جمعه حرف تازه اي برام نداشت........هر چه بود پيش تر از اينها گفته بود......ابرهاي خاكستري و هواي نيمه تاريك و ابري ظهر جمعه همچون همه دقايق گذشته و در حال جريان خالي بودند.....و در ان جز انعكاس تكرار و روزمرگي چيز جديدي پيدا نميشد....و از هيچ خانه اي صدائي نميامد و شهر مردگان را حرفي نبود مگر صحبت بي مهري و تنهائي....و هيچ ادمي نميخنديد و در ميان اين كوچه قديمي شوق بازي كودكانه اي جريان نداشت....زير ابرهاي فشرده و خاكستري باغچه حياط در انتظار رطوبت باران بود و برگهاي برجا مانده از تاراج پائيز شهوت خيس شدن در جانشان جريان داشت.....منهم شوق رسيدن در رگهايم جاري بود اما ميان اين جمعه تهي شده و تكراري چيزي و يا اشاره اي نبود كه روزگاران اسايشم را به تصوير بكشاند.....همه فضاها را ديده بودم و لحظه به لحظه اتاق را تنفس كرده بودم و انگار يك برزخي گنگ ميان فشار اطراف داشت پوست مي انداخت....باورهايم رنگ حقيقتشان پريده بود.....دروغ اما بال و پري داشت به وسعت تمامي اينروزها!!! ورفاقت درد عجيب...و صداقت سخت...و انديشه مسدود....و ادم بيشرم.....و انسان خالي.....و من تنها...و تو بي تفاوت....و واژه ها مبهم و الوده....و دست نقاش بوم را غم انگيز رنگ ميزد.....و همه دردهاي مشترك مرا پاسخي نبود جز پشت و دشنه.....و همه ارزوهاي منرا يك جمعه خالي بي رويا دوباره تكرار ميكرد....من همان بودم....و پس از سالها سال دوباره با خود تنها نشسته بودم و فكر ميكردم و تصور ميكردم كه گذشت زمان تنها ادميان را بي رحمتر كرده است و تنها نامردمان بيشتري را در اين كارزار بدون برد روانه كرده است....و من مي انديشيدم كجا بروي من علامت ممنوع كشيده اند و فكر ميكردم ادم تا چه اندازه ميتواند رذل باشد كه دشنه را در پشت رفيق فرو كند و اين چيز تازه اي نبود و تا انسان نام انسان بر خود ديد دشنه بسيار بر پشت برادران و رفيقان فرو كردند....و درد رفاقت سخت....و پرنده نشسته در خون عجيب ادم را ميگرياند....در فضاهاي خالي يك جمعه پوسيده در كنار پنجره وامانده دقايق بيخودي شده ام...و خداوند مرا حيران وا گذاشت و من هميشه پشت اين پنجره متوقف شدم....و من ارزوهايم را هميشه از پشت اين شيشه ها روي بال پرندگان ازاد جستجو كردم....و زمانيكه پرواز بلند پرندگان ازاد را مينگريستم فكر ميكردم كه در ميان همه مخلوقات ادم به دنيا امدن تا چه اندازه ميتواند غم انگيز باشد....و روياي پرواز ادم را بالاي ابها كشانيد...اما بالهاي اهني كجا توانستند حس سبك رهائي و پرواز را در ادمها جاري كنند...هميشه ادمها در گرو رويايشان همه روزهاي تكراري را شادمانه تكرار ميكنند...براي من شوقي نمانده است به جز نگريستن به پشت اين پنجره ها و تا افق پر دود شهر بي منظره را ديد زدن...و شنيدن نتهاي بي پروا كه در فضاي اتاق جريان دارند...و شنيدن باران...و انعكاس برخورد ضربات سبك و خنك ان بر كانال كولر روي پشت بام....و نتهاي خيس ارام ارام روي تن كوچه و حياط و گياه ميخورند....اشكهاي گرد من همراه قطرات باران مخفي ميشوند...احساس ميكنم كه نفرتي عميق نميگذارد حرمتي براي گريستن بماند...چراكه دشنامي ارزاني مفت ترين و بيهوده ترين اوقات فرستاده ام...نفرتي كه مرا به اندازه همه سالهاي جوانيم مسدود كرده است....و واژه اسارت همه ذرات وجودم را زنداني كرده است...و من پاي در زنچير كشان كشان بسوي ابهامات فرداهايم روانه گشته ام...تا كجا مير غضب زمانه حكم بر بي نفس شدنم بدهد....و من نميدانم كه چرا همه ناخواسته ها بايد براي خواستن ديگران جوابگو باشند...و نميدانم كه چرا نطفه هاي شهوت انگيز كه مارا پديدار كردند اينچنين گريبانگير روزگارمان شدند و نگذاشتند كه ما خود باشيم...و هر انچه هستيم بمانيم....و من نميدانم كه چرا بايد براي هر عملي پاسخگوي ديگران باشم!!! هوا كمتر جريان دارد...نفس زنداني است....اميد را در پستوهاي نمناك و دخمه هاي سرد در بند كرده اند....و ادم واژه غم انگيز...و ترانه حزن اور...و فكر در منگنه يك سير بيهوده در چهار ميخ.....و دل بيقرار....و من بيتاب....و بال رويائي من در امده است....هجرتي تا باران...تا پدر...تا واژه ازادي....تا رسيدن به همانجاهاي خوشتر....جمعه خالي در حال عبور است....لحظات دلمرده من ميگذرند...نه ديداري...نه بيداري...نه دستي از سر ياري....مرا اشفته ميسازد چنين اشفته بازاري.....جمعه خالي نماد هفت روز هفته خاليست....دلم گرفته است....پيكرم را امن شانه اي نيست....چشمم دنبال محبت كسي نيست.....و من جمعه خالي را تنها سپري كردم و تمامي ارزوها و اميالم را كشتم تا بتوانم در اين اتاق خالي ادامه دهم.....سكوت سرد و فرومايه من....و لبهاي بي سخاوت تو كه هيچ ندارند براي التيام...و من مانده ام كه فرداهايم اگر اينچنين تخم بيهودگي بكارند...چه زيبا كه فردا را نبينم ديگر....قصه حكايت دلمردگي و غم و نا اميدي نيست...قصه سرگذشت ادميست كه اميد را ميبيند اما هر چه ميدود نميرسد...و انگار ان كلبه روشن بالاي تپه سالهاست كه همانجا مانده است و من انگار سالهاست كه در مسير رسيدن به او در جا ميزنم!!! و اين حكايت تلخ را زندگي نام نهاده ام....جاي هزار نصيحت يكبار در اغوشم بگير....جاي صد كلام بوسه اي نثارم كن....جاي ده كليد راز خوشبختي... مهربانيت را بر من بگستران....جاي يكبار دوستت دارم اما هميشه تكرار كن كه دوستت خواهم داشت...جمعه خالي من هيچ نداشت....حرف تازه اي در ان نبود...هر چه كه بود پيش تر از اينها گفته بود....حميد

بيخبر مونده از همه رونده قاصدك خبر نياورده

بي تو من خستم درهارو بستم همه جا واسم يه زندون شد