زيست ميكنم!!!شكر كنم از همه دنيا برايم اتاق تنهائي مانده است براي تفكر!!!شكر كنم از همه سرسبزي طبيعت تنها گلداني دارم...چگونه چشمهايم را باز نگاه دارم اما نبينم!!!شكر كنم كه از فشار اندوه ميپيچم در خويش!!!من اگر ميميرم شكر كنم كه خلاص ميشوم!!!چگونه در فضاي مه گرفته چاله هاي ميان راهم را ميتوانم ديد!!!شكر كنم در انتهاي هر فرار ديواري مقابلم مي ايستد!!!شكر شب...شكر ستاره...شكر حسرتها!!!چگونه ميتوانم هنوز بنشينم و پنجره روبرو را در حسرت منظره تماشا كنم!!!شكر كنم اگر رفاقتي هم نمانده است...دستي هم نميايد كه مرهمي گذارد...شكر كنم اگر كسي مي افتد هنوز ميخندند و هنوز افتادگان را دستگيري نيست!!!شكر كنم اگر باغ ارزوهايم را نامردمان كوير كردند....دست كردم در جيبم...اسكناس حقيري در كاسه فقيري انداختم....شكر ميكنم كه هنوز با همه نداشته هايم ميتوانم...هنوز ميتوانم براي لحظه اي دعاي خيري را همراه كنم!!!عشق هم درد اور بود...نياز هم بي جواب...شوق هم بي دليل...پريشاني اما بسيار!!!شكر كنم اگر جواب عشقم را در تاريكي و از پشت دادند!!!شكر كنم به كمر شكسته و قامت رخوت انگيزم!!!ا اگر هنوز نرسيده ام شكر بسيار كنم براي انكه هنوز براي واماندگان ميتوانم اشكي بريزم...شكر كنم اگر هزار ناگفته اسير كرده ام!!! به اين بي منظره شكر كنم...بي اين بيخاطره!!!به شب گريه و روزهاي بيهوده!!! غروب چشم اندازش را مخفي ميكند در پشت اين ازدحام!!! در اين شهر بيمنظره چشم اندازي نمانده است....شكر ميكنم كه جز سنگ و اهن و دود چيزي نميبينم...اي منظره من تنها مانده ام ...شبي مرا با خويش همراه كن...خاموش و بيهوده نگاهت ميكنم...شكر هيچ كرده ام تا كنون تو مرا وا مگذار!!!اي منظره مرا در خويش راهي بده...اسيرم!!!حميد

درد نامه...

هميشه اين ظلمت و تاريكيها انقدر كه دلسوخته ها درد مردم را بزرگ جلوه ميدهند و با ان شاهكارهاي ادب و شعر و هنر را پديدار ميكنند براي خود انها كه دچار هستند به اين نكبتها انهمه بزرگ نيست!!!هنوز در همين كوچه هاي نكبت بار ميبينم كه بچه هائي پابرهنه ميدوند و شادند!!!ان چيزيكه انها دارند را شايد همه ان ادمهاي با فرهنگ متمدن نداشته باشند!!!ميداني مهم نيست نكبت همه وجود ادم را بگيرد...مهمتر اينست كه ايا تو به اين راضي هستي و يا نه!!!وقتي ان بچه پابرهنه انجور شادست و هنوز دنبال شيطنتهاي خويش است پس شايد بهتر از مني زندگي كند كه اسايش نسبيم را دارم و درد اورا شعر ميكنم و بهترين متنهايم را با همان زواياي نكبت بار سروده ام!!! وقتي درد را ميفهمي بي دريغ عذابت ميدهد و از اين سياهيها دلگير ميشوي!!!ولي ايا انها كه دچارش هستند هم همينقدر برايشان مهم است!!!فكر نميكنم دریچه فكر همه از يك زاويه تماشا كند...جالبتر اينكه ان نكبت اور ها به زندگي ادامه ميدهند ولي انها كه دردشان نكبت زندگي بيچاره ها بوده نميتوانند درست زندگي كنند!!!اين تضاد مرا بيشترعذاب ميدهد...چراكه درد ارزاني فهم است...خيلي عجيب است و من بسيار ديده ام روشنفكرهائي كه كارشان به اسايشگاه رواني و يا خودكشي رسيده است ولي هنوز همان پا برهنه و نكبت زده ها كه داستانهاي انها را گرم و خواندني ميكردند هستند و زندگي را ادامه ميدهند!!!از همين نمونه من خيلي سراغ دارم...و حتي چند نفري را ميشناسم هنوز...اينكه ميگويم داستان هم نيست!!!هنوز پير مردي را ميشناسم كه كنار محل كار پدر خدا بيامرزم  كف كوچه در خاك و خل نشسته است و ميوه ميفروشد!!!نه اينكه خيال كني كار را دوست دارد...نه عادت دارد...يادم نميرود وقتي اورا به اتاق كار پدرم دعوت ميكردم دلش نميخواست روي صندلي بشيند!!!همان خاك و كثافت را دوست داشت!!!!باور كنيد صادقانه ميگويم...من كسي را ميشناختم كه حتي همه به جمع اوري پول پرداختند تا از يك طويله خاك و كثافت كه اسمش سر پناه بود اورا به يك خانه محقر ولي تميز بفرستند كه لا اقل انسانيت را اجرا كرده باشند...ولي او تا اخرين لحظه عمرش نرفت به انجا و در همان طويله كه روزها اشغال جمع ميكرد از دور خيابان و انجا در همان طويله دورش ميريخت و بعدش ميفروخت به همين اشغال خرها... ماند و هرگز حاضر نشد نقل مكان كند!!!باور كنيد از ديدنش تهو ميگرفتيد كه چطور ميان ان بوي گند و كثافت غذا ميخورد و ميخوابيد ولي حاظر نشد دست بردارد و به خانه اي برود كه بهايش را هم كسان ديگري داده بودند!!!همين تضاد مرا به فكر فرو برد...درد اورا اگر فيلم ميكردند و نشان ميدادند از اين اختلاف طبقاتي ممكن بود هزار جايزه هنري هم كارگردان فيلم بگيرد ولي حقيقت چيز ديگري بود!!!او خودش نميخواست از نكبتش جدا شود!!!كرم را ديده ايد؟ ميان كثافت اگر نباشد ميميرد!!!نقل همان پشكل فروش كه روزي با دوستش ميان بازار عطر فروشها رفت و از بوي خوش عطر بيحال شد...و وقتي پشكلي به مشامش نزديك كردند دوباره جان گرفت!!!اينها تمثيل نيست...حقيقت است و خود من لا اقل بسيار ديه ام و حتي صحبت كرده ام با انها و همين تضاد مرا به فكر فرو برد!!!هميشه گفتن دردها اشعار را زيبا ميكند!!!متنها را چنان تاثير گذار كه شعف و تشويق حاظران را بر مي انگيزد!!!.ولي حقيقت چيز ديگريست...انها كه نكبت زده اند شايد مثل كرمها عادت دارند كه اگر نلولند نميتوانند زنده بمانند!!!حقيقت تلخي كه شايد نميخواستم بگويم ولي از انجا كه فكر ميكنم تنها بيانش كردم كه خود ارام بگيرم!!!من به همه بيچاره ها و درماندگان احترام ميگذارم...تا توانستم خرده كمكي كرده ام...ولي چرا بايد انكه گرفتار است خود نداند كه در كجا فرو رفته است!!!منهم كه بدانم سكوت اختيار ميكنم!!!گفتنش درد بروي دردهاست...به اميد دنيائي كه اينچنين جنگ و نكبت و فقر رادر همه جايش تكرار نكند!!!ولي مگر ميشود؟ اين هم جزئي از داستان زندگانيست...و اين همه تفاوتها همه از مبهمات زندگيست...تا بوده همين بوده..و تا هست همين ميماند...ايكاش نميدانستم!!!ايكاش....حميد

میان ماه من تا ماه گردون!!! تفاوت از زمین تا اسمان است!!

و فاصله میان شادی و غم تنها همین واژه های شادی و غم است....میتوان انگونه بود...یا اینگونه...و این اسرار خلقت است که باقی خواهد ماند!!! حمید

هیچ....

عشق به شكل يك دروغ!!!!بلنداي يك ابر بي باران!!!رنگين كمان خيالي زود گذر!!!

عبور ميكنم از خويش...از اين سراب...در مسير بي عبور...نگاه هرزه من چه بيهوده دوست

ميداشت!!! و اين بود همه من...رودخانه ها جاريند...بي تعلق...مائيم كه تميز نميشويم حتي در

اب!!! حميد

دلم که میگیرد....

دلم كه ميگيرد مثل قديمترها تحملش نميكنم!!!سن كه بالا ميرود انگار تحمل ادم كمتر ميشود...وقتي دردت بي دوا شد ديگر نميشود حتي بيانش كرد...دردي كه گفتنش بيهوده است...كسي نميفهمد...منكر نميشوم به اينكه هنوز هم درد من بسيارند ولي انها هم چون من خاموشند و سر در گريبان خويش...همين گوشه و اطراف توي يكي از اين خانه هاي محقر اين شهر وسيع!!!هر چه اميد بستم در شب تيره به صبح روشن تا اين زمان بيهوده بود!!!بيهوده بود هرچه گريستم...هرچه نفرتم را فحش كردم و دشنام دادم...بيهوده بود اشكهايم....و ان دلتنگيها كه هنوز با من است و مرا ميبرد به جائيكه خود ديگر واقف بر احوال خويش نيستم!!!دستان لرزان و شب دراز...قلندر بيدار است و اتش سيگار هنوز پر دود ميكند فضاي رخوت انگيز اتاقم را!!!از گفتنش دردي دوا نميشود و ماندنش بر دل ازرده ترم ميكند....چه فرق ميكند....اين جماعت خاموش انقدر در كار خويش مانده اند كه گفتن دردها چيزي جز تكرار حرفها نيست!!!مرهمي كجاست؟ و هوائي خوشتر كه پيدا نميشود اين  طرفها!!!شايد گزافه ميگويم...پژمرده مينويسم...نميدانم هدف از نوشتن ان چه بايد باشد!!!اي روزهاي بي مروت و بي ارزو...دستان التماسم را بستيد از پشت...و پاهايم را زنجير كرديد...انقدر خنديديد بر من كه اشكهايم روزي ويرانتان خواهد كرد!!!اي زندگي...پير بزك كرده زشت كه همواره نو عروسي مينمائي در هجله دامادهاي بي خبر!!!چهره كريهت اگرچه با رنگها ملون گشته است ولي هواي مسمومت هر انسان خوش فكري را ميهراساند...اهاي تو گمان مبر اگر دستانم خاليست در دل هم چيزي ندارم!!! لبهاي خشكيده ام سالهاست كه تلخي شراب را ميشناسد...و اندم كه از مستي بي نياز ميگردم همه نفرتم را خنده ميكنم و تلختر بروي همه نامردميهايت اي زندگي قاه قاه ميزنم!!!ميدانم كه حريفت نميشوم...منصفانه ميگويم كه در مقابل طوفان تو من برگي بيش نبوده ام!!!هميشه مرا تكان داده اي...كمي بيشتر كه عميق ميشوم ميبينم كه اگرچه زندگي را بدنام كرده ايم...و همه نداشته هايمان را به حسابش گذاشته ايم ولي باز غفلت ميكنيم از انچه نوع ادم بر ادم مياورد!!!مگر نه اينست كه خود كرده را تدبير نيست!!!اگر من حق ترا نميدهم...اگر تو بر سر ضعيفترت ميزني...اگر براي اسكناسي هنوز يقه هم را پاره ميكنيم...اينها مشكل خود ماست!!!ما كه غافليم از يكديگر...ارزان فروختيم ذات مقدس انسانيمان را!!!مفت داديم شرافت و منزلتمان را!!!ميدانم كه گوش شنوائي نيست...هزار قبل از من گفتند و رفتند و من نيز همچنين!!!انكه ميداند...خود بيش از من واقف است...و حساب انكه نميداند و نميخواهد بداند تا اخر مشخص است!!!جماعت پراكنده كه حرف تنها حرف خودش است و تنها سود و زيان خويش را ميجويد!!!من بيگانه ام با شما!!!نميدانم كه چگونه بايد همانندتان باشم كه نميتوانم!!!عمريست به ديوانگي و شعر و نوشته سر ميكنم و هنوز ميبينم كه هيچ گره از هزار باز نميشود!!! كنار كشيده ام...خيلي وقت است ديگر...هنوز دارم خدائي را شكر ميكنم كه گهگاه از او هم شكوه دارم...هنوز دارم چاي تلخ خودم را مينوشم و از جيب سيگار ميخرم!!!نه منت خلق و نه ارزوي شوكت دارم!!!هنوز براي زندگي رنگين و نكبت بار ادم فروشي نكرده ام...و حتي خود فروشي!!!هنوز مته بر ذهن ادمهاي اطرافم نكرده ام كه ان باشيد كه من ميگويم!!!ولي هنوز...و هنوز...ميخواهيد ان باشم كه شما اجبار داريد....اي ديوارها من نفس تنگ ميكشم از پيكري كه نحيف و تكيده به پايتان مصلوب ساخته ام!!!ديگر چگونه بايد رخوتم را بلند بلند مقابلتان فرياد زنم!!!شما كه گنگيد...شما كه نگاهم ميكنيد...ولي پاسخي نميدهيد!!!براي چه امدم؟!!!براي چه ناخواسته مرا هول داديد به زندگي!!!منكه ازاري نداشتم...منكه دلخوشيم تيله هاي رنگيم بود...و توپ پلاستيكي..چرا از من گرفتيدش!!!چرا اي خدا هنوز دعاي بي جوابم كه چيزي جز مرگم نبوده را اجابت نميكني؟!!!هنوز بايد سگ لرز بگيرم در سرماي بي عطوفت روزگارم؟!!!ميدانم كه پاسخي ندارد...شكايت بيهوده است!!!منصف كه باشم هنوز به شوق ادمهائي كه ميفهمند و بيش از من ميدانند زنده مانده ام...هنوز نت موسيقي و شراب تلخي كمي ارامم ميكند!!!من طبيعت را دوست دارم...ماهيهايم را دوست دارم...فكر ميكردم روزي كه ديگر نباشم ايا در ان دنيا بازهم ميتوانم اكواريومي داشته باشم و از بي مهري ادمهاي ان دنيا هم پناه به خود و ماهيها ببرم!!!كدام دنيا؟ مگر اين چه بود كه ان چه باشد!!!بيهوده است...اگرچه هنوز بيهودگي را مينويسم!!!سوال بي پاسخ كه شدي...در كارت كه وا ماندي ميفهمي كه چه ميگويم اينروزها....ولي دوست دارم هرگز نداني كه من از چه ميگفتم...دردش تا استخوانم را ميفشارد!!!ادمها مجموعه اي از احساساتند كه روزگارشان و اطرافيانشان در زندگي انها تاثير ميگذارد...هرچه محبت بيشتر باشد حس خوش زندگي بيشتر در انها تقويت ميشود و راضي ترند....و وقتي نامردمي را بيشتر ميبينند رخوت و بي هويتي سراسر وجودشان را پر ميكند و ديگر مكر دنيا پيش نظرشان رنگ ميبازد!!!ميداني اينهمه گفتم و هنوز نگفته ام!!!هنوز من اينجا نشسته ام...در گوشه اين شب تاريك...بي روزن و گنگ نشسته ام...گريه خيالي ميخواهد!!!خنده مجالي...اميد شوقي ميخواهد و هر چه وجود دارد بهانه اي در دلش دارد!!!من اما نه اشكي دارم و نه خنده اي....هيچم...به گنگي اين دقايق تاريك سكوتي مرا در بر گرفته كه رازش را هم نميدانم!!!دلم تنگ است....دريغ از دستي...مرهمي...سيگارم كو!!!حميد

قمار باز...

وقت سحر رسيده و مردي قمار باز-

از «برد و باختگاه» سوي خانه ميرود

اين بي ستاره مرد-

وين پاكباخته-

اندوهگين و مست بكاشانه ميرود

دلمرده ميخزد

ديوانه ميرود

***

يكماه پيش دختر مرد قمار باز-

همراه اشكها-

با حالتي نژند-

ميگفت:اي پدر!

هر روز در حياط دبستان ميان جمع-

ياران همكلاس بمن طعنه ميزنند

كاين ژنده پوش دختر غمگين چه بينواست

كس با خبر نشد

او كيست از كجاست

***

ياران همكلاس من از ساغر غرور

مستند،مست ناز

اما نصيب دختر تو سر فكند گيست

واي اين چه زندگيست؟

***

آن بي ستاره مرد

در چشمهاي دختر اندوهگين خويش-

لختي نگاه كرد

اشكي زديده ريخت

گفتا كه:اي شكوفه ي اميد وآرزو

بس كن،سخن مگو

اندوهگين مباش

دردانه دخترم

ماه دگر بجامه ي نو پيكر ترا-

زيبنده ميكنم

وين چشمهاي غمزده را چون ستارها-

تابنده ميكنم

***

ماه دگر رسيد و پدر باهزار اميد-

با دسترنج خويش-

ميرفت تا به وعده ي پيشين وفا كند

اما ميان راه-

لختي درنگ كرد

باخويش جنگ كرد

افسوس عاقبت-

انديشه اي سياه،پدر را زراه برد

در عالم خيال-

انديشه كرد تاكه فزوني دهد به مال

ميخواست تا كه خانه ي دولت بنا كند

وز رنج بيشمار-

خود را رها كند

***

ابليس در روان و تن مرد،كار كرد

وآن بي ستاره مرد-

عزم قمار كرد

***

در ساعتي دگر

آن مرد خود فريب-

چشمش بخالهاي ورق بود و هر زمان-

در خاطرش ز غصه ي دختر حكايتي

رنگش پريده بود وزهر باخت در عذاب

وز بخت واژگون بزبانش شكايتي

***

آن بي ستاره مرد

در رنج بود و درد

بس باخت،پشت باخت

با ناله هاي سرد

***

يكبار دچار«دام» ورق را بدست داشت

در چشمهاي «دام» به حسرت چو ديده دوخت

چشمان مات دختر خود را خيال كرد

گوئي كه دام در كف آن مرد جان گرفت

يكباره دختري شد و باز اين سخن سرود:

هر روز در حياط دبستان ميان جمع

ياران همكلاس بمن طعنه ميزنند

كاين ژنده پوش دختر غمگين چه بينواست

كس با خبر نشد

او كيست؟ از كجاست؟

ياران همكلاس من از ساغر غرور

مستند،مست ناز

اما نصيب دختر تو سرفكندگيست

واي اين چه زندگيست؟

***

آمد بياد مرد،دروغين نويد خويش:

اندوهگين مباش

دردانه دخترم!

ماه دگر بجامه ي تو پيكر ترا-

زيبنده ميكنم

وين چشمهاي غمزده را چون ستاره ها-

تابنده ميكنم

***

همراه برق اشك كه در ديده ميدواند

آهسته ناله كرد

گنگ و پريده رنگ-

خاموش مانده بود

ناگاه بانگ غرش رعب آور حريف-

در جان او دويد:

-خوابي؟ بگو،جواب بده،وقت ما گذشت

بيچاره مرد گفت: «سه پت» ليكن آن حريف

گفتا كه:«رست» گفت كه:-ديدم-سپس زشوق

بيتاب و بيقرار-

روكرد دست خويش وبگفتا كه:چار «آس» ديد

***

آن پاكباخته

ناگاه صيحه زد

تابش زدست رفت وتنش سنگواره شد

مار سياه غم-

در خاطرش خزيد

يكباره آسمان دلش بي ستاره شد

در لحظه اي دگر

سيماي دخترش كه به اميد مانده بود

باچشم منتظر

در پيش ديدگان پدر رنگ ميگرفت

و آن گفته ها كه از سر حسرت سروده بود

آن عرصه را براي پدر تنگ ميگرفت

***

آن بي ستاره مرد

اشكي زديده ريخت

با چشم اشكبار-

ديوانه وش زحلقه ي بدگوهران گريخت

***

در راه ميخزيد

ميرفت بي اميد

كاخ اميد دختر خود را خراب ديد

با چشم بي فروغ بهرجا نظر فكند

درياي زندگاني خود را سراب ديد

***

آن گفته هاي شاد

باز آمدش بياد:

اندوهگين مباش

دردانه دخترم

ماه دگر بجامه ي نو پيكر ترا

زيبنده ميكنم

وين چشمهاي غمزده را چون ستارها

تابنده ميكنم!

***

وقت سحر رسيده و مردي قمار باز

از «برد و باختگاه» سوي خانه ميرود

اين بي ستاره مرد

وين پاكباخته

اندوهگين و مست بكاشانه ميرود

دلمرده ميخزد

ديوانه ميرود.

 

استاد مهدی سهیلی

 

دیوار....

رفاقتها گم شده...!!!سايه اي از دروغ اينروزها ابري شده تاريك كه همه جا را احاطه كرده است....ابري كه باران ندارد تنها تاريك است!!!گلدانهاي كنار اتاق دود سيگار تنفس ميكنند...زرد وافسرده...ديوارها... ديوارهاي خالي از ياس و پيچك كه بلندند و مرمري...ان اجرهاي خشتي و باران زده سالهاست كه زير كلنگ نو گرائي از ياد رفته اند و ديگر بوي عطر اقاقي از بالاي انها نميايد!!!شهر تاريك و خانه هائي بالاي هم... كندو وار و ازدحامي از ادمها...هر روز بي تفاوت تر ميگذرند از كنار همديگر...سلامي كه بوي رفاقت نميدهد...از سر اجبار است و يا نياز....ادم احساس ميكند كجا جا مانده است!!!وقتي تمامي روزها تكرار گذشته ميشوند...زمانيكه هيچ نگاهي اشنا نيست ديگر و هيچ دستي... دستي را نميفشاردهمه وجود ادم را رخوت و بيهودگي فرا ميگيرد...ان پوچي كه هميشه ميگويند...همانكه  درست وقتي به سراغت ميايد كه كمي ميفهمي و هر قدر بر ان اضافه شود ان پوچها همه تو را در بر ميگيرد و بي اختيار در مسيري قرارت ميدهد كه ميگريزي...فرار...از همه چيزهائي كه ازار دهنده اند...من خيلي وقتست دارم فرار ميكنم...ولي انتهاي هر معبري كه ميروم ديواريست كه بلندايش نميگذارد از روي ان به انطرف بگريزم...دوباره بر ميگردم و سرگردانتر فرار ميكنم...به راهي ديگر ...شايد انتهايش ازادي باشد و شايد ديواري بلندتر!!!!در اين جستجوي بي رويا گاهي مي ايستم و مايوس ميشوم!!!ولي وقتي شدت بيهودگيهايم تمام مرا ميفشارد و وقتي دارم خرد ميشوم از درد فهميدنش دوباره و ناگزير فرار ميكنم...دوباره ميگريزم...روزهائي همچنان مشغول راهي كه بر گزيده ام ميمانم و به شوقي كه انتهاي ان چشم اندازيست كه من انجا فارغ از بيهودگي دوباره زيست خواهم كرد به رويا فرو ميروم تا دوباره در مقابلم ديواري بلندتر ظاهر ميشود و مرا از ادامه باز ميدارد!!!!در جريان اين فراز و نشيبها حيران ميمانم و گاهگاهي به لاك خويش سر فرو ميبرم و مرگ خود را نظاره ميكنم...وقتي فكر ميكنم در گوشه هاي ديگري زندگي رنگينتر جريان دارد و ادمهايش راحتتر روزگار بسر ميكنند دلم بيشتر ميگيرد....خيال ميكنم چه تفاوتي در خلقتم بوده است كه اينچنين بي پروا سوختنم را ميبينم ولي تواني برايم نمانده است كه براي ارام كردن خويش ساحلي بيابم!!!!اطرافم مرا ميازارد....مناظر خيالي تصوراتم گاهي مبهم ميشوند...مرا در خويش راه نميدهند...وسعتهاي سبز خياليم گهگاهي نا معلومند و من ميگردم و پيدايشان نميكنم...ابر بي باران بغضش را فرو نميريزد...دلگير است مسيري اينچنين بي ارزو كه ناچار مرا در ان وارد كرده اند!!!و خدائيكه ان بالا نميدانم مرا ميبيند و يا مرا به حال خويش واگذاشته است!!!!از دانسته ها و ندانسته ها گيجتر ميشوم...چيزي با من است...ندائي ميدهد اما هنوز در درك ان ناتوانم و نميدانم اين حس عجيب تا كجا از من خود را مخفي ميسازد!!!هنوز در بي تحركي اتاقم نگاهي مبهوت مانده است و اندوهي كه در من زندگي ميكند....منظره اي اگر باشد چشم اندازي كسالت اور است و هيچ چيزي جز اشفتگيهايم با من نيست و خيالي كه گهگاه مرا بيتابتر ميكند....در گذار از ذهن در هم و برهم خويش دريچه هائي گشوده ميشوند و ديوارهائي انرا ميبندند...من از اين ديوارها از اين تكرار ها و اين ادمها ازرده ام...از اين شهر دود گرفته و بي رويا دلگير و گريزانم...از اينكه بايد هنوز ادم خطابم كنند و از من بخواهند كه همانند ادمها باشم گريزانم...از هرچه ديوارست گريزانم!!!!روي ديوار بلند مقابلم تصوير پنجره اي را نقاشي كرده ام...و سالهاست كه مبهوت و گنگ نگاهش ميكنم!!!!نميدانم تصوير پنجره بر ديوار روزي باز خواهد شد و يا من در خيالي بيهوده خواهم مرد...نميدانم!!!نميدانم كه ايا چشم اندازي را خواهم جست و يا پشت همين ديوار جان خواهم داد....هنوز تصوير پنجره اي بر ديوار بلند مرا به فكر فرو ميبرد از بغضي كه شايد به منظره گشوده شود!!!!حميد

Opus - Live is life / year 1984

زندگي

زندگي زندگيست

زندگي

زندگي

وقتي ما همگي قدرت را به نمايش ميگذاريم

ما همگي, نمايش بهترين هستيم

هر دقيقه اي از يك ساعت

فكر نكن به باقيمانده ان

سپس شما همگي به قدرت رسيده ايد

شما همگي رسيده ايد به بهترين

وقتيكه هر كسي به نمايش گذاشت هر چيز  و هر سرود و ترانه را هر كسي ترانه ايست

سپس اين زندگيست

زندگي زندگيست

زندگي زندگيست

زندگي

زندگي زندگيست زمانيكه ما همگي قدرت را احساس كنيم

زندگي زندگيست...بيا بلند شو و برقص

زندگي زندگيست زمانيكه در حال احساس كردن مردم هستيم

زندگي زندگيست...در حال احساس متحد شدن

ما همگي نمايش بهترين هستيم

سپس اين زندگيست

زندگي زندگيست

زندگي

و تو فرياد كن زمانيكه اين  است انتها

هر دقيقه اي از اينده يادي از گذشته است

 

تو فرياد كن اين به درازا كشيدن را

بودن ما كنار همديگر به نمايش گذاشتن قدرت است


وقتيكه هر كسي به نمايش گذاشت هر چيز  و هر سرود و ترانه... هر كسي ترانه ايست

زندگي زندگيست

Live
Live is life
Live
Live.

When we all give the power
We all give the best.
Every minute of an hour
Don't think about a rest.
Then you all get the power
You all get the best.
When everyone gives everything and every song everybody sings.

Then it's live
Live is life
Live is life
Live.

Live is life - when we all feel the power.
Live is life - come on, stand up and dance!
Live is life - when the feeling of the people -
Live is life - is the feeling of the band.
When we all give the power
we all give the best.

Every minute of an hour
Don't think about a rest.
Then you all get the power
You all get the best.
When everyone gives everything and every song everybody sings.

Then it's live
Live is life
Live
Live is life
Live.
Live
Live is life
Live
Live is life.

And you call when it's over
You call it should last.
Every minute of the future is a memory of the past.
'Cause we all gave the power
We all gave the best.
And everyone gave everything and every song everybody sang.
Live is life.

ترانه ای از گروه

Opus year 1984

 

ادمها....

بعضي ادمها براي خويش زندگي ميكنند!!!براي منفعت خود...فقط  وفق مراد باشد ديگر تفاوت ندارد اطرافشان چه ميگذرد!!!هرگز جوبهاي كثيف و پر از اشغال نظرشان را جلب نميكند!!!ازدحام و ترافيك و همهمه ازارشان نميدهد...جزئيست از وجودشان!!!وقتي با تلفن دستي خود صحبت ميكنند لذتي ميبرند اينگار در اين دنيا فقط امده اند كه از مواهبي كه ديگران ساخته اند مفت و بدون اگاهي استفاده كنند...بهترين ماشينها...زيباترين خانه ها...چه فرق دارد انچه كه ظاهرش زيبا باشد از بهترين نوع ان...استفاده ميكنند و لذتي ميبرند وقتي شبها در رختخواب نرم فرو ميروند هنوز در خوابهايشان  دارند با تلفن دستي معاملات پر سود ميكنند... اگر همه جا را اب فرا بگيرد فقط به فكر فرار خويشند...دلشان نيامده سكه اي در پياله فقيري بيندازند!!!دلشان نيامده يه شكلات بي مقدار بچه بي سرو پاي ولگردي را مهمان كنند!!!اينگار كه زمين بدهكارشان است...همه بايد خوشحال باشند از ديدن روي نحسشان!!!!جالبتر اينكه چهره هاي احمقانه شان حتي براي هم خوابه هاشان تهو اور شده است!!!فقط پول است كه تحملشان را اسانتر ميكند براي همزيستانشان!!!حتي ياد اوريش مرا ازار ميدهد...ولي كنار همين ادمهاي ادم نما هنوز هستند ادمهائيكه براي خويش به دنيا نيامده اند...شرافت انسانيشان با پول و ظواهر هنوز قابل تعويض نگشته است!!!هنوز گوشه چشمشان اشكي دارد براي همه دردمندان...هنوز با جيب تهي اسكناسي مي اندازند در كاسه تهي دست تر از خودشان....هنوز وقتي ميخواهند بخندند بياد مياورند كه تبسم چقدر احمقانه است وقتيكه مثل روزها تهي و بي خاطره گشته است....هنوز هستند ادمهائي كه ادم را به اين مسير دشوار اميدوار نگه ميدارند...چه فرق ميكند...امروز كه هدر ميشود باز گشتني نيست ديگر...چه فرق ميكند...دل كه ميگيرد دستي ميخواهد كه نوازشگر است...فكري ميخواهد كه هم انديشه است...كسي ميخواهد كه ميفهمد....چه فرق ميكند...اگر از دردها پر باشي و در غروب غم انگيزت خاموش به تماشاي هيچ بنشيني هنوز هم ادمهائي هستند كه غروبشان انقدر رنگ دارد كه لحظه اي ...تنها دقيقه اي نخواهند فهميد كه وقتي ادمها هيچ ميشوند...چقدر سخت است اگر در اين هيچ بمانند!!!چه فرق ميكند...ما كه فهميديم چه كرديم مگر!!!جز اندوه بيشمار چه دادند ...جز درد بي حساب ...چه فرق ميكند...بودن و نبودن چه فرق دارد وقتي بايد تحمل كرد...و همانند ديروز و روزهاي قبلش همچنان بيهوده طي كرد...چه فرق ميكند....وقتي امروزم حسرت خنده اي بر من گذشت...فردا مگر چه خواهد داشت!!!!به قول سهراب بزرگ من به فحشي خوشنودم!!!ميداني همه روزهاي بي منظره را همه بي خاطره ها را در دوردست خويش خاموش و عميق نشسته ام...هنوز در خيال من رودخانه اي جاريست...ابري ميايد كه باران دارد...وسعتي سبزست كه چشم را مينوازد!!!ولي چه فرق دارد وقتي همه تصورات در تصورات باقي ميمانند!!!اگر چه تاريكم...اگرچه خاموشم...اگرچه بي رمق و رخوتي عميق دارم از زيستنم...اگر چه رودخانه ها  و وسعتهاي سبز را هميشه نويد داده ام...اما خوب ميدانم كه انتظار هم وقتي دراز ميگردد ان شوقش را ديگر نخواهد داشت...من اگر تاريكم...تو روشن باش...من اگر خاموش تو اما فكر كن كه چقدر ادم تنهاست حتي اگر حتي يكنفر نداند كه زندگي سختست وقتي ادم احتياج دارد...نوازش ميخواهد...ارامش ميخواهد...تو بينديش به رودخانه و ابرهاي باراني كه هميشه برايت گفته ام...چه فرق دارد بودن و يا نبودن من...چه فرق دارد!!!!حميد

وسعتهای سبز....

وقتيكه ادمها مثل چرخ و دنده هاي كارخانه ها هر روز گنگ و تكراري همان هستند كه هميشه بوده اند و همچون يك ماشين همان را ميكنند كه ديروزشان تكرار كرده اند!!!وقتي دستها خالي ميگردند از رفاقتها!!!وقتيكه دود همه اين شهر پيچيده را در بر ميگيرد...وقتي جاي ابرهاي باراني لايه هاي غبار و دود و تاريكي بر اسمان صنعتي عبور ميكنند!!!وقتي هر ادمي تنهاست براي انكه لحظه اي دوستش بدارند!!!وقتي حسرتها نفرت ميشوند و ادمها به كنج تنهائي فرو ميروند!!!وقتي يادها مسمومند و دلها پريشان!!!وقتي هر كلامي غصه درد است و دشوار ميتوان خنديد....زمان ان رسيده است كه بازگشت به طبيعت!!!وسعتهاي سبز و مه گرفته...بارانهاي بي وقفه و بخشاينده.....جنگلهاي عميق و تاريك رويا...خواب خوش ماسه هاي گرم ساحل!!!بوسه اي در مه صبحگاهي كه حسرت ديرينه اي دارد!!!بايد از حجم اين شهر دود گرفته به روشنائي و زلال ابها بازگشت...به رودهاي جاري...به بهترين لحظات باراني....رخوت را بايد در همين شهر تاريك به فراموشي سپرد و رهسپار وسعتهاي سبز خيال انگيز شد!!!!وقتي همه لحظه ها تكرار است و سخت ازار ميدهند بايد كه دل بست به گشايشي كه باران دارد...و دريچه اي كه باز ميشود بسوي همه اباديها و سبزيها...رو به خوشبوترين وسعتهاي دل انگيز انساني...جائيكه طبيعت حكمفرماست و ما ميتوانيم به اندازه همه حسرتهايمان هوائي خوشتر را تنفس كنيم...بايد بازگشت به همه بارانها...همه زيبائيها....همه بودنها...و روشنائيها...حميد

این روزها...

کنار من بیا!!!سخت نيست!!!من نميدانم كه چرا خواستن را هميشه ديگران بايد تائيد كنند!!!هميشه ماجراي عشق نيمه تمام ميماند!!!ادمها ميخواهند كه اينطور باشد...وقتي كه احتياج داريم همه چيز وارونه ميگردد...براي دل قيمت ميگذارند...نامردمي ميكنند...مگر احساس بازيچه بود كه اين روزها زير پاي همه لگد مال شده است!!!مگر دوستت دارم اينقدر تهي و پوچ بود كه ادم را متنفر كند!!!من نميفهمم كه چرا ادمها بايد هميشه برده وار زندگي كنند...امروز فلان ادم نميخواهد كه بشود و فردا فلان ادم ديگر!!!زندگي ما همه به دست مردم به تاراج رفته است...نميگذارند خودمان باشيم...نميگذارند نفرتمان را برويشان تف كنيم...نميگذارند صداي عشق بماند...هر جا كفتار صفتي باشد پرنده بايد كه بيم داشته باشد...اين روزها چقدر اين دنيا تنگتر شده است!!!وسعتهاي سبز انديشه مبهم مانده اند...مترسكهاي تهي از احساس تنها شكل ادمها را دارند...كسي دلش نميسوزد...گريه ها در دل ادمها اثر نميكند...براي گفتن دوستت دارمها بايد ترسيد...براي تنهائي هميشه وقتي هست...تمامي ندارد...براي فاصله گرفتن از مردم هميشه زمان داريم...وقتي كه نزديك ميشويم جز ازار نيست..و همه دقايق بيهوده ميگردد وقتي احساس گنگ بي هويتي ادم را پر ميكند!!!با كدام انگيزه بايد جنگيد با ناملايماتي كه هميشه بوده اند...كدام دست بهانه گريه امروزم ميشود!!!كدام صدا...كدام لحظه براي من شروعي ديگر است....دستهايم سست مينويسد...وقتيكه اشفتگي ميايد نميتوان از كنارش گذشت...اين روزها دوباره همان افسردگيهاي قديمي مرا در بر گرفته است...حجمي از اندوهم كه مرا بي رغبتتر ميكند!!!ميخواهم كه سفر كنم ولي اينروزها پاهايم به جلو نميروند....اينگار به زمين زير پايم زنجير شده باشد....فرصت گلايه هم نمانده است...از گلايه هاپر و از دردها لبريزم...به دنبال هوائي خوش سرگردانم....به اميد بارشي كه خيسم ميكند...ارزوي دستي كه نوازشم ميكند....صداي درونم اينروزها صداي غم انگيز دردي كهنه است!!!دلم ميخواست كه سبك بودم...پرواز ميكردم...بر بالاي همه ابرهاي بي باران ميپريدم...به دشتهاي خيس و مه گرفته ميرفتم...لحظه اي و شايد براي تمام عمر ميماندم...سيگارم زودتر از هميشه تمام ميشود...دلم براي يك هواي خيس و باران خورده ميتپد...دوست دارم به گنگي روزهاي مه گرفته رها باشم....دوست دارم ديوانه وار زير باران و مه اواز بخوانم!!!سيگار بكشم!!!اشكي بريزم....دردهايم را بلند بلند با خودم بازگو كنم و انها را پشت لحظه ها به فراموشي سپارم!!!من دلم ميخواهد  در هواي باران خورده و مه گرفته رويائيم انقدر بمانم كه همه اين بي منظره ها تمام شده باشد...هوشياري درديست كه طاقتش مدتهاست كه ازوجودم رفته است...دلم ميخواهد هميشه مست باشم...از خود بيخود باشم...من هواي خودم را تنفس ميكنم...من دلم ميخواهد كه خودم باشم!!!و در تمام فضاهاي باراني و با طراوت ذهنم روزگاررا بسر كنم...من عجيب به انتظار ابرهاي باراني و فضاهاي مه گرفته رويائي هستم....عجيب به دنبال ازاديم... و يقين دارم كه از پس تاريكيها روشني افتاب خواهد امد...و همه دردها افسانه خواهند گرديد و پشت ديوار زمان فراموش خواهند شد...ميدانم كه اميدم مرا خواهد رسانيد...هوا هواي خوشي نيست...ولي من سخت و بيقرار براي همه وسعتهاي سبز به انتظار نشسته ام....حميد