در عمق اندوه فرو رفته بودم....
يادهاي اشفته در خلوت ذهن من ميپيچند....و برگهاي زرد خاطره در فضاي معلق فكر من در هوا تاب ميخورند....درهاي رابطه گاهي بسته ميمانند....ادم گاهي تنها ميماند و گاهي نه سرودن و نه گريستن هيچكدام بار سنگين خاطره را سبك نمي كنند....چيزهائي كه روزي حضور پررنگي داشتند در ذهن امروز همانند خوابي ناپديد ميشوند....دچار خوابهاي اشفته ميشويم....وقتيكه از چرت تنهائي ميپريم انگار ان خاطرات همين اطراف حضور داشتند و سردرد پس از بيداري كه انگار ان خوابها را براستي در حقيقت خود احساس كرده باشيم....مثل يك عذاب و هذيان گوئي بر روح و فكر نقش ميبندند...و من هنوز نميدانم كه چرا بودنها هميشه به سرعت باد ميگذرند ولي تنهائي و در خود نشستن هر ساعتش همچون هفته ها سنگين ميگذرد و دريچه درون و ذهن ادم انگار مسدود ميگردد و هر انچه زيبائيست گنگ ميشود و بروي صورت پرده اي از غم مينشيند و گريه هاي گرم و بيهوده كه تنها جاري ميشوند بدون انكه مرهمي و يا التيامي عميق باشند....اگر صندوقچه اي در ذهنم نبود و اين خاطرات بر باد را سالها در ان نگه نميداشتم امروزم را ارام تر بسر ميكردم و در دنيائي كه همه چيزش بيهوده است منهم همانند ادمهاي ديگر انگونه بودم كه همه زيست كرده اند...انچنان ميكردم كه ديگران انجام داده اند....جائيكه يك استكان چائي و يك قندان و يك سيني ياد كسيرا زنده نگه ميدارد چطور ميتوانم از هجوم خاطره بگريزم....وقتيكه نگاه ميكنم و وقتي جاهاي خالي را مرور ميكنم احساس ميكنم به ان دلتنگي عميق كه در من خانه زاد است رسيده ام...انجا ديگر چيزي مرهم نميشود....نه منظره و نه هزار چشم انداز نميتواند خاطرات سوخته را مرهم بگذارد و عمر مستي كوتاه است و چگونه درد هوشياري را به دوش مستم بگذارم وقتيكه در مستي راستيها بيشترند و ادم را بيش از هوشياري ميسوزانند....شب سنگين بي منظره هنوز دود گرفته است اما جاي خاليها بيش از اين بيهودگيهايش اتش ميزنند....و من هنوز نياموخته ام فراموشي را و هنوز نميدانم كه با كدام نسخه و دارو ميشود خود را به فراموشي سپرد....چشم تنگ اين روزگار هميشه همانطور تنگ نظر ميماند....و براي هر رفتاري از ما هميشه سخن به نكوهش بسيار است...كسي مرهم نميشود همه براي زخم زدن ميايند...نه چشم ديدن خوشبختي را دارند و نه بيچارگي ادمها ارامشان ميكند!!! دل كه ميگيرد علاجش گريه است اما دلتنگي علاجش چيست!!! گاهي سرعت عبور زمان انقدر زياد است كه نميتوان احساسش كرد و گاهي انچنان متوقف ميشود كه گوئي عقربكها نميگردند و همه اندوه بر دل ادم فرو ميريزد....از درك همديگر عاجز مانده ايم...مهرباني را در پستو برديم و رويش را پوشانديم و خنجرها را از رو كشيديم و تنها به مقصد ازار امديم...كينه جاي ارزو و صحبت دوستيها را گرفته است....رفيقان ديروزي دشمنان امروزي يكديگرند...من دلم گرفته است...هر دقيقه از اين شب سنگين بر سرم هوار ميشود....هنوز جاي رد پاها بر زمين ديده ميشود...باران هم انها را نشست...غمهاي منرا نيز تنها خيس كرد....باران بي سخاوت تنها زيبا ميباريد اما انهم مرهم نميشد....كنار شيشه و يك استكان چاي و نگاهي به كوچه گهگاهي خبر از روزهاي روشنتر اينده ميداد....اما امشب كه كنار شيشه رفتم و در را باز كردم اگرچه باران كوچه را خيس كرده بود و نم خوشبوئي بر مشامم ميخورد و خنكي بيرون زير پوستم ميرفت اما نمناكي كوچه غمي داشت...انگار ردپاهائي بر ان ديده ميشد...انگار كسي از انتهاي كوچه داشت بسوي خانه من ميامد و منرا ديد ميزد و روي صورت من ميخنديد اما هيچ كسي نبود و كوچه خالي و خيس بود....دلم گرفت و خواستم بلند بلند هق هق بزنم...ارامشم رفته بود....سيگارهاي پياپي ارامم نميكردند....درونم خالي شده بود...هق هقم منرا ارام نميكرد و يك فضاي سرد روحي بر من نشسته بود...طاقت نشستن در اين اتاق خالي انگار برايم دشوار تر شده است....شبهائيكه تا صبح بيدار ميماندم و مينوشتم انگار در عمق سياهي من نوري بود و من نميترسيدم اما امشب اشفتگي به سراغم امده است...مرا ارام نميگذارد...گذشت زمان را بيشتر احساس ميكنم انگار اين عقربكها كندتر حركت ميكنند....ميان نوشتن هق هقم ميگيرد...خيس ميشود دستهايم....و قطرات درشت اشك بي تحمل ميريزند....امشب انگار فشارش را بر من بيشتر كرده است....من صداي تنهائي و سكوت را بيشتر احساس ميكنم....منرا ميترساند....امشب از ان شبهاست كه دلم ميخواست كسي كنارم باشد....كسي كه به جاي صفحات با او سخن بگويم و يا صدائيكه در گوشم بپيچد و من برايش حرف بزنم و گريه كنم....شايد اين توهمات سنگين را گذشت زمان چاره ساز باشد اما در شب تنهائي زمان هم ديرتر ميگذرد....چيزي و يا كسي بايد در اطراف من حضور داشته باشد....چيزيكه من قادر به ديدن ان نيستم اما حضورش را احساس ميكنم...نميدانم كه اگر خود را به دست باد بسپارم ارام ميگيرم!!!! نميدانم كه اگر در تن تاريك شب گم بشوم ارام ميگيرم!!!براستي نميدانم كه اين لحظه چطور ميتوانم تنها اندكي ارامتر باشم....و خواب سنگين هميشه مرهمي اندك است بر اين تصورات دلتنگ اما خواب هم از چشمهاي من رفته است....انگار كه من هميشه بايد در شب طلوع كنم....كلمات دلتنگ بر صفحه سفيد كاغذ ميريزند...و در مقابل ديدگان من قدم ميزنند اما همه اين دلتنگيها اندكي كمتر نميشوند....گاهي ان چشم اندازهاي خيالي ذهن من هم پيدا نيستند!!!! كاش ميتوانستم امشب همچون بسياري شبها در هواي بسته خويش پرواز كنم...اما انگار بالهاي من قدرت پروازشان نيست...اگر ميتوانستم از دريچه اين پنجره در خيال همچون گذشته پرواز كنم اندكي از سنگيني شب كنار ميرفت....اما انگار من بهتم زده است....چيزي فشارم ميدهد....دلم ميخواهد اين هواي دلتنگ از من عبور كند....نفس تنگتر ميايد....در عمق اين شب تيره من بي نشانترين ستاره نا معلوم زندگي خود شده ام....نميدانم كه در پشت اين سياهيها روشناي يك نور عجيب و دل انگيز نشسته است و يا در انتهاي تاريكي همچنان سياهي مستقر است.....احساسات مرموز من گريبانگير تنهائيم شده اند و در يك شب بسته و باراني دلم به اندازه همه دلتنگيها تنگ است......دلم ميخواهد كه اگر دريچه اي گشوده نميشود در خواب عميق شبانه همراه روياها تا پدرم پرواز كنم و ديگر شبها و روزهائي چنين سنگين را بر شانه ام احساس نكنم....دلم ميخواهد همه اين دلتنگيها يك خواب باشد و من از ان بيدار شوم و تا خوشبختي شادمانه جست و خيز كنم....ميدانم كه خوشبختي واژه اي مبهم و گنگ است كه پيدا كردنش همانند جستن يك سوزن در انبار كاه است!!! براي بيچاره و گمنامي همچون من واژه خوشبختي بزرگتر از دهانم شده است...گلويم را ميگيرد...دلم تنگ است....و اين هق هق لعنتي هم دردم را بيرون نميريزد...دلم تنگ است....حميد

