مرا بيدل مرا بي دست...هنوزم طاقت بيرحميت هست...
به گوشه تاريك و روشن اتاق زل ميزنم...
صداي ترانه همه اتاق و ذهنم را پر كرده است...سمفوني جادوئي رابين گيو همه تارهاي حافظه منرا مرتعش ميكند...من چقدر دور شده ام... از قدم زدنهاي كنار راه اهن وقتيكه تاكهاي انگور در زمينهاي كشاورزي هوس خمهاي شراب را داشتند...چقدر از ان ايستگاه وسط راه دور شده ام...كنار ريلهايش روي زمين مينشستم و ساعتها زل ميزدم و خيال را به اينده ميسپردم...و گهگاهي مست سر سنگينم را به هواي خوش تاكستان ميسپردم تا پر ستاره ترين شبهاي اميدواري را نظاره كنم و براي حرمت نامي بنويسم و اشكي چاره ساز دوري...
چقدر من از قيمت نان و پنير عصرانه بالاي تپه مجاور شهر دور شده ام...چقدر از برف سنگين و ادمك برفيها و بازي با موناي خوب و دوستانش كه از پشت توي تنم برف ميكردند دور شده ام...مونا چند تا منرا دوست داشت كه وقتي از پدرش خواستگاريش كردم با تمام بي رحميش گفت نه و من زير باران مهر ماه با سري خيس از اب و صورتي شرمنده به خانه بازگشتم و درها را بستم...مگر او نبود كه وقتي ميخواستم بعد از هفته ها كه خانه انها ميماندم به خانه برگردم در را قفل ميكرد كه من بيشتر بمانم...پس معني ان نگاهها چه بودند...ان لبخندها وقتيكه هنوز تارهاي سفيد مو لا به لاي سرم پيدا نشده بودند...چقدر من از اميدواري دور شده ام...چقدر گريه هايم سردست...چقدر دستم خاليست و رعشه دارد و وقتي سيگار ميکشم لرزشش را احساس ميكنم...چقدر من بيگانه شده ام...چقدر هوا بغض كرده است...انگار دلم ميخواهد كه بيرون بزند...در اين خلوت و تنهائي پس از سالها سال پياده روي من چقدر بي دل مانده ام...انگار نامم را بروي يك تابوت گذاشته اند و از مقابل پيكر زنده من به گورستان ميبرند!!! چقدر اين ترانه غم انگيزست من دلم ساعتها گريه ميخواهد انقدر كه رگهاي پيشانيم بيرون بزنند و من از فرط استيصالم بخوابم...بعد الظهر خالي بر سينه من سنگيني ميكند...چقدر نگاهم دور و اشفته شده است..انگار سرزمين ذهن منرا جنگلي از كاج گرفته است و منرا صدا ميزند...انگار شما را نميبينم...پشت هاله اي از اشك انگار چيزي را نميبينم بجز فيلتر داغ سيگارم كه مرتب به لبم ميچسبد...چقدر گريه كردن را دوست دارم وقتيكه ميدانم سر انجامي نيست و هيچكس براي تنهائيم نگراني نميكند...گريه دور بودن و انتظار رسيدن به دلخواسته ها كجا و اشك استيصال وقتيكه ميداني هيچ راهي نمانده است كجا...اين دو هر دو گريستنند اما يكي انقدر سرد كه انگار مردي را با ارزوهايش زنده بگور ميكنند...
چقدر دور مانده ام...اه من چقدر دور شده ام...چقدر فاصله گرفته ام...من چقدر دور مانده ام...
به وقت عشق بازي رويا با رختخواب خالي...به وقت اتش بازي چشمهاي كودكانه دختري كه ميخواستمش...به وقت سفر وقتيكه شوقم را در ساكم ميگذاشتم و اميدوار كوچه هاي نكبتي را طي ميكردم...به وقت لطافت دستانت وقتيكه هميشه چشمهايم را با ابهت ميخواندي...به وقت مردن پدرم وقتي بر گورش زانو زدم و خاكش را بصورتم ماليدم...چقدر من در اين بزنگاه اوقات زجر اور دور مانده ام...چقدر اندوه دارد در تلاطم تنهائي زخم زبان رهگذران قلبت را پاره كند...چقدر از سراسيمگي عشق...زندگي...اميد و حتي غذائي كه هر يوميه ميخورم دور مانده ام...من مرده ام...بر اين مزار فاتحه اي بخوان...اين رودخانه مقبره مرديست كه روز وشبش ازار دقايق شده است و هنوز به مرغكي ازاد التماس ميكند كه همنشين تنهائيش باشد...من چقدر دور مانده ام...انعكاس نگاه تو منرا بي دليل به گذشته ميبرد...من پيرتر شده ام و تو همچنان زيباتر...در اين خرابي اوقات جامي بسلامتي خوبرويان و پكي تلخ بياد خودم...دلم...و پارگي و پوسيدگي واژگانم...به اندازه همه اميدواري تو من در قعر نا اميديم...چشمانم بيرون زد در راه انتظار اينبار نا بينا دل به ازار لحظه ها ميسپارم...كور و كرم هرچه ميخواهي قهر كن اي مصيبت عالمگير...بي استخوانم بي عضو بي درمان...هنوز هم قصد شكنجه هيچ را داري؟!!!! حميد
