تركشِ نگاه...
اين سروده ام را براي تو ميفرستم...توئي كه پدر بودي و هميشه ميماني...
ايا در كهكشان بياد مياوري كه در زمين جوانه اي كاشتي؟!
ايا ميداني كه من درخت نشده، ميوه نداده، به ثمر نرسيده،
از داغت بسوگ نشستم
ايا ميداني كه ريشه هاي سستم، در اين لجنزار، ابي براي نوشيدن ندارد!
ايا ميداني كه در اندوهِ روزگاران، ياوري بجز انديشه ندارم
و جز خودم كسي بر گورِ زنده بودنم نميگريد!
و جز خودم دستي براي مرهم گذاشتن به هق هقهاي شبانه دراز نميشود
پدر، ايا در ان عوالم روحاني، بر اين جزيره خاكي نظر مي اندازي؟
پدر، ايا خداوندگار در ان بالاهاست؟!
پدر ايا تو خداوند را به چشم ديده اي؟!
پدر ايا تو از او برايم امرزش خواسته اي؟!
و يا هنوز در انتظار او، در صفِ طولاني مردگان، شعرِ حافظ ميخواني!!!
آه پدر، من از واژگان سستم ميترسم، من از بي خدائي و ترديدها وحشت دارم
پدر، من از تنها مردن و به دوردستهاي برزخي رفتن ميهراسم!
پدر، من از تنهائي دستهايم زير خاكِ گور و نشستن در بزمِ مورچگان و كرمها ميترسم
پدر، من از بي پاسخي اين روزگاران ميترسم، پدر من از شبِ سقوط به خاطرات ميترسم
پدر، من از اين بي كسيهاي خرد كننده ميترسم، پدر من از نبودِ تو، سه سالست كه بيشتر ميترسم!
پدر، كسي در خواب ديده بود، كه همان تسبيحِ فيروزه اي رنگت را به او سپرده اي!
و ديده بود كه به چشمانش لبخند ميزني!
پدر ايا او ناجي وحشتهاي من خواهد شد؟ و ايا ان تسبيحِ فيروزه رنگ را نگاه خواهد داشت؟
پدر، دوباره در خوابش به او بگو كه دستانم را رها نكند
بگو كه اينروزها بيشتر از همه عمرم ميترسم،درخود فرو رفته ام،بگو كه دستانم را رها نكند
بگو كه عشق حصار وحشتها را در هم ميشكند و در بي مهري روزگاران، ميتواند كه سر پناهم باشد
پدر، از اين گوشه هاي زميني، بر ان ملكوتِ روحاني نظر انداخته ام
پدر، من ادمِ خوبي نبوده ام اما هميشه خوب بودن را دوست داشته ام
پدر،من خدا پرست نبوده ام اما هميشه خداوند را دوست داشته ام
بگو به خدا كه من وامانده ام،بگو به او كه اگر حقيقتي در وجودش باشد دستانم را بگيرد
بگو به او كه زمين در اتشِ جهل و كينه ميسوزد
بگو كه معجزه اي بفرستد،وگرنه اين دست احتياج،كوتاه ميشود
بگو به او كه باورمندانش، اينروزها بي باور شده اند، كفر ميگويند
بگو به او كه معجزه اي بفرستد
پدر اين روزهاي خيس، كه در مقابلِ قابِ عكست نجوا ميكنم، گنگتر شده اند!
پدر به او بگو كه دستانم را در دستانش نگاه دارد، و ان تسبيح فيروزه اي رنگ را گم نكند
به او بگو كه روشنائيش را در اين ظلمتها چقدر دوست دارم
تو برتر از ستايشي، و لايقِ تو اين اشكهاي يخي نيست
تو خالق من هستي، تو يك پدر هستي، و تا ابديت دست مهربانِ تو بر شانه منست
بيادِ تو، مهربانترين پيرمرد، خسته ترين پدر...ترا من به قدر اشكهايم دوست ميدارم
حميد

