من اگر يك ساز داشتم انرا بيهوده تر از هميشه ميزدم....و سيمهاي مسي زير ضربتهاي مضراب و ناخن مرتعش ميشدند و صداي فاصله و صداي دردم را از ميان سيمها ازاد ميكردم....و درون بيهوده كه انگار اينروزها تكيده تر مانده است را در نتي مينوشتم و خلاصش ميكردم.....ساز هميشه در دستهاي خسته و ذهن اشفته عجيبتر مينوازد....بديع ميشود...نتهايش سرگشته و فراريند...مثل حنجره يك مرغ اسير سخن به گلايه ها دارند...اگرچه ميگويند اما باز حرفها همچنان ميمانند...انچه را بر زبان و در سيمهاي ساز جاري ميسازيم همچنان برجا ميمانند و سرودن از دردها حتي مرهم هم نميشوند....تا كجا بايد نقش بيهوده اين ساعتها را ترسيم كنم!!! براي داشتن يك امنيت ساده تا كجا بايد جان سختي كنم!!! و امنيت پس از وفاتم به چه كار من ميايد زمانيكه بيشتر عمر در ارزوي رسيدن بسر ميشود و هنوز فاصله....و هنوز گلايه ها نميگذارند كه روزها رنگ خوشتري بگيرند...ابرهاي زاينده عبور كردند و امروز افتاب كوچه را مهمان گرمايش كرده است...اما زير تابش نور طلائي خورشيد ان زواياي اشفته كوچه بيشتر به چشم ميخورند....ان سر درهاي كثيف...ان شيشه هاي غبار گرفته...و اسفالت خراب و ناصافش....همه چيز زير تابش افتاب انگونه كه واقعيت دارد جلوه گر ميشود....و نور هميشه پليديها را اشكار ميكند...و شايد براي همين است كه تاريكي را استعاره اي براي پليدي و نور را توصيفي براي صداقت و حقيقت دانسته اند....چشم انداز جوي پر از كثافت و زباله هاي جا مانده از ديشب كنار پله هاي خانه ها تنها ذهن بيخودي را كثيفتر ميكند...كسي به كسي نيست....بي تفاوت تنه ميزنند و عبور ميكنند....ميليونها اسباب بازي بي فكر هر روز تنگاتنگ همديگر به سر كار ميروند....هر روز تكرار ميشوند....هر روز.....هر شب.....هر دقيقه همان است....افتاب كه ميفتد انگار همه ان در و ديوارهاي كثيف بيشتر خودنمائي ميكنند....چشم انداز يك باغچه و درختي مقابل اين خانه هاي اهني نيست...مقابل اين خانه هاي كندو وار ماشينهاي پارك شده از پشت همديگر است كه تنگاتنگ شسته و نشسته ارزان و گران منظره يك كوچه را همانند يك خيابان شلوغ كرده اند....راه گريزي نيست...بايد كوچه ها را طي كرد و به پس كوچه ها رسيد...بن بست كه باشند دوباره بايد مسير را بازگشت و همان كرد كه همه ميكنند!!! يك سير غم انگيز و اشفته كه تكرارش عادت شده است....و من دلم بيشتر ميگيرد وقتي پايان قفس اسمان ابي نيست....و من همه نيازم را غفل شده ميبينم...تنها تن ساز است كه در زخمه سيمهاي مسيش نتهاي خلاصي را مخفي دارد....و هر ناخني كه بر پشت انها ميكشي صدائي نجوا ميكند.....كليد كجاست....سمت خلاصي كجاست.....و اين ابرها بارانشان كو!!! چرا رفتند و به باريدنشان ادامه ندادند....و چرا كوچه دوباره در سكوت مانده است...صداي باران كه بر زمينش ميخورد انگار هنوز ميشود دشنام داد...و هنوز ميشود درد فاصله را در شعري سرود...از توانستنها پر ميشويم اما ترديد و يادگاريهاي پر حسرت گذشته همچون سنگي مانع از چرخش اين چرخهاي اميدواري ميشوند!!! يكبار ميروي و با مغز به چاه ندانم كاري ميفتي....با زحمت فراوان يا خودت پيكرت را بيرون مياوري و يا كسي انرا ميكشد....دوباره طي مسير ميكني و اينبار چاهي عميقتر در تاريكي زير پايت باز ميشود....وقتيكه پاي خسته سر ميخورد و به درون ان ميفتد اگرچه افتاب هست و روزها براي همه روشن مانده است اما تو در چاه غم الود سرنوشت روز و شبت تاريكتر شده است و نجواي شبانه از در پوش چاه بالاتر نميرود و اينجا رهگذري نيست كه صداي دردت را بشنود و طنابي به پائين بيندازد!!!! اگر كسي هم عبور كند نميشنود و يا گوشهايش پر شده است از اين صداهاي پر گلايه....كجاست ان معجزه عجيب كه شب را ميتاراند...كجاست امنيت يك خواب ارام و يا حتي مرگ كه همه انتظار را تمام كند و ديگر جسمي نماند كه قصه گوي تلخترين ايام تنهائي باشد.....جمعه تكراري همانند همه جمعه هاي ديگر از من عبور ميكند....و شايد رخوت و سرمايش بيش از گذشته ملموس است و دوباره پايان هر نوشته سر اغاز سرودنهاي تكراري ديگر است....و تبسمهاي ابلهانه را زياد ميبينم و رضايتمندي هاي پوچ و اينكه همه چيز خوب است...و خدا را شكر و همين....و در جائيكه محبت و مهرباني مدتهاست در زير نامردمي گم شده است چطور ميتوانم واژه خوب است و رضايت را از دهان بسته جاري كنم!!! و چشمم را بر هر انچه منرا به تنهائي و جنون ميكشد ببندم و بگويم همه چيز خوبست....و هنوز نفسي ميكشم و الهي شكرت كه همچون حيوانات بار كش وامانده ام در پيچ گنگ سرنوشتم!!! ميترسم از چاهي كه در پس چاله ها دهان گشودهاست...شايد اتاقكي گوشه ديوانه خانه امنيت خوبي براي ناسازگاريهاي من باشد....و شايد ذهن پريشان منرا هيچ مسكني نباشد و من تا امروز بيهوده چشم اميد خيره نگه داشته ام.....الهي كه منرا نا خواسته به دنيا هدايت كردي و منرا كيفر دادي و شاديهاي كوچك منرا به درد فهميدن بي اثر كردي....و همه اميدهايم را سراب نمودي تو خود واقفي كه تنهاترين و حقيرترين شده ام....شبانه در درگاهت به اتش دل با تو گفتگو كرده ام كه درهاي بسته را بروي دوستانم و من بگشائي....تو خود واقفي به حال خراب....و به ذهني كه مسدود مانده است....چشم اميد از خلق روزگارت مدتهاست برداشته ام....تو اگر بر اين ناچيز رحم ننمائي به كدام بيغوله پناه ببرم و شبهاي تاريك تنهائي را كجا به صبح برسانم....خسته ام...از سيماي پر فريب مردمانت و هر انچه نامش را زندگي كردن ميگذارند دلگيرم......

يك اسمان.....چندين ابر ضخيم و تاريك.....يك پشت بام.....يك اتاقك تنهائي.....صداي برخورد باران به كانالهاي كولر....صداي فحش....تف كردم بروي گذشته....پك سيگار و يك شيشه نيمه خالي....تف ميكنم به حال....صداي موسيقي را بلندتر كردم....تف ميكنم به اينده.....شيشه خيس.....باغچه خيس.....كوچه خيس....خاطره خيس...چشمهاي من خيس....تف ميكنم بر ديوارها.....باران ميبارد.....شر و شر و شر.....از ناودانها باران ميريزد...از چترها باران ميريزد....از صورت ادمها باران ميريزد.....در اين بيهودگي دارد باران ميبارد......مرد نيمه مست روبروي شيشه باران را تماشا ميكرد....و بر اين پوچي سرد و سنگين ميخنديد و تف ميكرد.....باران.....باران....بارش...باريدن.....باران ميبارد....حميد

Rolling Stones