بن بست...
لبِ استينِ من خيس از بغض رامسر
تهِ كفشِ من،پر از گلهاي پر پر
داخلِ اينه ها اشكالي كج و ماوج زندگي ميكنند كه ما هر روز موهايشان را شانه ميزنيم! هر روز بروي نكبتي انها لبخند هاي بي اراده ميزنيم! بعضي از ما خودشان را جلوي اين تصاوير كج و ماوج بزك ميكنند! بعضيها ان قسمتهاي بدونِ موي سرشان را بيشتر نگاه ميكنند تا گذارِ عمرشان را جستجو كنند! گاهي هم سفيديهاي مو بيشتر از همه چيزها به چشم ميخورد...
به پيچ و تابِ يك پيچك
به شكلِ اخرين ميخك
بيادِ شمعي در رگبار
دو سايه درهم، بر ديوار
اينه ها وقتيكه غبار ميگيرند، ان اشكالِ كج و ماوج در انها گم ميشوند! هرچقدر ميمون وار ادا در مياورند ديگر خودشان را در ان نميبينند! اينه ها وقتيكه ميشكنند، ان اشكالِ كج و ماوج نصف ميشوند! گاهي صد تكه ميشوند! بروي زمين ميريزند! و ديگر ما قادر نيستيم موهايشان را شانه بزنيم! انها را بزك كنيم و بروي نكبتيشان بخنديم! آه از اينهمه اينه...آه از انعكاس تصويرِ درب و داغانِ خود در يك قابِ رنگ و رو رفته كه گواه گذشته اي بي پدر است! گذشته اي كه مثل اينده حرامِ حرامزادگيهاي اينه ها شده است! اي اينه هاي حرامزاده كه شاهدِ عرياني و بيپردگيهاي ادمها هستيد و هر دقيقه انها را بخودشان نشان ميدهيد، شما وقتيكه ميشكنيد يك پرنده از درونتان رها ميشود كه در طلسمِ شما زندگي ميكرده است!
برگها زردِ زرد، وقتي هوا نيست
بوسه، سردِ سرد، صدا، صدا نيست
زخم هم چه بيهوش،هيچكس با ما نيست
شب چنان تيره كه شب پيدا نيست
نفسِ قمري كنار پنجره ،از دودِ سيگارهاي مردِ به انتها رسيده تنگ ميشود! قمري از كنارِ پنجره ميپرد! مرد پنجره را ميبندد...پشتِ شيشه روز بي روزنست! كسي پشتِ ان ديوارها رگِ دستش را زده است...آه مثل يك كبوتر چاهي در خونيكه حتي قرمز هم نيست پر پر ميزند...انگار اينه اي در حالِ شكستنست! كسي پريد...رها شد...اما يكنفر هنوز با جنجالهائيكه مغزش را معيوب ميكند دست در گريبان مانده است! زندگي به كامِ درد پرستان نميشود! اينه ها شوري در خود ندارند!سيگارها تلختر شده اند! در اسارت خنديدن بي معني ترين كارست! خنديدن گاهي از فحشِ ناموسي بدتر ميشود! مرد، بشقابِ غذايش را به ديوار كوبيد...مرد،كاغذ ديواريهاي اتاقش را پاره كرد...مرد، روي نقاشي روي ديوار شعر نوشت، مرد زير سيگاري پر از ته سيگار را با فحشهاي ركيك به گوشه اي پرتاب كرد! مرد روي گردِ اينه يك گلِ سرخ كشيد! و با تف، گردِ اينه را پاك كرد تا ببيند كه چه بر سرش امده است! مرد ساكش را بست! و در شبيكه باران ميامد به مقصدِ دريا، تند تند قدم برداشت! به دريا كه رسيد، دلش بيشتر گرفت! همه چيز ميچرخد! بهترين كار شايد خوابيدن باشد! در خواب روياهائي زندگي ميكنند! گاهي لخت ميشوند! گاهي ميبوسند! گاهي ادم را دست مياندازند! گاهي خدا در خوابها پيدايش ميشود! آه نميشود كه همه ديدنها را باور داشت...زندگي مثلِ اِدرار كردن همچنان جاريست...آه زندگي را گاهي بايد مثلِ اغوشي بدست اورد! آه زندگي را گاهي بايد مثلِ ادرار دفع كرد...آه من اِدرارم گرفته است... زندگي براي لختي هم كه شده كنار برو...حميد
عقابِ بي پر، بسترِ خاكستر
طاووس در اتش،سرداري بي سر
چه شد چه شد پايانِ قفس
چه شد چه شد،نورِمقدس

