دنيائي از پريشاني...
اين سروده ام را كنار پشت بام در هوائيكه به اندازه رعد و برق و رگبار معترض بود نوشتم...و عشق رها بودن از اين بازيهاست...
دنيائي از پريشاني
پادشاه پشت سربازها نشسته است
دو حركت بطرف جلو
سربازِ سفيد روبه خانه هاي سياه
سربازِ سياه يك حركت بطرف خانه هاي سفيد!
سرباز هاي سفيد، سياه، بطرف همديگر ميايند!
اسبِ سياه سربازِ سفيد را ميكشد
فيلِ سفيد اسب سياه را از پا در مياورد!
همه در صفحه سياه و سفيد به زمين ميفتند!
وزير حركت ميكند!
براي تصرفِ خانه هاي سياه
قلعه مقابل شاه مي ايستد!
وزير جايش را تغيير ميدهد!
شاه در گوشه صفحه قلعه ميبندد!
سربازها يكي پس از ديگري محو ميشوند!
فروانروايان مقابل همديگر قرار ميگيرند!
صفحه خاليتر ميشود!
باد ميگيرد!
وزير در مقابلِ وزير قرار ميگيرد!
شاهها به پشته قلعه ميگريزند!
چيزي باقي نمانده است!
در صفحه خالي از سرباز و وزير و اسب و فيل
پادشاهان قدرتي ندارند!
بازي تمام ميشود!
دنيائي از پريشاني
دنيائي از پريشاني
حميد


