پياده روهاي تاريك....دو طرف معبر درختاني در تاريكي زير باد شبرو برگهايشان تكان ميخورد....صداي شب و تلالو ستارگان دوردست...معبر خالي...تاريكي....و صداي باد در ذهن عابر ميپيچيد.....تصاوير گنگ خيالي هر لحظه جان ميگرفتند و از كنار مرد عبور ميكردند.....كسي انجا نبود و براي يك پياده روي پوچ جاي خوبي براي يك نشئه رويائي بود....سيگاري اتش زد....اطراف تنها درختان محكم و قديمي بودند و سكوت شب و معبر بي رهگذر....و چقدر خوب بود تمام مسير در قلمرو درختان و ان عابر بود....هيچ چشم ازاد دهنده اي نبود و يا نگاه هرزه اي....و يا صداي ماشينها....هيچ چيز نبود جز سكوت مرموز يك معبر خالي....بايد كسي باشد اما...ذهنش را متمركز كرد...بايد صدائي باشد غير از صداي باد و برگهاي پر گلايه.....چيزي نميديد.....مسير زير پايش عبور ميكرد و هر لحظه از پشت سرش دورتر ميشد...گاهي نگاهي ميكرد.....خاطرات مرموزي از ذهنش ميگذشت...انگار اينجا را ديده بود تكرار كرده بود اما انچنان گنگ بود كه ذهنش ياد اور چيز مشخصي نبود....بوي چيزي و يا كسي ميامد.....انگار در تاريكي معبر چشمهائي اورا ديد ميزدند.....هميشه در رويايش در يك معبر تاريك با كسي راه رفته بود....دست در دست قدم زده بودند....قصه بسيار ميدانست....قصه هايش را بسيار گفته بود....اما انگار كسي چيزي دستگيرش نميشد....تنها ميشنيدند و فراموش ميكردند....تاريكي و سكوت شب را دوست داشت و از فكر بازگشت به روزهاي پر ازدحام ميترسيد.....صداي خيابانهاي شلوغ...ادمهاي بيخودي....دروغهاي شاخدار.....حرفهاي پوسيده....تمامي چيزهائيكه او را در يك قاب تكراري متوقف ميكردند اورا ميترسانيد.....نميدانست معبر تاريك و خلوت را در خواب ميبيند ويا يك نشئه رويائي!!!! دلش ميخواست با كسي حرفي بزند....دلش ميخواست دستي را در دستانش فشار بدهد.....و قصه اش را دوباره بازگو كند.......قصه اي كه مه گرفته بود....و ادميكه پشت ان مه در يك كلبه چاي ميخورد و نگاه ميكرد و دلش ميخواست ازاد باشد و بخواند و گلدانهائي به اندازه ارزوهايش دورادورش سبز كند.... و يك تنگ ماهي و يك شومينه داغ و يك امنيت عجيب....و حياطي به وسعت يك جنگل خيس چشم انداز كلبه اش باشد.....دلش ميخواست قصه مرد پشت مه را براي كسي بگويد....دلش ميخواست كسي را براي ابديت به انجا ببرد....پشت تصور ذهن او جنگلي خيس بود كه مه پائين كشيده بود...تعصبي نبود...ادمي نبود....هيچ نبود جز صداي الهام بخش طبيعت و يك جفت چشم ارام كه نگاهش ميكرد...و پرندگان و باران و بستري از گلهاي هزار رنگ وحشي.....با خود مي انديشيد ايا در ميان معبر تاريك ان دستهاي عجيب را خواهد يافت و ان چشمهاي ارام!!! انها را در جائي ديده بود اما نميدانست كجا بود و مسير را در وهم عجيبي طي ميكرد و دورتر ميشد....هواي خنك شب رازي داشت....و او انگار چيزي را بيشتر حس ميكرد...نوازش چيز عجيبي در اطرافش را....انگار ميان درختان كسي اورا ميديد....ايا مسير شب به روز ميرسيد...ايا مسير بي انتها بود....و هزار ايا اورا همچنان سرگرم راه رفتن كرده بود...لذتي داشت هواي خنك و مرموز شب كه خالي از هر چيزي بود....معبر تاريك زير قدمهاي عابر طي ميشد.....تصاويري انگار روبرويش ميامدند و ظاهر ميشدند.....عكسهاي عجيبي كه انگار انها را بسيار ديده بود....باد سرد شب ميوزيد و سرماي خوشايندي زير پوستش ميرفت....روبروي معبر تاريك تصوير يك دشت افتابگردان ظاهر شد....پايش را انطرف گذاشت....خورشيد به اندازه همه دنيا روشن بود....و زردي خيره كننده گلهاي افتابگردان روحش را نوازش ميداد....اينگار ارزوهايش در عمق يك معبر تاريك بر اورده شده بود...و عمق ان تاريكي دشتي بود كه تابناكترين خورشيد را داشت....هنوز در رويايش راه ميرفت...چشمهايش زير نور جمعتر ميشد...گرمائي زير پوستش رفته بود....و فكر ميكرد...حميد