واژه ها در خلوت ذهن....
عكس سياه و سفيد من....چه تفاوتي ميتواند با عكس رنگي من داشته باشد!!! لبها كه هميشه بسته است...چشمها كه هميشه مبهم است...شايد كه تنها فرقش رنگ زمينه اش باشد...خشكمان زده است روي يك عكس....باران كه امد عكسم خيس شد....باد كه وزيد عكسم از دستانت افتاد....نميدانم كجاي اين روزها.....ميليونها ادم در يك كادر بسته يا ميخندند يا نميخندند!!! يكي زلف دارد انيكي بي موست....يكي زيباست ان يكي نيست...يكي به قدش مينازد يكي به دردش!!! يكي اما ساز دارد....كوكش كه ميكند دنيا تغيير ميكند....يكي وقتي شعر ميگويد واژه ازاد ميكند...يكي هم شعر ميگويد جيبش پر ميشود...هر دو باز شعري سروده اند....ان كجا و اين كجا!!! يكي عاشق شد از فراق دوست ناله كرد...انيكي عشقي نميشناخت منكر شد... كه عشق دروغين است....يكي كتاب نوشت فوايد ورزش كردن را گفت...انيكي درد را كتاب كرد!!!نميدانم كسيكه درد دارد چطور ورزش و يا نرمش ميكند!!! يكي ماشين داشت برق رنگش چشم را خيره ميكرد..يكي ماشين داشت كه مسافر ببرد براي يك لقمه بيشتر!!! هر دو باز ماشين داشتند!!! يكي خانه ساخت چلچراغش ميليون مي ارزيد و چشم اندازش كوه بود....يكي اجر بالا برد برف بر سرش نريزد!!! هر دو خانه داشتند!!! يكي گريه كرد لباس پارتي شبانه اش مناسب نيست...انيكي هم گريه كرد پدري نبود ديگر!!! هر دو باز گريستند....يكي رفت كنار دريا فيلم گرفت و ساحل را عاشقانه قدم زد و انقدر خنديد كه موجها دلشان گرفت....يكي رفت كنار دريا ارام ارام به درونش فرو رفت و بازنگشت و غم را به عمق اب سپرد...هر دوكنار دريا رفته بودند!!! يكي كاشت ان يكي درو كرد...هر دو زحمت كشيدند...ان يكي كاشت كه درو كند...ان ديگري كاشته را مفت برداشت!!! ميان لبخند و گريستن تنها يك واژه تفاوت بود...گريستن و خنديدن!!! كنار پنجره هميشه كنار پنجره است....نگاه تو گاهي دلتنگتر ميشود...صداي تو گاهي خسته تر ميشود.....قناري در قفس را ديد ميزني....خيال ميكني خوشحال است و ميخواند دلت ميخواهد كه از حجم غمها يك قناري بودي و تو نيز ميخواندي....كجا دانستي كه قناري غم را ميخواند و ترس گربه روي ديوار را....شايد هم كسيرا ميخواند كه تنها در افكارش زندگي ميكند....هميشه درد ما مهمترين بوده است...سردرد يا دل پريشاني فرق ندارد...درد يكيست و يك معني ميدهد....فقط جسم مريض را ميشود تا جائي علاج كرد اما روان پريشان و بيمار دشوار است ساختنش...تصوير ذهنيت كه سياه شود دشوار ميشود رويش را سفيد رنگ زد....ترانه ها همه در جائي سروده شده اند...همه انها يك چيزند تنها واژه ها هستند كه بالاتر ميپرند....ادمها هم همه يك چيزند اگر چه متفاوتند اما احساسات مشتركي هستند كه اطرافشان را خيلي وقتها مثل هم ميبينند....فقط بال ادمهاست كه وقتي در ميايد بالاتر ميروند...اوج ميگيرند....انسان ميشوند...دلشان مهربان ميشود و در ميابند كه هيچ است و بايد در اين هيچ مهرباني يادگار گذاشت...شايد پاي برهنه اي كفشي نو بپا كند و كودكي شيرين و كودكانه بخندد.....خيليها هم جاي بال دم در مياورند ورذالت برايشان روزمرگيست....انها هم نام ادم را دارند و شايد زير پوست ادم رفته اند كه ادمها را به هم بدبين كنند!!! در يك سير عجيب همه همان ميكنيم كه كرده اند....گاهي عاشق ميشويم....دل ميبازيم....دنيا قشنگ ميشود....گاهي ميبازيم....نشئه ميكنيم...دنيا بسته ميشود...و احساساتي هميشه پيرامون ما كنترل اين ابزار انسان نما را بدست گرفته اند....بر سر يك حشره اب بريزد دنيايش زير اب مانده است...دنيا سر جايش مانده اما!!!كجا قانون دنيا با من تغيير ميكند!!! من قصه گوي شبهاي بسته هستم...و فكري اسير كه بازي واژه ها را دوست دارد....و بالهاي من جوانه زده است...و شبها پرواز بسته اي دارم به خيالها....لبريز از پرسشها و اندوه درونم را به تماشا نشسته ام كه اين مرغ اسير كجا پر ميكشد!!! و چشمهايم انقدر گريسته اند كه انگار ميخندند!!! ساده نگاه ميكنم اما ساده لوحانه قبول نميكنم....دنيا نه با ناكامي ما زشت ميشود و نه با شادي ديگران زيبا!!! دنيا اسمش دنياست..ادمها تصوير گر زشتي و زيبائيند....اگر سازي داشتم انرا انقدر نكته سنجانه مينواختم كه دردم را پرواز دهد....اگر سكه اي براي اهنگم ميدادند انرا تقديم كودكي ميكردم كه ابنبات بخرد....نه ساز دارم و نه درد يك كودك با ابنباتي تمام ميشود...قلم هم سنگين ميايد گاهي....ميفرسايد بروي كاغذ خيس از اشك...سر ميخورد روي ذهن مرطوب من...قصه درد را انتهائي نيست....ادم افسانه است...و من مي انديشم كه چرا امدم!!!در افسانه اي عجيب در ذهن غمگين من روزي باراني امد....موبايلها خاموش شدند...ماشينها راه نرفتند....اسمانخراشها افتادند.....چراغها سبز شدند....از سنگ و اجر بي مغز سبزه روئيد...گل بيرون امد....همه كره زمين را پوشانيد...وقتيكه ميديدم جز پهنه سبز و يك دنيا روشني چيزي نبود.....انقدر روشن بود كه رنگين كمان جاري شده بود.....تصورات سبز من گوشه ذهن خسته مانده اند....هنوز ديوار روبرو را سبز ميبينم....چشمان عشق را سبز ميبينم....اتاق و خاطره و فردا را سبز ميبينم....و خداوند فروانرواي سبزيهاست...ذهن منتظر دريچه درون را بست و به بيرون نگريست...هنوز حجم كهنه اي از ادم و دود و ماشين جريان داشت.....هنوز قصه همان از پشت زدن بود....سيگار دود كردن بود...ترانه هوا كردن بود...خاطره اتش زدن بود....رخوت و بي حوصلگي بود و چرتيكه گاهي از سر خستگي يك لحظه ميامد و فراموشي را همراه داشت.......يك ماهي ميگفت: دريا بهترين جاست...مرغ دريائي ميگفت: اسمان بهترين جاست....لاك پشتي روي چمنها ميگفت: زمين بهترين جاست...همه انها درست ميگفتند!!!حميد

