من هميشه دلم ميخواست چراغوني...بجز اشكم نيومد به مهموني...
همه ديشب را تا صبح نوشتم...ده بار خواندمش...نتوانستم...وقتيكه گفتن و نگفتن يكي ميشود چرا بايد ذهن رفيقم را معطوف خزعبلاتي كنم كه گاهي پس از خواندن ان منرا ديوانه بپندارد...وانگهي جنون كه عيب ندارد...هرچه كه باشد بهتر از مردم فريبي و مردم ازاريست...صبح شده است و من هنوز نخوابيده ام...گمان ميكنم كه روزها براي خوابيدن بهتر باشند زيرا در شب تيره نكبتيها زير تاريكي فرو ميروند اما در نور افتاب ازدحامي از هميشگيها دوباره موج ميزند...همهمه اي كه جاي معني زندگي را گرفته است...هيچ ندارد و انگار همه چيزست...پوشاليست اما خودمان بنام زندگي بزكش كرده ايم...شايد اين عجوزه با ارايش رنگها كمي جوان و ديدني بنظر بيايد اما عجوزه باطني دارد كه وقتي با اب معرفت شسته ميشود حال ادم را بهم ميزند...تحفه سراي اين زندگي عجيب بد خلقي ميكند...عجيب ديوار نمورش فرو ريخته است...عجيب پشت اعتماد و يقين شكسته است...عجيبست قناريها صداي خر در مياورند!!! عجيبست كه هنوز بايد با عجايب ماوراي هفت گانه زيستن كرد و هنوز ارزوهاي كودكانه بافت كه شايد اين مكاره دنيا روزي بكام ما بشود كه نميشود...عجيبست كه نحسي بعضي چيزها با اب هفت دريا پاك نميشوند...صبح زيبايت را به استقبال خورشيد عالم تاب برو...دست و روئي بشوي...خودت را معطر كن...كفشهايت را وربكش...صداي انعكاس روزمرگي ميايد...مواظب باش قاپ چشمانت را دله دزدهاي احساسات نربايند...مواظب باش نهارت را سر وقت نوش جان كني...حواست باشد قانون زندگي قانون جنگل شده است...اگر موشي اداي شيرها را در نياور...اگرچه شيرهاي اين جنگل نه يال دارند و نه كوپال و فقط طبل تو خاليند...من خودم را ساعتي به فراموشي خواب ميسپارم تو اما بجاي من ببين انچه سالهاست ميبينم...شايد اگر حوصله اي بود بازهم كلمات را ببازي بگيرم و اگرچه تفاوتي نميكند اما عقده اي بگشايم...هواي مبهم و اشفته اي همه خواب و بيداريم را تسخير كرده است...اگرچه چند روزيست خفقان گرفته ام اما هنوز ميبينم...و ازرده تر ميشوم...حميد
کریس نورمن مرد افتابی رویاهایم که ابهتی به اندازه رهائی دارد و صدائی به وسعت عشق


