زخم تو منرا شب پرست كرد...سالهاست شب را به صبح دوخته ام...
موش كور من... ترا در زباله هاي بيرون شهر جستجو ميكند...
براي رسيدن به شهوتي متعفن....
و تو به فاضلابهاي گنديده گوشه هاي تاريك ذهن من پيوست خورده اي...
پنج سال به خيال انكه تو يك ماهي قرمز بودي يك لجن خوار سياه در حوض افكارم نگه ميداشتم!!!
و من دانسته بودم كه روشني منرا نميفهمي...
و تو مثل همه كثافت خوارها زيستگاه ديگري داشتي و يك حوض تميز و پر احساس ترا به مرز خفگي رسانيد...
و من ديدم كه بروي اب امده اي و تنفست بوي كثافت گرفته است...
و ديگر حتي براي شبهاي شهوت و تنهائيم نخواستم كه بيشتر بماني...
زيرا حوض من به فاضلاب كوچكي از كرده هاي تو تبديل گشته بود...
در دشوارترين انتخاب سختترين راه حل را انتخاب كردم...
بايد كه ترا به فاضلابهاي حوالي شهر ميبردم...
تو انجا به ازادي ميرسيدي و من نيز كنار حوض خاليم جواني با تو سوخته را تماشا ميكردم...
و امروز حوض كوچك احساس با ديواره هميشه ابيش روبروي من در يك خالي غم انگيز بسر ميبرد...
انعكاس تنهائي من در ان شنا ميكند و ديگر لجن خواري نمانده است كه ذهنم را معطوف خود كند...
تو كثافتهايت را تنفس كن و من تنهائيم را...
ناگزير به سرنوشتيم...سرنوشتيكه از من يك دلقك بي اختيار ساخته است...يك مترسك زل زده...
امروز با همه نشدنها و شكستهايم ايستاده ام...
ترا بياد مياورم...توئيكه خاطره ام را مكدر كرده اي...
مثل درخت غرورم همواره قديمي با تنه اي پر از يادگاريها ايستاده تمام خواهم شد...
حقارت طناب گردن فرو مايگانست...
من با غرورم ايستاده ام...با غرورم تمام ميشوم....و ترا تا ابديت نخواهم بخشيد...زيراكه زخم تو التيمامي ندارد و درد من اينبار دردي كاري بود...حميد
گر بر فلكم دست بودي چون يزدان
برداشتمي من اين فلك را زميان
از نو فلك دگر چنان ساختمي
كازاده به كام خود رسيدي اسان
كه ميگويد خداوند عادل است؟!!! دروغ ميگويد زيرا شيطان را از خود ترد نمود...جرم شيطان فقط اين بود كه سجده به ادم نكرد...ادميكه دنيا را به كثافت كشيده است...بيزارم از خودم...از نامي كه برويم گذاشته اند...از يك دلقك بي اختيار بودن خسته ام...از اين روزهاي فلاكتي كه درست نميشوند بيزارم...انگار زنده نيستم و همه چيز را در كاووس ميبينم...من جرمم فقط بدنيا امدنم بود...مجرم كسي جز پدرم نبود و منرا در زنداني شكنجه ميدهند كه خدا زندانبانش شده است...
Elvis Costello



